⭕️💢⭕️
بدبختی یک بی سوادِ به تمام معنا به نام #علی_کریمی ...فتوشاپ کردن بنر محرمی که برای کرونا بود...
اخر و عاقبت بدی خواهی داشت بدبخت آواره...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🖤کاشکی یه شب تو کربلا مهمونت بشم
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
⚘ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#محرم
#امام_حسین
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت سیزدهم
علی اصغر در را روی پدر باز کرد. در آغوش پدر پرید و گفت: "بابا ببین امروز چی کشیدیم. ببین قشنگ شده؟" پدر در حالی که لبخندی بر لب داشت و در آغوش گرفتن بچه ها خستگی روزش را از تنش درآورده بود، دست در دست بچه ها، همان طور که نیم نگاهی به زهرا داشت، به سمت پارچه ی نصب شده روی دیوار رفت. زینب با صدای دخترانه ای که سعی داشت از پدر دلبری کند گفت:" بابا ببین آن طرح صورتی را من کشیده ام. قشنگ شده؟"
🔹سید جواد نیم خیز شد تا زینب را در آغوش بگیرد. هم زمان زهرا هم عبا را از دوش سید گرفت و عمامه اش را برداشت تا از گرمایی که صورت سید را برافروخته کرده بود، کم کند. نگاه قدرشناسانه سید روی زهرا بود و خطاب به زینب که به همراه علی اصغر در آغوش پدر جای گرفته بودند؛ گفت: " تو دختر هنرمند منی. خیلی زیبا شده احسنت به این دستان پر قوت. خدا برکت بدهد به دستانت زینب بانوجانم." دست در جیب کرد و شکلات توت فرنگی که زینب عاشقش بود به او داد. زینب مشغول بازکردن شکلات شد و علی اصغر فرصت یافت که دل بابا را ببرد. با آن دهان کوچک و صدای ناز کودکانه اش گفت: بابایی منم نقاشی کشیدم. ببین این قسمت نقاشی منه."
🔸سید جواد نگاه به پارچه کرد و خط های درهم سبزی را دید و پرسید: "خب بگو ببینم شما چی کشیدی؟" علی اصغر، با نوک انگشتش اشاره کرد و گفت: این یک قطار سریع السیر است که روی ریل حرکت می کند. " سیدجواد، نگاه تحسین امیزی به علی اصغر کرد و گفت:" ماشالله چه پیچیده نقاشی کرده بودی من نفهمیدم ها. خیلی خوب توضیح دادی. آفرین. شما هم هنرمندی ها، خودمونیم." چشمکی به علی اصغر زد و قند در دلش آب شد. شکلاتی با طعم پرتقال هم به علی اصغر داد. بچه ها شاد و خندان و راضی، ملچ مولوچ کنان، کنار بابا نشستند.
زهرا که بالاخره فرصت کرد غباری از دل سید بگیرد، خداقوتی گفت. کنار سید نشست و گفت: " چه خبر؟ دکتر چه گفت؟ حالت خوبه سید؟"
- "الحمد لله. خوبم. عالی. مگر می شود زهرا داشت و عالی نبود؟ ی دنده مان قصد فرار داشت که گذاشتیمش سرجایش." خنده ای کرد و ادامه داد: " خلاصه که دنده مان در رفته بود که الان سرجایش هست. ببین این هم پلاستیک داروهاست. فقط مسکن داده. هیچی نیست. خداروشکر. "
🔹زهرا به داروها نگاهی انداخت و گفت: " این دو روز چقدر درد داشتید و من نمی دانستم. چقدر کمکم کردید. خدا مرا ببخشد" بغض کرده بود. به آشپزخانه رفت تا بعضش را سید نبیند. سینی افطار به دست آمد. سید نگاهش را به چشمان بامحبت زهرا دوخت و گفت: " به به. چه غذای شاهانه ای .. دست زهرا به هر چه بخورد طلا می شود دیگر. عزیزم زهرا جان بسپار دست خدا. هر چه خدا بخواهد همان می شود. او خودش مراقب بندگانش هست. "
سید از جا برخاست تا دستانش را بشوید و وضویی تازه کند. زهرا همان طور که کوکو سبزی و گوجه را در بشقاب سید می گذاشت گفت:" حال هم قطارتان چطور است ؟ "صدایی از آشپزخانه نیامد. دقیقه ای گذشت و سید، آبلیمو به دست آمد و گفت: "ان شاالله که بهتر می شود. بنده خدا درد دارند. در سنی که ایشان دارند، برایشان سخت است. زهرا جان دعایش کن مخصوصا درنماز شب هایت ."
افطار مختصری که زهرا به سختی فراهم کرده بود را همه با هم نوش جان کردند. سید، نگران آن هایی بود که همین را هم نداشتند و به تلخی، چند لقمه ای فرو داد. بچه ها بی قرار خواب بودند. سید در حال خودش نبود. هفته های قبل، این ساعت ها، با زهرا نشسته بودند و نکته های نابی که استادش گفته بود را مرور می کردند و او امشب، نه استاد را دیده بود نه نکته ای. دلش کلاس و درس اخلاق می خواست و موعظه و نصیحت های پدرانه استاد را. اما تا چند وقتی، بی توفیق از حضور استاد خواهد ماند. زهرا از اتاق آمد و تشویش را در چهره سید خواند: " چه شده جواد جان؟" سید سربلند کرد و زهرا را که با لباس شکوفه بهاری، بالای سرش ایستاده بود خوب نگاه کرد و گفت: " یادت هست این ساعت ها قبلا، چه می کردیم؟" زهرا گفت: بله که یادم هست. درس می خواندیم. از نوع اخلاق. امشب هم بخوانیم؟ " سید، چشمانش را در نگاه پرامید زهرا ریز کرد و گفت: بخوانیم.
🔹برخاست. باز هم وضو گرفت. وضویی که هر بار، او را سرحال تر از قبل می کرد. خودکار و دفترش را آورد. رو به قبله نشست. زهرا هم کنارش نشست. گوشی هوشمند زهرا را که کارهای مجازی شان را با آن انجام می دادند وسط گذاشت. بسم الله گفت و کلیک کرد. صدای پرصلابت عزیزدلشان، در جانشان پیچید:
بسم الله الرحمن الرحیم..
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهاردهم
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..."
🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند.
بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند.
🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند."
سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت.
🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد.
https://eitaa.com/mahdavieat
من ز خود هیچ ندارم که به آن فخر کنم
هر چه دارم همه از نوکری خانه توست
جز در خانه تو هیچ کجا خیری نیست
هرچه خیر است حسین جان به در خانه توست
بی ریاترین ایستگاه صلواتی
#لبیک یا حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو ببینید گوش بدید. من که واقعا لذت بردم ...باابی انت و امی یا ابا عبدالله این خاندان همه وجودشون سراسر رحمت و اعجاز است
❣#سلام_امام_زمانم❣
🏴 ای قیام کنندهٔ به حق
جهــان انتظار
قدومت را می کشد
چشممان را
به دیده وصال روشن کن
ای روشن تر از هر روشنایی...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد دست و پای تو سرده دلبندم... 😭😭
🖤 #روضه_موشن | لالایی ...
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🖤امام رضا علیهالسلام:
اى پسر شبیب! اگر میخواهی خداوند را بدون گناه ملاقات کنی، حسین علیهالسلام را زیارت كن.
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#محرم
#امام_حسین
#هیئت_مجازی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
با اینکه غم داشتی💔
صاحب علم داشتی💔
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#محرم #امام_حسین علیه السلام
▪️🍃🌹🍃▪️
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد....
🖤السَّلامُ عَلَی أبى الفَضلِ العَبّاسِ بنِ أمیرِ المُؤمِنینَ، المُواسى أخاهُ بِنَفسِهِ، الآخِذِ لِغَدِهِ مِن أمسِهِ، الفادى لَهُ الواقى، السّاعى إلَیهِ بِمائِهِ، المَقطوعَةِ یَداهُ، لَعَنَ اللّه ُ قاتِلَیهِ یَزیدَ بنَ الرُّقادِ الحیتى وحَکیمَ بنَ الطُّفیلِ الطّائِىَّ .
🔳فرازی از زیارت ناحیه مقدسه
#محرم #امام_حسین علیه السلام
#حضرت_عباس علیه السلام
https://eitaa.com/mahdavieat
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❣ لینکِ ختم صلوات برای لحظاتِ تاسوعا و عاشورای حسینی، به نیت آرامش و تسلای قلب نازنین صاحب الامر (عج) و تعجیل در امر فرج 🤲
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/f2a
▪️🍃🌹🍃▪️
🖤جمعه های دلتنگی
◾️برگرد و به نوکر نفسی ناب بده
با آمدنت جلوه به محراب بده...
◾️وقت غم ارباب شده آقا جان
تو دست مرا به دستِ ارباب بده...
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج و تسلی خاطر دل داغدارشان
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #محرم #عاشورا
🖤آقا جان به فدای دل محزونت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام تسلیت...
#محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/mahdavieat