♻️ اطاعت از ولی_فقیه آزمون قبل از ظهور است
حضرت آیت الله امام خمینی (ره) :
ولايت فقيه همان ولايت رسول الله {ص} هست، شما بدانيد که اگر حضرت صاحب الزمان {عج الله}حالا بيايد، باز اين قلمها(مخالفان ولایت فقیه)مخالف اند با او .
صحیفه نورجلد۱۰ صفحه ۲۶
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
در عزا بنشاند او شمع و گلو پروانه را
بشکند دستی که هتک حرمت این خانه کرد
شیعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه کرد .
💔سالروز تخریب قبور ائمه بقیع تسلیت باد .
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥کلیپ/ ارزش #کارگر، ارزش زندگی مردم است
✏️ رهبر انقلاب : کار حیات جامعه است، کار ستون فقرات زندگی مردم است، کار نباشد هیچ چیز نیست. غذایی که میخوریم، لباسی که میپوشیم، امکاناتی که از آن در زندگی استفاده میکنیم که حیات ما وابستهی به آنهاست همهی اینها ناشی از کار است. کار را چه کسی میکند؟ کارگر. خب پس ارزش کارگر چست؟ ارزش کارگر ارزش حیات جامعه است، ارزش زندگی مردم است.
بیانات امروز رهبری ۱۴۰۲/۲/۹
#دیدار_کارگران
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت90
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا
_اومدم بگردونمت خواهری
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود...
من با قصد و فاطمه بی قصد...
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه
فاطی: بریم جنوب؟ روز اول عقدت؟
روز عید نوروز؟دوتا دختر؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه...
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩١
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه
فاطی: وا چرا اومدی فرودگاه
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم
_بعله پس چی فکردی
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ...🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩٢
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود...
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم
سلام علیکم خانم جاهد...
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار*
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام...
عشق اول و آخر من خداحافظ...
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
2_144151472512176507.mp3
13.28M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در #دیدار_کارگران
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرقت ازفروشگاههای
بزرگ آمریکا
باقتل متصدیان فروش!!اینبار
شهرلس آنجلس
ودرنزدیکی هالیوود😐😳 #آمریکای_زیبا
http://eitaa.com/mahdavieat
🔴کارشناس اسرائیلی: قدرت قاآنی در حال افزایش است
کارشناس مسائل امنیتی رژیم صهیونیستی:
🔹به وضوح فرایند واحدی در تمامی جبههها علیه رژیم صهیونیستی احساس میشود. دشمنان اسرائیل بر این باورند که زمان نبرد با اسرائیل و یا محک زدن این رژیم فرارسیده است. بیشتر این گروهها متحد ایران هستند.
🔹سفرهای منطقهای فرمانده نیروی قدس به منطقه نگران کننده است.
🔹جانشین سردار سلیمانی درگیر امور سوریه، لبنان، عراق، خلیج فارس و دریای سرخ است. قدرت او درحال افزایش است و با تقویت بنیه مالی اش، در حال برقراری ارتباط میان جبهه های مختلف است.
استخوان های دشمن را خواهيم
شکست 😡😡😡
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا 🌸
به هر چه بنگرم
تـو در آن آشکاری
و چه مبارک است🌸🍃
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
الهی به امید تو
🌸🍃پناهمان باش ای بهترین 🌸🍃
سلام 👋روزتون در پناه پروردگار🌺
http://eitaa.com/mahdavieat
#مولاجانم
🍁ای که آمال همه منتظرانی بازآ...
شيعيان در غم هجر تو به حالی زارند...
🍁حسرت ديدن رويت به دل ما مگذار...
زود بازآ که همه منتظر دلدارند...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
http://eitaa.com/mahdavieat
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 این قصر از آن کیست؟
🔹رسول خدا صلی الله علیه و آله میفرماید:
شبی که مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم، در آنجا قصری از یاقوت سرخ دیدم که از درخشندگی و نورانیت، درون آن از بیرونش دیده میشد. و در آن قصر، دو گنبد از دُر و زبرجد، خود نمایی میکرد.
🔹از جبرئیل پرسیدم: این قصر از آن کیست؟
گفت: برای کسی است که چهار صفت را داشته باشد:
۱-کلامش پاک باشد.
۲-دائم روزه دار باشد.
۳-غذا دهنده ی مردم باشد.
۴-و شب زنده دار باشد، هنگامی که مردم در خوابند.
🔹مولا علی علیه السلام میفرماید:
من عرض کردم: «یا رسول الله! چه کسی میتواند این چهار خصلت را داشته باشد؟»
🔹رسول خدا فرمود: آیا میدانی کلام پاک یعنی چه؟
عرض کردم: خدا و پیامر داناترند.
➖هر کس مدام بگوید: «سبحان الله و الحمد لله ولا اله الا الله و الله
اکبر» او کلام پاک گفته است.
➖ میدانی دائم روزه بودن چه گونه است؟
عرض کردم :خدا و رسولش آگاه تر هستند.
➖هر کس ماه رمضان را روزه بگیرد، و حتی یک روز آن را بدون عذر نخورد. او دائم روزه دار است.
➖ آیا میدانی غذا دادن به مردم یعنی چه؟
خدا و پیغمبرش میدانند.
➖ هرکس احتیاجات خانواده اش را فراهم نماید، به طوری که نگاه آنان به دست دیگران نباشد. وی اطعام کرده.
➖آیا میدانی شب زنده داری در حالی که مردم در خوابند چیست؟
خدا و رسول او داناترند.
➖ منظور کسی است که نخوابد تا نماز عشای خود را سر وقت بخواند، در حالی که دیگران در خوابند. او شب زنده دار است.
📚بحارالانوار ج ۸ ص ۱۷۷
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کلاغ پرچم اسرائیل را به زیر کشید!
🔹در اتفاقی جالب که در شبکههای اجتماعی عربزبان فراگیر شده است، یک کلاغ پرچم اشغالگران را از روی میله پرچم کَند و بر روی زمین انداخت.
📸 تصویری از رهبرانقلاب در کرانه خلیج فارس در کنار ناوشکن ایرانی جماران
🔺️ بازنشر به مناسبت روز #خلیج_فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرزمین موعود امثال مصی علینژاد و فمنیستها
آدم حض میبره از این همه احترام به زنان در غرب
شهید سرهنگ علیرضا شهرکی رییس پلیس آگاهی شهرستان سراوان استان #سیستان_و_بلوچستان که صبح امروز به همراه همسرش مورد حمله مسلحانه افراد ناشناس قرار گرفتند و به شهادت رسیدند
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩٣
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟؟
توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم...
رمق بدنم رفته بود...
با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم.
فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه...
علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟
_باشه
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم.
علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم.
در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم...
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩۴
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه
روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم...
کمکم از خستگی خوابم برد
الان شیش روز از اون شب میگذره...
روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد لکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم... من فقط محمدو...
اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت
امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن...
دلم آشوب بود... آرامش میخواستم...
محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو از گرفتن...
امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن...
۵آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا...
پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه...
غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه...
امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیوفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم...
کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نزاشته بود...
کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجدصاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یامولا خودت کمکم کن...
از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا...
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩۵
شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.
خانواده خاله اینا و فاطمه خونه ما بودن همگی.
_سلام.
جمع جواب سلامم رو داد و منم رفتم توی اتاق تا لباس عوض کنم.
فاطمه اومد تو اتاقم و گفت:
نمیخوای جریان مسافرت رو بگی؟
_چرا همین الان توی جمع میگم.
چادرم سفید مو پوشیدم و با فاطمه رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم.
مامانم برای همه چای و کیک آوردن و مشغول خوردن بودن... حرفامو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد با یه یاعلی شروع کردم سعی کردم با یه روحیه شاد حرفامو بزنم تا کسی مخالف نکنه و دلش نیاد شادیمو خراب کنه.
_خب راستش تا همه اینجان گفتم یه خبر مهم رو بهتون بدم....
علی: خب بفرمایید آبجی خانوم
_من گفتم چون فرداشب عقد میکنم و پس فردا روز اول زندگی جدیدمه و سال نو هم هست بخاطر همین یکم پسنداز داشتم و با اون رفتم دوتا بلیط هواپیما گرفتم برای ساعت پنج صبح به اهواز که لحظه سال تحویل مناطق جنگی و پیش باشیم
یه چند نفری با گیجی یه چندنفریم با لبخند داشتن نگام میکردن... مهدی یه لبخند عریض زد و گفت: ممنونم فائزه جان ولی ای کاش میزاشتی من حساب کنم.
ولی خب بلیط برگشت با من اوکی؟
خاله ناهید پشت سر مهدی ادامه داد: عروس گلم فرشتس هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن خودش اینجوری بفکر شوهرشه ولی خاله جان بهتر بود اولین سفرتون مهدی تورو مهمون میکرد
_ببخشید ها شرمنده ولی من دوتا بلیط گرفتم برای خودم و فاطمه
وای خدای من قیافه خاله و مهدی اون لحظه دیدنی بود بقیه هم تعجب کرده بودن ولی این دوتا... اسلا یه وضعی بود
علی: حالا چیشده تصمیم این سفر دو نفره رو گرفتی؟ اونم کجا... جنوب
یه بغض عجیبی اومد تو صدام:دلم گرفته از مردم شهر میخوام برم پیش شهدا حال دلم خوب شه...
اینو گفتم و با یه ببخشید سریع رفتم توی اتاقم... یه حال عجیبی داشتم انگاری میخواستم خفه شم... سریع پنجره رو باز کردم تا هوا جا به جا شه و چادرم رو در آوردم... پشت میز تحریرم نشستم و لب تاب رو باز کردم... عکسای دوربین رو ریخته بودم روش... داشتم بین عکسا دنبال یه عکس خاص میگشتم... عکسی که مال هفت ماهه پیشه... توی خلوت شب وسط کوچه... از یه لبخند قشنگ....
بالاخره پیداش کردم... عکسی که اون روز از لبخند محمد گرفتم... شاید گناه کار باشم... شاید پست باشم... شاید خیانتکار باشم... ولی چه من شوهر کنم چه اون زن بگیره... من تا ابد تو فکرشم... من تا ابد عاشق خودش و لبخندشم... نمیتونم از تنها چیزی که از محمد برام مونده دل بکنم... این عشق رو نگه میدارم تا آخر عمر...
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸