May 11
#مولاجانم
✨ای که نامت به جهان ذکرِ مُدام است، بیا...
نَفَسَت سبحه ی تسبیح عَوام است، بیا...
✨شب جمعهست و همه در صف عشّاق توایم...
قائم آل نبی، وقتِ قیام است، بیا...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11
♨️سند عبارت «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»...
⁉️سوال : سند عبارت «وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ» که پس از صلوات بر محمد و آل محمد فرستاده میشود چیست؟ آیا در احادیث معصومان علیهم السلام وارد شده و مَنصوص است و یا از چیزهایی است که علاقه مندان و ارادتمندان به آقا #امام_زمان عجل الله فرجه، خودشان، پس از صلوات، آن را اضافه کرده اند؟
✅پاسخ: به حدیث زیر توجه کنید که امام صادق علیه السلام می فرمایند:
«مَنْ قالَ بَعدَ صَلوةِ الْفَجْرِ و بَعدَ صَلوةِ الظُّهرِ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و اَلِ مُحَمَّد و عَجِّل فَرَجَهُمْ لَمْ یَمُتْ حَتّی یُدْرِکَ الْقَائِمَ مِن اَلِ مُحَمَّد صلی الله علیه و آله و سلم»
هر کس پس از نماز صبح و نماز ظهر بگوید: «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم»، از دنیا نمیرود مگر آن که قائم آل محمد را درک می کند.
📚بحار الانوار، ج 53 ،ص176
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوای_مهدوی
سالها میشود ازخویش سوالی دارم...
من اگرمنتظرم ازچه نمردم بی تو...؟؟
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/mahdavieat
🟢سبک زندگی مهدوی
💠تابلوی زندگی
🔹انسان منتظر در انتخابهایش، همیشه به این نکته توجه دارد که منتظر ظهور است نه منتظر حضور و امام عصر را حاضر و ناظر بر انتخابهایش میبیند.
انسان منتظر، یک روایت را همچون تابلویی بر دیوار قلبش نصب کرده است و در لحظات مختلف زندگی، مدام به آن فکر میکند و سبک زندگی اش را حول محور این روایت، انتخاب میکند.
🔹موسی بن سیار گوید:
همراه امام رضا علیه السلام به شهر توس رسیدیم. صدای شیون می آمد... عده ای، جنازه ای را تشییع میکردند. دیدم امام رضا از اسب پیاده شده و نزدیک جنازه رفتند او را بلند کرده و به خود چسبانید. وقتی جنازه را نزدیک قبر بردند، حضرت خود را به جنازه رساندند
دستشان را به سینه او نهادند و فرمودند:
ای فلان بن فلان، تو را به بهشت بشارت باد. از این به بعد، دیگر وحشت و ترسی بر تو نیست.
🔹گفتم: این میّت را میشناسید؟
فرمودند: آیا نمیدانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه میشود؟
پس اگر خطایی در اعمالشان دیدیم، از خدا برایش طلب بخشش میکنیم، و اگر کار خوبی دیدیم برایش طلب پاداش میکنیم.
📚 بحارالانوار ج۴۹
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#رهبرانہ
امام خامنهای :
انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد
برای فراموشی شهــدا..
نگذارید یاد شهـدا فراموش شود...
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #نوزده
ساکش آماده بود.
انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم.
ناهار فسنجان درست کردم.
خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.
تسبیح را به تخت آویزان کردم.
بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞
دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم
و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم.
همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند.
غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم.
حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم.
قرآن و کاسه ی آب آماده بود.
رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد.
هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭
ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.
ــ قولت که یادت نرفته؟☺️
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...😍✋
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...
و هر دو خندیدیم.
میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم.
این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم.
انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد.
روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.
💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚
ادامه دارد...
May 11
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...
سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله.
ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/mahdavieat
♨️نتيجه بدحجابى!
يكى از علماء مشهد میفرمود:
روزى در محضر مرحوم حجة الاسلام و المسلين سيد يونس اردبيلى بوديم، جوانى آمد و مسئله اى پرسيد و گفت: من مادرم را دو روز پيش دفن كردم و هنگامى كه وارد قبر شدم و جنازه مادر را گرفته خواستم صورت او را روى خاك بگذارم كيف كوچكى كه اسناد و مدارك و مقدارى پول و چك هائى در آن بوده از جيبم ميان قبر افتاده، آيا اجازه میدهيد نبش قبر كنيم تا مدارك را برداريم و تقاضا كرد كه نامه اى به مسئولين قبرستان بنويسند كه آنها اجازه نبش قبر بدهند.
ايشان فرمود: همان قسمت از قبر را كه میدانيد مدارك در آنجاست بشكافيد و مدارك را برداريد و نامه اى براى او نوشت بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقاى اردبيلى ديديم، آقا از او پرسيدند:
آيا شما كارتان را انجام داديد و به نتيجه رسيديد، او غمناك و مضطرب بود و جواب نداد بعد از آنكه دوباره اصرار كردند گفت:
وقتى من قبر را نبش كردم ديدم مار سياه باريكى دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نيش ميزند!! چنان منظره وحشتناك بود كه من ترسيدم و دوباره قبر را پوشاندم! از او پرسيدند: آيا كار زشتى از مادرت سر میزد؟ گفت: من چيزى بخاطر ندارم، ولى هميشه پدرم او را نفرين میكرد زيرا او در ارتباط با نامحرم بى پروا بود و روگيرى و #حجاب نداشت و با سرو روى باز با مرد نامحرم روبرو میشد و بى پروا با او سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعايت قوانين اسلامى را نمیكرد با نامحرمان شوخى میكرد و میخنديد و از اين جهت هميشه مورد عقاب و سرزنش بود.
📚گوهر صدف ص۵۵
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ زیبای " ای جونُم وای عُمرُم"
با لهجهٔ زیبای شیرازی
و نوای حاج محمود کریمی
💌بفرستید برای دوستان شیرازی تون😍
🌺 دهه کرامت و ایام سراسر نور ولادت #امام_رضا علیه السلام گرامی باد.
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⭕️💢
واقعا تا الان امید داشتید انقلابتون پیروز بشه خیلی باحالید!!!😁
📝 پاورقی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
⭕️💢⭕️
💢 با طالبان چه کنیم⁉️
🔹رفتار گستاخانه روز گذشته چند مرزبان طالبان، جامعه را با این سؤال مواجه کرده است که با طالبان چه باید بکنیم؟ و آیا رفتار چند ماه اخیر ما با آنها اشتباه نبوده است؟ شهید مدرس جمله معروفی دارد: «مقتضای وضعیت ما و دیانت ما صلح و همزیستی با دول دیگر است. پایبندی به اسلام در هیچ شرایط مکانی و زمانی اجازه تعرض به ما نمیدهد. مگر اینکه قصد دخالت و نفوذ داشته باشد در این صورت... اگر کسی متعرض شد باید قدر مقدور و میسور عقلاً، دیانتاً و سیاستاً در صدد رفع و دفع آن برآمد.»
🔸براساس این منطق؛ سیاست جمهوری اسلامی در عرصه دیپلماسی و روابط بینالملل سیاست صفر و صدی و یا خطی نیست بلکه مبتنی بر منافع ملی و اصل احترام متقابل قرار گرفته است. نحوه مواجهه ما با عراق قبل و بعد از جنگ تحمیلی، فراز و فرود رفتار ما با آلسعود، نحوه مواجهه ما با قطر قبل و بعد از پرونده سوریه و حتی تحریمش توسط عربستان و... را اگر بشکافیم دال محوریاش همین رویکردیست که امروز و دیروز از جمهوری اسلامی شاهد بوده و هستیم. در نحوه برخورد با طالبان هم در بر همان پاشنه سابق میچرخد.
🔹در موضوع افغانستان ما با یک وضعیت پیچیده و کلاف درهم تنیده مواجهیم. از یکسو #طالبان همه مردم افغان نیست و سیاست ما باید به نحوی تنظیم شود که در مواجهه یا مفاهمه به اکثریت مردم افغانستانـ که همیشه ذیل ستم استکبار بودهـ تعدی نشود.
🔸بر همین اساس ما همیشه معتقد بوده و هستیم که حل معضلات افغانستان از درون افغانستان و تشکیل یک دولت فراگیر ملی و متکثر بیرون میآید. البته حکومت طالب اگر اندک عقلی داشته باشد در مواجهه با همسایگان خویش و در شرایطی که بر اساس مصوبه شورای امنیت سازمان ملل، سران و برخی از مقامات طالبان در لیست سیاه قرار دارند که یکی از پیامدهای آن ممنوعیت سفر این مقامات به کشورهای عضو سازمان ملل است باید از در مفاهمه با همسایگان برآید نه با زبان تعدی. آن هم تعدی به دولتی که اول اینکه همیشه خیر افغانستان را خواسته و دوم اینکه اجازه قلدری و گردنکشی به هیچ نیروی منطقهای و فرامنطقهای را نداده است.
🔹دیروز خون مرزبان ما به ناحق ریخته شد و این برای ما دردناک است، اما این یک اصل بوده و خواهد بود که جمهوری اسلامی در مواجهه با امنیتش با هیچ کسی مماشات نخواهد کرد، چه ابرقدرتی مانند آمریکا و چه اقلیت کوچکی مانند طالب.
✍🏻یعقوب ربیعی
#حرفروز #تحلیل
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست
یک هفته از #تنهایی ام می گذشت.😔
یک هفته #اشک...😢
یک هفته #زجه...😭
یک هفته #انتظار و #دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به #تلفن...☎️
نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)،
هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند.
اواسط هفته بود
و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم.
حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد.
لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده🕌 نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم.
چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز🍂 روی برگ درختان🌳 نشسته بود. نوای دعا و روضه✨ توی صحن امامزاده پیچیده بود.
خلوت بود.
گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟!
گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود.
چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود.
نمازم را خواندم و راهی منزل شدم.
" الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥
زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد
ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
بی توجه به عصبانیت اش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟😒
ــ خیلی خری دختر...😠
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...😍
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😥
پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. 😓شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!😒
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ویک
روزهای #تنهایی و #زجرآورم سپری می شد. #حفظ_ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.😔
جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم.
زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم.
می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم.😢
موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد.
تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که #سرگرم باشم.
شمارش معکوس⏳ دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.
من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم.
یک هفته از خانه بیرون نرفتم.
حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.🙈😍
یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم.
اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم.
پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.
منتظر تماس صالح بودم.😍💞
از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!😕
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.😔
دسته گل نرگس🌼 از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش
بدم.😜😍
جیغ کشیدم.
آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود.
خدایا چه حالی داشتم؟!😍😭 نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم.
در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود.
اشک می ریختم😢 و #خداراشکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود
ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین☺️
توان هیچ حرفی نداشتم.
سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت #نمازشکر خواندم...
باز هم مرا غافلگیر کرده بود.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11