#مولایمن
🍂شده نَزدیک که هجرانِ تُو مارا بِکُشد
🍂اِشتیاقِ تُو مَرا سوختْ؛کُجایی آقا....
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#صبحتون_مهدوی
http://eitaa.com/mahdavieat
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی
🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی
🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری
🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر
🌟۲ روز تاغدیر
#عید_غدیر
#غدیر
#روز_شمار_غدیر
http://eitaa.com/mahdavieat
باسلام وصبح بخیر به همراهان خوب وهمیشگی کانال مهدویت دوستانی ک طالب رمان هستن پی وی بنده اعلام کنید از ده نفر بیشتر باشن باز رمان در کانال قرار خواهیم داد🌹🌹🙏🙏😊
آیدی بنده👇👇👇👇👇
@rostami987
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
🌱دعا برای ظـــــهورش چه لذتــی دارد
غلام درگه مهـــــدی چه عزتـــی دارد...
🌱بمان همیشه منتظر و بیقرار دیدارش
که انتظـار ظــهورش چه قیمتی دارد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#صبحتوون_مهدوی
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌یک دقیقه مدح زیبای حضرت امیر المؤمنین علیه السلام
🎙حاج محمود کریمی
✨الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة اميرالمؤمنين علیه السلام
#غدیر
#عید_غدیر
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام):
🌿 هر كه به ما اهل بیت چنگ زند به ساحل نجات رسد و هر كه رهايمان كند غرق شود.
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#یاحسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
🍃🌹🍃
🌸در فصل خطر امیر را گم نکنیم
🌸آن وسعت بی نظیر را گم نکنیم...
🌸تنها ره جنت از علی می گذرد
🌸ای همسفران غدیر را گم نکنیم...
🌱هجدهم ذی الحجه سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت مولا امیرالمومنین را به محضر مولایمان #امام_زمان ارواحنا فداه و شیعیان جهان تبریک میگوییم🌹🌹
❤️بسمی تعالی ❤️
💜نام رمان : کوچه هشت ممیز یک💜
💚نام نویسنده: سیاه مشق💚
💙تعداد قسمت : 93 💙
🧡ژانر: عاشقانه_مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت اول
🔹 صدای وحشتناکی چُرت حاج عباس را پاره کرد که نزدیک بود نقش زمین شود. به دنبال آن، شکسته شدن شیشه و همزمان فریاد یازهرا، تنها صداهایی بودند که سکوت بعداز ظهر محله را درهم شکستند. حاج عباس که زیر سایه تنها درخت داخل حیاط مسجد لم داده بود، پاهایش را از روی چهارپایه برداشت. به سرعت دمپایی هایش را پوشید و لخ لخ کنان، از مسجد خارج شد.
تک و توک از مغازه دارها که حال و حوصله بستن مغازههای تازه خنک شده شان را نداشتند، با عجله خودشان را به کوچه رساندند. فریاد یاابالفضل حاج عباس بلند شد و به حالت دو، خودش را به حاج احمد رساند.
🔸حاج احمد روی زمین افتاده بود و ناله اش، تعجب همه را برانگیخته بود. به فاصله چند ثانیه، جا به جا آدم جمع شده بود. هرکسی چیزی میگفت. صدای همهمهی افراد و ناله های پیرمرد روحانی فضا را پرکرده بود.
هرکسی از آن خیابان رد می شد، کنجکاوی اش با دیدن جمعیتی که دور ماشین شاسی بلند مشکی رنگ براق ایستاده بودند، تحریک می شد و می ایستاد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است. آقا مسعود، قصاب محل، با همان پیش بند خونی اش که این روزها، خشک خشک بود، در حال عکس گرفتن از صحنه تصادف بود. درِ سمتِ راننده ماشین شاسی بلند، کاملا غُر شده بود.
🔹حاج احمد روحانی مسجد را همه می شناختند و احترام خاصی برایش قائل بودند. هرکسی می خواست برای خودنمایی هم که شده کاری برایش انجام دهد. یکی گفت "آب قند درست کنید." دیگری جواب داد :"ماه رمضان است. آب قند نمی تواند بخورد که! "دیگری موتوری را به باد سرزنش گرفته بود که "چه خبرته آقا. زدی روحانی محل ما را ناکار کردی."
کمی آنطرف تر سید جوان روحانی و موتورسوار روی زمین افتاده بودند. موتور روی هر دو افتاده بود و آن ها روی سینک ظرفشوییای که کاملا له شده بود. نمی توانستند خود را از زیر آن رها کنند. موتورسوار کلاه به سر داشت و فقط پای مانده زیر موتورش، باعث شده بود فریاد بزند که: " یکی بیاید کمک این موتور را بردارد" چند نفر با تردید از اینکه صحنه تصادف را به هم می زنند، موتور را از روی دو موتورسوار، بلند کردند.
سید، با عجله خودش را به پیرمرد روحانی که کنار ماشین ولو شده بود رساند. باد خنکی از داخل ماشین به بیرون می زد و آن هایی که فهمیده بودند، سعی می کردند جلو بیایند و به بهانه بررسی وضعیت و جویا شدن حال پیرمرد، زیر تیغ آفتاب بعد از ظهر کمی خودشان را خنک کنند.
🔸روحانی جوان، نگاهی به وضعیت حاج احمد انداخت و گوشی اش را در آورد تا موقعیت را به پلیس صد و ده، اطلاع دهد و درخواست آمبولانس کند. به سختی خم شد و عمامه اش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و زیر سر حاج احمد گذاشت. کیف قلمبه اش که طرف دیگری پرت شده بود را آورد و زیر پای زخمی حاج احمد گذاشت. زانوی حاج احمد، بدجوری زخمی شده بود و خونریزی داشت.
مردم همه ایستاده بودند و با نیش و کنایه، کارهای جوان روحانی را مسخره می کردند: "چه بدو بدویی می کنه. " " فکر می کنی با این کارها، حاجی ولت می کنه؟ " " دنبال رضایت گرفتنه دیگه. داره بهش می رسه که ازش شکایت نکنه. " " چه باحال. این یکی اش رو ندیده بودیم که دوتا حاجی با هم تصادف کنن. سوژه خنده ی خوبیه برای پیجم. " و گوشی اش را برای گرفتن عکس سلفی بالا گرفت.
🔹نور آفتاب، چشمان موتور سوار را ریز کرده بود. کلاه به دست، روی آسفالت قدیمی کوچه، نشسته بود و پاهایش را وارسی می کرد. درد داشت اما جلوی این همه آدم، خجالت می کشید داد و فریاد کند. هر از گاهی آخی می گفت و چشم ها را به سمت خود برمی گرداند. روحانی جوان برای پیگیری آمبولانس، مجدد به پلیس زنگ زد. آمبولانس در راه بود و چند دقیقه ای طول می کشید تا برسد.
حاج عباس، بالای سر پیرمرد روحانی نشسته بود و کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بود. فریادهای پیرمرد تمامی نداشت. سید مدام حال حاج احمد را می پرسید و نگرانی از سر و رویش می بارید: " حاج آقا حالتون خوبه؟ حاج آقا سرتون درد می کنه؟ کجاتون درد دارید؟ حاج آقا تکون نخورید الان آمبولانس می یاد تو راهه." حاج احمد با عصبانیت درحالی که از درد به خود می پیچید رو به سیدجوان کرد و گفت: "توبرو رانندگیت درست کن و حواست جمع کن نمی خواهد دلت برای من بسوزد. اخه شما را چه به موتورسواری؟ "سیدجوان سرش را پایین انداخت و عذرخواهی کرد.
جمعیت مردم و ماشین های ایستاده دور میدان محل، بیشتر شده بود. سید بین موتور سوار و حاج احمد، هروله می کرد و جویای حالشان بود: "شما خوبی داداش؟ چیزیت نشده؟ پاهات خوبه؟ کجات درد می کنه؟ " لنگه دمپایی های جوان موتورسوار را برداشت و برایش آورد. خرده شیشه زیادی روی زمین ریخته شده بود. گوشه سر روحانی جوان خونی بود و دردی را در قفسه سینه اش احساس میکرد
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت دوم
🔸 با صدای آمبولانس، همه سرها به سمت سرِکوچه چرخید و خود به خود، حلقه دور تصادفی ها، بازتر شد. صدای آژیر پلیس هم آمد و افسر پلیس موتورسوار و ماشین گشت راهنمایی رانندگی، با هم وارد کوچه شدند. دو سرباز مشغول متفرق کردن مردم شدند و .... موتور سوار، کوفتگی داشت و دکتر اورژانس، پیشنهاد عکس برداری از پاهایش را کرد. خونریزی سر سید روحانی، سرپایی درمان شد اما حاج احمد، وضعیت خطرناکی داشت و احتمال پارگی رباط، چیزی بود که دکتر اورژانس در برگه نوشت و او را روانه بیمارستان کرد.
حاج عباس، خادم مسجد، به مسجد رفت و تلفنی، خبر را به هیات امنا رساند. افسر، کروکی صحنه را کشید و موتور و ماشین را به پارکینگ منتقل کرد. لحظه سوار شدن سرباز به ماشین شاسی بلند، چنان نگاه های حسرت بار به او دوخته شده بود که ماشااللهی گفت و به خودش فوت کرد، نکند چشم بخورد. دهان همه به "خوش به حالت" گفتن باز شده بود. سرباز هم کیف می کرد که در این سن کم، راننده چنین ماشین گران قیمتی شده است. دنده نرم ماشین را جا انداخت و پشت سر ماشین راهنمایی رانندگی، حرکت کرد.
مردم محله سید و موتورسوار را طوری نگاه می کردند که گویی حاج احمد را کشته اند. سید به همه التماس دعایی گفت. کیف سنگین و بسته نانی که برای افطار خریده بود را برداشت. سینک له شده را دست گرفت. خود را از جمعیت بیرون کشاند تا جوان موتورسوار را برای عکس برداری از پای دردناکش که متورم و قرمز شده بود، تا بیمارستان همراهی کند و سراغی هم از حال حاج احمد بگیرد. سینک ظرفشویی را کنار زباله ها انداخت و دل نگران زهرا شد که منتظر او در خانه نشسته بود. خانه ای نقلی که خدا روزی شان کرده بود و تازه، اسباب آورده بودند.
🔹 صاحب خانه، تاکید داشت که سید و خانواده اش، زودتر از ده صبح روز سه شنبه، اثاثیه ایی به خانه نبرند و چند روز بود که سید جواد به همراه خانواده اش، در خانهی عمو مهمان بودند. عمو از آمدن سید بسیار خوشحال بود و دقیقه به دقیقه، دعایش می کرد: " خدا خیرت بده عمو . خیر از جوانی ات ببینی. نور بباره به قبر پدر و مادرت که چه دسته گلی را تربیت کردند." و سید شرمنده بود از اینکه چرا زودتر نیامده است.
🔸روز سه شنبه، سر ساعت مقرر، سید با کامیون اثاثیه، پشت در خانه بود. زنگ را به صدا در آورد. اندکی گذشت و پاسخی نیامد. دوباره دکمه زنگ را مختصر فشاری داد. صاحب خانه، غرولندکنان، در حالی که قفل درب فلزی و زنگ زدهی خانه را باز می کرد، با عصبانیت گفت: " چه خبرته؟ سر آوردید؟ خانه را خریدید؛ آدمهای داخلش را که نخریده اید؛ ما هنوز آماده نیستیم؛ هنوز خیلی از کارهایمان مانده؛ بروید فردا بیایید."
سید نگاهی به بار و بندیل پشت کامیون و چشمان بلاتکلیف زهرا و بچه ها که گوشه دیوار در سایه پناه گرفته بودند انداخت. بازوان حاجی را اندکی فشرد : " اوقاتتان را تلخ نکنید پدر جان؛ شما هم مثل پدر ما؛ کاری اگر مانده بفرمایید در خدمتتان هستم. "
آقای میثمی، خجالت زده شد. داخل خانه رفت و برگشت و گفت: " اثاثیه تان را بیاورید داخل؛ فقط آن نردبام و مقداری خرده ریزه گوشه حیاط بماند. غروب برای بردنش می آیم. "
سیدجواد که هیچگاه لبخند پرمهر، از چهره استخوانی و گندمگونش جدا نمی شد، پیشانی پر چین حاجی را بوسید و مشغول تخلیه اثاثیه شد.
🔹 لوازم زیادی نداشتند. همه زندگی شان در یک اتاق شش متری جمع شد. دو تخته فرش، یک گاز چهار شعله، یک یخچال، تلویزیونی قدیمی، یک کمدچوبی رنگ و رو رفته، بقچه ای رختخواب و یک مشت خرت و پرت دیگر به همراه هشت کارتن موز که پر شده بود از کتاب های درسی و غیر درسی سید و زهرا.
تعدادی از مردم محل، نگاهشان که به سید روحانی جوان و کارگر لاغر اندام و ضعیفی که سعی می کرد اثاث را جابه جا کند، می افتاد، بی سلام و تعارف خشک و خالی، رد می شدند. انگار بر روی مردمان محل، تخم زرد بی تفاوتی پاشیده بودند. سید جواد، هیچ انتظار کمکی نداشت. حتی سعی می کرد سنگین تر ها را خودش ببرد که فشار روی آن کارگر هم نیاد. چند نفری هم مثلا زیر لب، حرفهایی زدند که شکرخدا، زهرا آنجا نبود و نشنید.
🔸در خانه که بسته شد، زهرا چادر از سر برداشت و چرخی در حیاط کوچک خانه زد . خانه، خانهی نویی نبود؛ نه نقشهی خوبی داشت ؛ نه استحکامی و نه حتی رنگ و رویی. یک هال و یک آشپزخانه و یک اتاق کوچک، همه در یک ردیف. از آن خانه هایی بود که فقط به درد این می خورد که بکوبندش و جایش آپارتمان شش طبقه بسازند. همان طور که با بیشتر خانه های آن محله همین کار را کرده بودند. با این وجود همین که در جای پرتی نبود و زهرا و بچه ها را مجبور به تحمل دوری سید نمی کرد، جای شکر داشت.
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سوم
سید در حوضچهی گوشهی حیاط، وضویی گرفت؛ قرآن پیچیده شده در پارچهی سبز متبرک به حرم آقا امام حسین علیه السلام را که استادش به او داده بود، برداشت و بوسید و آن را به زهرا داد: " زهرا جان، خانمم، قرآن خدمت شما"
برق شادی در چشمان زهرا نمایان شد. قرآن را از همسرش گرفت. بوسید و بر دیدگانش گذاشت. زبانش را به ذکر "بسم الله الرحمن الرحیم" نورانی کرد و با پای راست وارد اتاق شد. با دستمالی گرد روی طاقچه را پاک کرد و قرآن را روی طاقچه نهاد.
پشت بندش هم سید با دستمالی بر سر و جارو به دست، در حالی که علی اصغر را روی کتفش نشانده بود، وارد شد و گفت: "کارهای سنگین و جارو و رفت و روب را بسپارید به مردهای خانه ." با لبخندی به صورت زهرا، به طرف آشپزخانه رفت: " خب پسرم اول برویم مرکز فرماندهی خانم ها را سر و سامانی بدهیم " . هم زمان گوشه ی لپ زینبش را به نرمی فشرد. زینب سر شوق آمد:" پدر؛ پدر جان من چیکار کنم؟ من هم می خواهم کمک کنم. "
آفتاب کم رنگی از پنجره به داخل آشپزخانه می تابید و ذرات گرد و غبار، زیر نور خورشید در هوا می رقصیدند. سید می دانست که زهرا مثل بسیاری از زن های باسلیقه، به تمیزی و زیبایی آشپزخانه حساس است. دلش نمیخواست دیدن کابینت های زوار در رفته و چربی ها و سیاهی های چسبیده به موزاییک ها، توی ذوق همسرش بزند. تا توانست آلودگی ها را برطرف کرد. لوازم آشپزخانه را جاسازی کرد. کفِ هال را دستمال کشید و یکی از فرش ها را پهن کرد. رختخواب ها را از بقچه در آورد. زهرا هم چمدان های لباس و خورده ریز بچه ها را در گوشه ایی از آن قرار داد.
🔸وقتی اوضاع خانه نیم بند سامانی گرفت، چهره سید بشاش تر شد: "الحمدلله رب العالمین". تجدید وضویی کرد. قبله نما را از جیبش در آورد و به نماز ایستاد. موقع نماز، بچه ها دور و بر پدر می چرخیدند و هر از گاهی، بوسه ای را حواله دست و پای پدر می کردند. با تمام شدن نماز سید، بچه ها هم از حرکت بازایستادند. زینب دستانش را دور گردن پدر حلقه کرد: " پدر چقدر تمیز شده اینجا ." علی اصغر هم با دیدن خواهر، ذوق کرد و خود را در آغوش پدر انداخت. سید هر دو را بوسید و در آغوش گرفت.
دمِ ظهر بود که صاحب خانه آمد تا باقیمانده ی لوازم را از گوشهی حیاط خانه ببرد. سید با خوشرویی، در را باز کرد. صاحب خانه در حمام گوشهی حیاط را باز کرد و بی مقدمه گفت: " آقا سید بیا اینجا داخل حمام را ببین! "
سید داخل حمام را نگاهی کرد. یک حمام معمولی، با کاشی های طرح قدیمی و از مُد افتاده بود. محترمانه پرسید: " مشکلی دارد پدر جان؟ "
حاجی لب های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت : " مشکل که نه! آن توالت فرنگی را ببین . آن را ما تازه خریده بودیم. حاج خانوم می پرسیدند آن را می خواهید یا نه؟"
سید متعجبانه پرسید: " چطور؟ موقع خرید خانه، برای توالت فرنگی اش هم قولنامهی جدید می نویسند؟ " نمی دانست بخندد یا گریه کند. سرش را پایین انداخت. از مزاحی که کرده بود پشیمان شد: " نه پدر جان. ما استفاده ای نداریم. با خودتان ببرید"
ولی حاجی دست بردار نبود؛ نه گذاشت و نه برداشت، دوباره گفت: " آن آینهی دستشویی را هم ببین! آن را هم تازه نصب کرده بودیم؛ بعلاوه ی لامپ های توی حال و اتاق ها. آن ها را هم نمی خواهید؟" سید جواد، همان طور که نگاهش به کفش های نوی صاحب خانه بود گفت: "نه حاجی جان. راحت باشید. هر چیزی که صلاح می دانید را ببرید. مشکلی نیست. "
حاجی که دیگر گویا از خوش معامله بودن و سخت گیر نبودن سید خاطر جمع شده بود، همینطور که به این طرف و آن طرف سرک می کشید، تعریف کرد که یکی از آشنایان بعد از فروش خانه اش، همهی درب های اتاق ها را هم کنده و برده و بعد ادامه داد : " سید جان؛ به جدّت، ما هم این درها را گران خریدیم"
سید با متانت و خونسردی گفت: " غمتان نباشد پدر جان؛ ما خانه را از شما خریدیم، درهایش را که نخریدیم ، اگر دلتان خواست آنها را هم ببرید" . ظاهراً دیگر دلش آرام شده بود. به کمک کارگری که تا این لحظه بیرون خانه منتظر مانده بود، هر چه که می خواست را باز کرد و برد. زهرا، به اتاق های بدون در و چراغ نگاه میکرد و از خساست صاحب خانه حرص می خورد. سید جواد، با نگاهش، آرامش را به چهره زهرا انداخت و گفت: " زهرا خانم گل، من بروم ی چندتا چراغ و سینک ظرفشویی بخرم و بیایم. افطاری نیاز نیست درست کنی. ی چیز ساده می خوریم. "
http://eitaa.com/mahdavieat
May 11