▪️🍃🌹🍃▪️
🖤شد اسیر غل و زنجیر تنِ بیمارش
❣سوختم یکسره از غربت و حالِ زارش
🖤چقدر خواند دعا تا که پدر برگردد
❣رفت دلتنگِ پدر! تازه نشد دیدارش
دوازده #محرم سالروز 🏴 شهادت امام سجاد(ع) بر امام زمان(عج) و شیعیان آن حضرت تسلیٺ باد🏴🥀
#امام_سجاد علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎥 صبور و بصیر
🥀زینب به جایى رسید که فقط والاترین انسانهاى تاریخ بشریّت یعنى پیغمبران میتوانند به آنجا برسند.
مقامی که یک زن توانست کسب کند، ماموریتی سخت...
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🥀🖤حال #امام_سجاد علیه السلام بعد از واقعه کربلا
🎙مرحوم آیت الله ضیاءآبادی
#محرم #امام_حسین علیه السلام
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
🔴💢🔴
چه کسی فکر میکرد جمله ای که در زیارت عاشورا هست "هذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيادٍ وَ آلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ" برای قتل حسین شادی کردند
بعد از ۱۴۰۰ سال حالا در سال ۱۴۰۲ هم مصداق پیدا کند؟!
و اینگونه در عزای حسین میرقصند ...
این است زن زندگی هرزگی
#زن_زندگی_....
#حجاب بهانه بود
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#کلیپ/خودسازی
🧑🦰 : لباس من باید خاص باشه!
همسر من باید تک باشه!
خونهی من باید بالاترین نقطه شهر باشه!
کلاً من باید از همه سر باشم!
🤦♂ : شما روحیه خطرناکی دارید ✘
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
🔶 پرنده جاسوس در لبنان به دام افتاد
🔸 منابع خبری از به دام افتادن پرندهای که از آن برای جاسوسی علیه لبنان استفاده میشده است، خبر دادند.
به نقل از شبکه فلسطین الیوم، شهروندان لبنانی امروز (یکشنبه) یک پرنده حامل دستگاه جاسوسی را در جنوب این کشور به دام انداختند.
https://eitaa.com/mahdavieat
🔷جلیل رحیمی نماینده مجلس که دخترشو در تصویر بالا مشاهده میکنید به پایینیها میگه ارزشی ساندیس خور، “مفتخور!😑
یکی از معیارهای رای دادن توی این دوره این باشه که با انتخابی که میکنید، یه آقازاده بی بند و بار و بی ادب تولید نکنید.
حتی اگه خود اون نامزد انقلابی بود ولی احتمال دادید که ممکنه رانت این شخص، از بچه هاش یکی مثل این دختر بچه رو تحویل جامعه بده، اصلا به اون نامزد رای ندید،
عاقلانه تر و با آینده نگری بیشتری انتخاب کنید.
البته اول به خودم توصیه میکنم، بعد به شما دوستان
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
سوال مردم سبزوار از وزیر نیرو و استاندار خراسانرضوی:
خرج کردن پول بیت المال برای حل مشکلات آبی سبزوار و روستاهای کشور که بعضا تا چند روز آب ندارند اولویت دارد یا خراب کردن نمای سفالی ساختمان اداری و ساخت نماهای عجیب و غریب با پول مردم؟👆
رساندن آب به مردم تشنه اولویت دارد یا ظاهر ساختمان اداری؟
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رکورد رانت در تاریخ ایران شکست! ایشان کارشناس شبکه خارجی معاند نیست، بلکه یکی از نزدیکان به دولت ابراهیم رئیسی است که در پخش زنده سیما پرده از رانتخواری عظیم برخی شرکت های دولتی بر می دارد که هوش از سر می پرد! ببینید چگونه این شرکتهای مافیایی از جیب من و شما و ۸۵ میلیون ایرانی دیگر، پولهای میلیاردی به جیب می زنند و ما بیخبر هستیم!
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیک حین تقرأُ و تبیِّن...
🌱سلام بر تو؛ آن روزی که صحیفه های وحی را ظاهر می کنی و آیه های نور را بر مردم می خوانی و جرعه های معرفت را به کامشان میریزی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرتیکه بی غیرت دست رو یک زن بلند میکنی جلو بچه هاش نیروی انتظامی قوه قضائیه تحویل بگیرید با این بی غیرت اونجوری که شایسته است برخورد نکنید باید بمیرید
کاش اونجا بودم تا بهت نشون میدادم دست رو یه زن بلند کردن یعنی چی بی غیرت
هدایت شده از 🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
👌نمیدانم در کدام روز از محرم تو را یاد کنم,
🏴روزمسلم بن عقیل چون تو فرستادهٔ (رهبرت)، و میهمان ما بودی!؟
🏴یا روز حبیب بن مظاهر، چون تو بهترین دوست قدیمی ما بودی!؟
🏴یا روز قاسم ابن حسن چون اسمت قاسم بود!؟
🏴یا روز علی اکبر چون قطعه قطعه شدی!؟
🏴یا روز عباس چون حامل علم و پرچم بودی و دو دستت قطع شد!؟
👌چیزی که واضح است اینست که گریه بر تو تمامی ندارد و از غیبت تو حیران و دلتنگیم.
👌سردار دلها بعد از شهادتت، هر وقت به عبارت "سلام بر حسین(ع) و اصحاب حسین(ع)" میرسیم تو را یاد می کنیم...
🌹به یقین رفته که نفسی تازه کند ، برگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت هفدهم
🔸صدای صاعقه وارکوبیدن مشتی بر روی میز، در راهروی مسجد پیچید. دمِ ظهر بود. حاج عباس آشپزخانه را به حال خود رها کرد و دستپاچه به بیرون دوید. پشت اتاق هیأت امناء، مدام بالا و پایین می رفت و بر ران و پیشانی می کوبید. سید از راه رسید. نگاه حاج عباس به عمامه مشکی و چهره ی آرام و گیرای روحانی جوان افتاد و برق شادی در چشمانش پدیدار شد. این بار دومی بود که قلبش تنها با لحظه ایی دیدار سید، آرام و قرار می گرفت و از آشوب و بلوا رها می شد.
سید متوجه تشویشش شد. آرام نزدیک او رفت و با لبخندی دو دستش را برای مصافحه جلو کشید و سلام کرد. دستان پیر مرد چون تکه ایی یخ بود و می لرزید. دل سید هم لرزید. بی توجه به سر و صداهایی که از اتاق هیأت امناء به گوش می رسید، او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد : " زهی سعادت دیدار روی مؤمن که افتخار خدمت به خانه خدا را هم دارد" و آهسته در گوشش گفت: " مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد." و پیشانی اش را بوسید.
🔹حاج عباس، گویا همه نگرانی هایش را فراموش کرده و پسری را که مدت ها ندیده بود، در آغوش گرفته باشد، با شنیدن حرف های آرام بخش سید گفت: " قربان جدتان شوم، شرمنده ام نکنید. خدا از ما قبول کند ان شاءالله"
صدای داد و بیداد آقای میرشکاری دوباره فضا را پر کرد. حاج عباس دست بر روی دست زد و گفت: " سید جان، تو را به جدّت قسم، یک فکری به حال این مسجد و این مردم بکن. از وقتی حاجی بستری شده، هر روز در یک گوشهی این مسجد، بین چند نفر دعواست. هیأت امناء هم مدتیست که بین شان، بر سر این که چه کسی استحقاق جانشینی حاجی را دارد، شکر آب است. به خدا دیگر از این همه مجادله و آشوب خسته شدیم. حاج احمد که بود از این مشکل ها نداشتیم. بازاری و غیر بازاری، فقیر و پولدار هر روز می آمدند و چند رکعت نمازشان را پشت سر حاجی که خدا شفاء خیرش بدهد، می خواندند و می رفتند. کسی به کسی کاری نداشت." سید با شنیدن صحبت های حاج عباس، لبخندی زد و گفت: " خیر باشد. " و دست در قبایش کرد و برگه ای را بیرون آورد. صدای در، همهی سر و صداهای داخل اتاق را فرونشاند. سید یا الله گویان وارد شد و به جمع سلام کرد.
🔸اتاقی در بهترین جای مسجد و با پنجره ایی بزرگ و مشرف به میدان که همهی محله را، با کمترین زحمتی در تیررس نگاه تیز بین هیأت امناء قرار میداد. بیشترین حجم نور در ساختمان مسجد هم سهم این اتاق بود که قسمت اعظمش، به میز بزرگ اداری وسط اتاق که دور تا دورش صندلی های کنفرانسی چیده شده بود، منعکس می شد. آقای مرتضوی با دیدن سید از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد. پشت سرش آقای سجادی و بعد از او هم آقای میرزایی به اکراه، نیم خیز شد و سلامی عرض کرد. سید با ملاطفت نگاهی کرد و با همه احوالپرسی نمود.
خنکی بیش از حد اتاق، سید را به یاد حرف های شب گذشتهی تعدادی از خواهران نمازگزار انداخت که از خاموشی کولرهای مسجد، به جهت بالا نرفتن هزینه ها گلهمند بودند. خودنمایی تابلوهای بزرگ گل و گیاه بر روی دیوارهای اتاق و مبلمان شیک چیده شده در ضلع شرقی اتاق، حال و هوای سید را دگرگون کرد.
🔹قدیمی ترین عضو هیأت امناء ، آقای میرشکاری، همچنان در صدر مجلس، بدون کوچکترین احترامی برای روحانی جوان که جلسه اش را بر هم زده بود، روی صندلی مدیریتی اش تکیه داده بود و با ابروهای در هم و لبهای به هم فشرده و سوراخ های بینی گشاد، نگاه غضبناک و سرزنش آمیزش را نثار آقایان هیأت امناء می کرد. سید، با احترام وخضوع کاغذی که در دست داشت را به آقای میرشکاری که در صدر نشسته بود داد. آقای میرشکاری کاغذ را نگاهی انداخت. با عصبانیت آن را روی میز کوبید. با ابروانی گرهخورده رو به آقای مرتضوی کرد وگفت: "تحویل بگیر!"
آقای مرتضوی کاغذ را برداشت. آن را خواند و به آقایان دیگر داد. سید، همان طور کنار میز آقایان ایستاده بود. آقای مرتضوی بفرمایی زد که بنشیند. آقای میرشکاری با نگاه سرزنش آمیزی که به سید کرد رو به آقایان هیات امنا گفت: "یعنی نتیجهی درخواست و پیگیریهای خاص ما شد این جوجه طلبه؟ حداقل یک روحانی جا افتاده مثل حاج احمد می فرستادند. " آقای مرتضوی گفت: " فرقی ندارد. روحانی است دیگر. حکم دفترتبلیغات را هم دارد. تایید شده است پس." آقای میرزایی همان طور که تسبیح می چرخاند گفت: "بد هم نیست. جوان است دیگر " آقای سجادی، کتش را برداشت و گفت: "آقایان بنده دیرم شده. با حضورشان مخالف نیستم. هر طور رأی اکثریت است." آقای میرشکاری که خود را تنها دید، عصبانیتش دوچندان شد، گوشی اش را از روی میزبرداشت. صندلی اش را به عقب پرت کرد. در را محکم پشت سر خود کوبید و از اتاق خارج شد. راهرو جلوی اتاق را چندبار رفت و برگشت. قفل گوشی اش را روشن کرد:" الو چنگیز، کجایی؟ ی توکه پا بیا گیم نت کارت دارم. یالله بدو." گوشی را قطع کرد و مشتی به دیوار کوبید.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت هجدهم
🔸 هوا رو به تاریکی میرفت. یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد. دستی به سر و روی گلها کشید و گلهای یاس را نوازش کرد. آنها را بویید و گفت: خوش بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید.
جارو را از کنار حیاط برداشت شیلنگ در هم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشیها را دستمال کشید. حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پلههای ورودی به مسجد،استکانها را جا به جا میکرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط میانداخت که سید را ببیند. از وقتی سید آمده بود؛ حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد میداد و خوشحالی در چهرهاش موج میزد.
🔹 سید بعد از تمیز کردن حیاط برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود ونمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکانها را داخل سینی میچید و با سید صحبت میکرد. همه چیز را بررسی کرد؛ خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجادهها را انداخت؛ مهرها را در جا مهری، کنار در ورودی مرتب کرد. سعی میکرد خودش همهی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد. چون او میدانست حاج عباس پیرمردیست که از سر احتیاج خادمی مسجد را میکند و گرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود و به قول معروف آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود.
🔸 صدای ملکوتی اذان با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذنزاده از گلدستههای مسجد در محله پیچیده بود. مردم کم کم وارد مسجد میشدند. صحبتها حاکی از اتفاقهای جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغیرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم میخورد. حیاط مسجد مدتها بود چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: "شنیدهاید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟" دیگری درحالی که وضو میگرفت و پایش را با شلوارش خشک میکرد گفت: "فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده". جوانی به نام چنگیز که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عدهای را دور خود جمع کرده بود و میگفت:" به نظر من بیخیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمیشود."
🔹 سید وارد محراب شد. سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلیاش در محراب پیچید. اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛ بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفسهایش آمیخته شده بود و در حمد و سورهاش انگار با خدا عشقبازی میکرد. به قنوت رکعت دوم رسید دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم ادب و مضطرانه این دعا را خواند: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه". سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت.
🔹 بعد از نماز همه با هم دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند. حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:" همانطور که میدانید ما یک ماهی نمیتوانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجداعزام شدهاند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم." بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت.
🔸آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی میکرد که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبتهایش. عامل بودن،در نشستن حرفهایش به دل ها هویدا بود.در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنتهای او به ستوه آمده بودند. سبیلهای پرپشت تابیدهاش را با دستانش پیچی داد و گفت: "حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم." کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانهاش انداخت و گفت:" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال" و همینطور که تسبیح توی دستش را میچرخاند با نوچههاش از مسجد بیرون رفت. صدای خندهاش هنوز به مسجد میرسید. سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت: "خدا حفظشان کند."
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند و سمت کوچه دویدند.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت نوزدهم
🔹چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود: "خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟ " "بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته " چنگیز، یقه آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:"تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟" ابروهای نادر در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار در آورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد. درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند. خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد: "از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود" پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :"چه شده؟ "پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:" خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی." مردم به روحانی جوان نگاه کردند. سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:"حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند"
🔸دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود. موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد. نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست. هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد. سید گفت:"حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن " نه به تحکم گفت و نه به خشم. همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد. سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود. سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند. کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت. کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
🔹مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت: :"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند." دیگری گفت: " برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند." مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت: "از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟" دیگری سر تکان داد و گفت: "خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
🔸 آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد. سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد. آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت: " خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو می دم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی" گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست. نادر، قندان ها را پُر می کند و حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است. کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: "بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم. "
چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت و از مسجد بیرون رفت. سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت: " داشت کمک می کرد آقامسعود." از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود. سید، راهی گیم نت شده بود و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت بیستم
🔹چنگیز از مسجد که بیرون آمد، یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد. به رفتار سید. به حرکاتش. با خود گفت: "حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!" صدای نادر را می شنید که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد. گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد. باز هم زنگ خورد. جواب نداد. بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد. از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند. حس خوبی نسبت به سید داشت اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود. سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست.
🔸یاد چاقوی نادر افتاد. دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟ داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود. خودش هم نفهمید که چه شد گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت، از خود بی خود شده بود. یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود. ترسید. "نکند او جادوگر باشد؟ "
🔹هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ، او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند. آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت. سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ.
🔸سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت. علی اصغر به پیشواز پدر آمد:"بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟"سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است. زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در: "سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟" نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید: "میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟" بعد انگار یادش بیافتد که در یخچالشان فقط دو سیب زرد دیده باشد، دست علی اصغر را به زهرا داد و گفت:"افطار کن. الان برمی گردم." به سمت در رفت و غیب شد. زهرا، از این همه وظیفه شناسی سیدجواد خداراشکر کرد. مانده بود چند دقیقه دیگر، جلوی مهمان ها چه بگذارد. آن سیب ها را هم به علی اصغر و زینب داده بود.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بمون کنار من
اســتــوری مـذهــبـی
https://eitaa.com/mahdavieat