🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت هجدهم
🔸 هوا رو به تاریکی میرفت. یک ساعت به اذان مغرب مانده بود. حاج عباس در مسجد را با بسم الله باز کرد و به دنبال او سید وارد مسجد شد. دستی به سر و روی گلها کشید و گلهای یاس را نوازش کرد. آنها را بویید و گفت: خوش بحالتان که گل منسوب به مادرم هستید.
جارو را از کنار حیاط برداشت شیلنگ در هم پیچیده شده را باز کرد و شیر آب را چرخاند تمام حیاط را شست و جا کفشیها را دستمال کشید. حاج عباس داخل آشپزخانه سمت راست، کنار پلههای ورودی به مسجد،استکانها را جا به جا میکرد. گاهی،نگاهی داخل حیاط میانداخت که سید را ببیند. از وقتی سید آمده بود؛ حاج عباس بیشتر دل به کارهای مسجد میداد و خوشحالی در چهرهاش موج میزد.
🔹 سید بعد از تمیز کردن حیاط برای کمک به حاج عباس وارد آشپزخانه شد. کتری آب را روی اجاق گذاشت و خرماها را داخل دیس اماده کرد. تا چای برای افطار به موقع آماده شود ونمازگزاران حداقل چای وخرمایی بعد نماز بنوشند. حاج عباس با اشتیاق استکانها را داخل سینی میچید و با سید صحبت میکرد. همه چیز را بررسی کرد؛ خیالش از بابت آشپزخانه راحت شد و داخل نمازخانه شد. سجادهها را انداخت؛ مهرها را در جا مهری، کنار در ورودی مرتب کرد. سعی میکرد خودش همهی کارهای مسجد را انجام دهد و فقط کلیدداری مسجد دست حاج عباس باشد. چون او میدانست حاج عباس پیرمردیست که از سر احتیاج خادمی مسجد را میکند و گرنه پیرمردی به سن و سال او الان وقت استراحتش بود و به قول معروف آردش را بیخته بود والکش را آویخته بود.
🔸 صدای ملکوتی اذان با نوای زیبا و آسمانی مرحوم موذنزاده از گلدستههای مسجد در محله پیچیده بود. مردم کم کم وارد مسجد میشدند. صحبتها حاکی از اتفاقهای جدیدی بود که در مسجد پیش آمده. تغیرات از همان ابتدای ورود و امامت سید به چشم میخورد. حیاط مسجد مدتها بود چنین تمیزی به خود ندیده بود. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: "شنیدهاید سید جوان، جای حاج احمد آمده؟" دیگری درحالی که وضو میگرفت و پایش را با شلوارش خشک میکرد گفت: "فکر کنم روحانی خوبی باشد مسجد به رنگ و روآمده". جوانی به نام چنگیز که از طرف آقای میرشکاری مأمور شده بود پای سید را از مسجد بیندازد. عدهای را دور خود جمع کرده بود و میگفت:" به نظر من بیخیال مسجد شوید، هیچ کس حاج احمد نمیشود."
🔹 سید وارد محراب شد. سوزشی در چشمانش احساس کرد قطرات شبنم در چشمانش حلقه زد و صدای یاعلیاش در محراب پیچید. اعمال مستحبی قبل نماز را به جا آورد؛ بعد از اذان و اقامه به نماز ایستاد حال و هوای ملکوتی در مسجد بر پا بود. حمد و ستایش خداوند با نفسهایش آمیخته شده بود و در حمد و سورهاش انگار با خدا عشقبازی میکرد. به قنوت رکعت دوم رسید دستانش را روبه آسمان، بالا برد به رسم ادب و مضطرانه این دعا را خواند: "اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه". سید نمازی زیبا باخلوص نیت به پا داشت.
🔹 بعد از نماز همه با هم دست به دعای سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برداشتند و برای فرجش دعا کردند. حاج مرتضی دعاهای ماه مبارک رمضان را برای نمازگزاران خواند. بعد از دعا رو به نمازگزاران کرد و گفت:" همانطور که میدانید ما یک ماهی نمیتوانیم در خدمت حاج احمد باشیم؛ به جای ایشان این ماه مبارک را در خدمت حاج آقا طباطبایی هستیم. ایشان مورد تایید دفتر تبلیغات هستند و از طرف آنجا برای امام جماعت مسجداعزام شدهاند. ان شاءالله با همکاری با ایشان این ماه عزیز را خوب بندگی کنیم و خداوند ما را جزء نمازگزاران واقعی قرار دهد. در خدمت ایشان هستیم تا از سخنرانی ایشان استفاده ببریم." بلندگوی مسجد را با احترام به سید تعارف کرد. سید بلندگو را گرفت به منبر رفت.
🔸آنقدر زیبا و شیوا سخنرانی میکرد که مردم همه گوش شده بودند برای شنیدن صحبتهایش. عامل بودن،در نشستن حرفهایش به دل ها هویدا بود.در بین سخنرانی صدایی نگاه جمعیت را به سوی خود کشاند. چنگیز بود پسر ناخلف محله همه از دست شیطنتهای او به ستوه آمده بودند. سبیلهای پرپشت تابیدهاش را با دستانش پیچی داد و گفت: "حاج اقا خیلی مخلصیم! ما وقت نداریم دیگه میریم. شما فرصت کردی یه سری به ما بزن. گیم نت بغل مسجد اونجا پاتوق ماست یه دست فوتبال باهم بزنیم." کتش که روی دستش بود را یه نیم چرخی داد و روی شانهاش انداخت و گفت:" هر چند حاج آقا را چه به فوتبال" و همینطور که تسبیح توی دستش را میچرخاند با نوچههاش از مسجد بیرون رفت. صدای خندهاش هنوز به مسجد میرسید. سید از جمعیت صلواتی گرفت و با لبخندی مهربانانه گفت: "خدا حفظشان کند."
ناگهان صدای درگیری شدید و داد و فریادهایی بلند شد. جمعیت از جا بلند شد. همه پای منبر را خالی کردند و سمت کوچه دویدند.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت نوزدهم
🔹چنگیز صدایش را روی سرش انداخته بود: "خب که چی؟ دختر مردم را مسخره می کنید انتظار دارید هوار هم نکشم؟ " "بابا آقا چنگیز ما که از خودتانیم. چرا سر ما داد می زنی؟ زشته " چنگیز، یقه آهار زده لباس گُل گُلی یکی از دوستانش را که چسبیده بود پیچاند. صورتش را روبروی صورت سه تیغه او نگه داشت و گفت:"تو مرام ما از این جلف بازی ها نیست. حالیته؟" ابروهای نادر در هم فشرده شد.
خواست یقه اش را از دستان پرقدرت چنگیز در بیاورد نتوانست. پنجه بوکس را از جیب شلوار در آورد. از همان پایین ، مشتی به شکم چنگیز زد. درد در شکم چنگیز پیچید و دستش شل شد. مردم جمع شده بودند. خون جلوی چشمان چنگیز را گرفت. فریاد زد: "از مادر زاده نشده کسی چنگیز را بزند و در برود" پیراهن نادر را که در حال فرار بود چنگ زد. او را به یک ضرب چرخاند و مشتی بر بینی اش زد.
سید از لای جمعیت خودش را رساند و گفت :"چه شده؟ "پسری جوان که زیبایی چهره اش جذب کننده بود با آرامش گفت:" خدا قوت سید جان. چنگیز و دار و دسته اش دمِ درِ مسجد به هرکس می آمد تیکه ای می انداختند و .. خلاصه الان بین خودشان دعوا شده حاجی." مردم به روحانی جوان نگاه کردند. سید خیز برداشت که جلو برود اما جوان دستش را گرفت و گفت:"حاجی جان جلو نرو ، شما را هم می زنند"
🔸دست راست نادر، چاقو بود و چنگیز، حالت تدافعی گرفته بود. نادر چاقو را بالا برد که ضربه ای بزند و در برود. موقع پایین آوردن چاقو، سید دستش را با جهش سریعی که به سمتش رفته بود گرفت. بادست دیگرش، بازوی دست راست نادر را گرفت و خود را به پهلوی او رساند، پای راستش را پشت پای راست نادر گذاشت، دست چپش را کشید و به یک ضرب، او را نیم خیز کرد. نادر به پشت، جلوی سید روی زمین افتاده بود. سعی کرد خودش را از دست سید رها کند. نتوانست. هر خرده حرکتی، درد شدیدی را در کتفش ایجاد می کرد. سید گفت:"حرکت نکن والا کتفت در می رودها. چاقو را می خواهم بگیرم. مقاومت نکن " نه به تحکم گفت و نه به خشم. همه این حرکات سید، ده ثانیه هم نشد و جمعیت، از سرعت عمل سید جا خورده بودند.
نادر، چاقو را شُل کرد. سید آن را گرفت و به آقای مرتضوی داد. دست نادر را گرفت و از زمین بلندش کرد. چنگیز که از حرکت سید حسابی جا خورده بود، مات ایستاده بود. سید دست او را هم گرفت و از میان جمعیت راه باز کرد و با آن دو، داخل مسجد شدند. کسی نفهمید آن چند دقیقه ای که سید و نادر و چنگیز داخل مسجد بودند چه شد و چه گذشت. کسی جرأت نکرد داخل شود و صدایی هم از داخل نمی آمد.
🔹مردم محل، بیرون مسجد ایستاده بودند. یکی شان گفت: :"این گیم نت باید از کنار مسجد جمع شود. اینجا شده محل تجمع چنگیز و نوچه هایش و هر روز یک درد سری برای محل درست می کنند." دیگری گفت: " برای مسجد هم بد شده اینهمه جوان لاابالی اینجا بازی می کنند ولی دو رکعت نمازشان را درمسجد نمی خوانند." مردی که با او صحبت می کرد دستی به سر بی مویش کشید وگفت: "از کجا معلوم که اصلا نماز می خوانند؟" دیگری سر تکان داد و گفت: "خدا اگر اولاد می دهد سالم و صالح بدهد اینها پسر نیستند خاک بر سر هستند."
🔸 آقای مرتضوی جمعیت بیرون مسجد را پراکنده کرد. نمی دانست وارد مسجد بشود یا نه. دلش را به دریا زد و بی سر و صدا وارد شد. سید و نادر در حال جمع کردن جانمازها بودند و چنگیز هم سینی استکان ها را دست گرفته بود و استکان های روی زمین مانده را جمع می کرد. آقای مرتضوی از همان راهی که آمده بود برگشت و با خود گفت: " خدا به خیر کند."
آقا مسعود، گوشی به دست وارد مسجد شد:"باشه چشم. حتما. زنگ می زنم دوباره خبرشو می دم. رسیدم مسجد. فعلا حاجی" گوشی را در جیب شلوارش گذاشت. در عین ناباوری چنگیز را دید که با سید در حال شستشوی استکان هاست. نادر، قندان ها را پُر می کند و حاج عباس، گوشه ای نشسته و با تعجب و اضطراب، نظاره گر این جوانان شرّ است. کنار چنگیز رفت. نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: "بیا برو بیرون. مسجد جای ارازل و اوباش نیست. اگر یک بار دیگر تو را اطراف مسجد ببینم خودم از محله بیرونت می کنم. "
چنگیز نگاهی پر سوال به آقا مسعود کرد. می دانست که آقا مسعود، نماینده نامحسوس آقای میرشکاری است. استکان ها را زمین گذاشت و از مسجد بیرون رفت. سید دست آقا مسعود را فشرد و گفت: " داشت کمک می کرد آقامسعود." از حاج عباس خداحافظی کرد و به همراه نادر، از مسجد بیرون رفت. از چنگیز خبری نبود. سید، راهی گیم نت شده بود و آقا مسعود با فاصله، او را می پایید.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت بیستم
🔹چنگیز از مسجد که بیرون آمد، یکراست رفت بالای تپه های پشت مسجد. تپه هایی که جز پاهای قدرت مند او، کسی نمی توانست شیب شدیدش را بالا برود. نشسته بود و فکر می کرد. به رفتار سید. به حرکاتش. با خود گفت: "حتما اطلاعاتی است که این طور حرکات را بلد است. بیخود نیست توانسته جای حاج احمد بنشیند. آخر چه کسی می توانست حاج احمد را زمین بزند!" صدای نادر را می شنید که چنگیز را صدا می کرد. به روی خود نیاورد. گوشی اش زنگ خورد. جواب نداد. باز هم زنگ خورد. جواب نداد. بار سوم که زنگ خورد، صدای نادر هم نزدیک تر شده بود. از ترس اینکه خلوتگاهش لو نرود، گوشی را بیصدا کرد. از آن بالا سید و نادر را می دید که داخل گیم نت شدند و بیرون آمدند. دنبال او می گشتند. حس خوبی نسبت به سید داشت اما حرف آقای میرشکاری را چه کار کند. باید پای سید را از محل ببرد. اگر این کار را نکند، دست مادربزرگ پیرش را باید بگیرد و از محل برود. سالهاست به خاطر همین خوش خدمتی ها، مستاجر خانه آقای میرشکاری است. خودش هم خسته شده از این همه زور شنیدن اما چاره چیست.
🔸یاد چاقوی نادر افتاد. دیگر نادر به درد دار و دسته شان نمی خورد. چطور سید با عبا و عمامه اش توانست بین او و نادر بیافتد و به چند ثانیه چاقو را از دستش بگیرد؟ داشت صحنه ها را در ذهنش مرور می کرد. یک آن پرید جلوی نادر و نیم چرخی زد و رفت پشت سر نادر و یک هو نادر جلوی پایش روی زمین ولو شده بود. خودش هم نفهمید که چه شد گذاشت سید درِ گوشش اذان و اقامه بگوید. وقتی دستش را گرفت، از خود بی خود شده بود. یک حس غریب و عجیبی داشت. شاید یاد دستان پر مهر و نوازش های مادربزرگ پیرش افتاد. دستان پر محبتی داشت. انگار یک منبع انرژی بسیاری در دستان سید جاری بود. ترسید. "نکند او جادوگر باشد؟ "
🔹هوا تاریک بود و یاد مادربزرگ، او را به خود آورد که بی بی هنوز افطار نکرده. می دانست این ترفند بی بی است که هر شب او را به خانه بکشاند. آخر بی بی که روزه نمی تواند بگیرد اما به روی خود نمی آورد تا بی بی دلش خوش باشد. شاید چنگیز هم از اینکه کسی به خاطر او، کاری بکند را دوست می داشت. نیم نگاهی به پایین انداخت. سید و نادر نبودند. بچه ها در گیم نت مشغول بازی بودند. طوری که کسی نفهمد از آن جا سُر خورد و پایین آمد و یکراست رفت پیش مادر بزرگ.
🔸سید که از پیدا کردن چنگیز ناامید شده بود، از نادر خداحافظی کرد و به خانه رفت. علی اصغر به پیشواز پدر آمد:"بابا، بابا، اگر گفتی چه کسی اینجاست؟"سید، نگاهی به کفش های بالای پله ها انداخت. یک کفش زنانه، یک کفش مردانه. یعنی چه کسی آمده است. زینب، چادر نماز گل گلی اش را سر کرده بود. به همراه زهرا آمد دمِ در: "سلام بابا. اگر گفتی چه کسی اینجاست؟" نگاه پرسشگر سید روی زهرا قفل شد و پرسید: "میوه چیزی لازم نیست بروم بخرم؟" بعد انگار یادش بیافتد که در یخچالشان فقط دو سیب زرد دیده باشد، دست علی اصغر را به زهرا داد و گفت:"افطار کن. الان برمی گردم." به سمت در رفت و غیب شد. زهرا، از این همه وظیفه شناسی سیدجواد خداراشکر کرد. مانده بود چند دقیقه دیگر، جلوی مهمان ها چه بگذارد. آن سیب ها را هم به علی اصغر و زینب داده بود.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بمون کنار من
اســتــوری مـذهــبـی
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🕊▪️روزیِ عالمو ما میگیریم از کربلا
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
⚘ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#محرم #امام_حسین علیه السلام
#صبح_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 توصیه مهم رهبر انقلاب به کسانی که ایران 🇮🇷 را دوست دارند
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:
مردم دینزده شدن!!
گفتم:
مردم دینزده این شکلیه؟://
#مردم_دیندار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پازل دشمن را کامل نباید کرد!!
🚫هشیار باشید...
💠 دشمن گاهی میخواهد حرف حقّ بیان بشود، چرا⁉️
🔻امام خامنه ای
#پازل_دشمن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت بیست و یک
🔹سید جواد خیلی فرز و چابک، خود را به عابربانک سرنبش خیابان رساند. کارت شهریه اش را داخل کرد. موجودی نداشت. خریدهای منزل عمومحسن را از این کارت خریده بود. کارت دیگری را گذاشت. آن هم هزارتومان موجودی داشت که دستگاه نمی داد. کارت دیگری که مربوط به کارهای اینترنتی می شد را در آورد. بوق ماشینی، توجهش را جلب کرد. پشت سر هم تک بوق می زد. برگشت و نگاهی کرد.
🔸جوانی از داخل تاکسی، سر کج کرده بود. فریاد زد: "حاجی بیا.. حاجی.." سید کارت به دست جلو رفت. دولا شد و گفت: "سلام آقا.. جانم بفرما کمکی از من برمیآید؟"جوان راننده، چراغ وسط تاکسی اش را روشن کرد و گفت: "بیایید بالا کارتان دارم اگر اشکالی ندارد" سید جواد نگاهی به ساعت ماشین که نه و نیم را نشان می داد کرد. هنوز افطار نکرده بود و مهمان هم داشت. اما به جای گفتن این ها، بسم الله گفت و در ماشین را باز کرد:"در خدمتم"کارت را در جیبش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: "أفوض امری الی الله إن الله بصیر بالعباد" دلش پیش زهرا و مهمان هایش بود و می خواست هر چه زودتر، خریدی بکند و برگردد.
🔹شروع کرد به حرف زدن: "اسم من عبدالله است. راننده تاکسی همین محله هستم. خیلی وقتتان را نمیگیرم. چون در حال کارکردن هستم خواستم سوار شوید. چند سوال داشتم." سید با ملاطفت و آرامش گفت: "امیدوارم بتوانم کمکی کنم." عبدالله که خیالش از ماندن سید راحت شد، صدای ترانه داخل ضبط را کمی بلندتر کرد و گفت:"مواقعی که خسته میشوم، این را گوش میدهم. از نظر شرعی اشکالی که ندارد؟"
سید به ترانه گوش داد. آهنگ تند و ضرب داری داشت که با هر ضربه، انگار چیزی درون انسان کوبیده می شد. لبخندی زد و گفت: " مرجع تقلیدتان کیست؟" عبد الله گفت: "من از خودم تقلید میکنم. یعنی منظورم این است که هر چیزی به نظرم خوب بیاید انجام میدهم و هر چیزی که بد بیاید را انجام نمیدهم. تا الان هم مشکلی نداشتهام. خودم راضیام. " سید، غصه ای در دلش پدید آمد. زبان قلبش به ذکر استغاثه به امام زمان باز شد و گفت: "خیلی خوب است که دقت روی خوبیها و بدیها دارید. اما تقلید و مرجع تقلید مقولهای متفاوت است. شما ورزشکار هم هستی؟ عضلات بازویت نشان میدهد بدنسازی کار میکنی؟"
🔸کنار خیابان، خانمی اشاره کرد. عبدالله ایستاد. خانم سوار شد و عبدالله گفت: "فقط تا انتهای بلوار میروم". خانم هزار تومانی از جیبش در آورد و به عبدالله داد. عبدالله پول را گرفت و حرکت کرد. نگاهی به سید انداخت. از توجه و فهم او خوشش آمده بود گفت: "بله. قبلا باشگاهی در همین محل بود که من هم عضوش بودم. مدت هاست هیات امنا جمعش کردهاند. هر از گاهی با رفقا میرویم باشگاه چند خیابان بالاتر." سید به ساعت ماشین نیم نگاهی انداخت و گفت: "خیلی هم عالی. تحت نظر مربی کار میکنید؟"
🔹عبدالله که به شعف آمده بود گفت: "آره حاجی. مربیمان خیلی کاردرست است. قبلا مربی ورزشکارهای حرفهای بوده. به هر کداممان برنامهای مخصوص میدهد" صدای پیامک گوشی سید بلند شد. سید بی توجه به صدا ادامه داد: "خدا حفظشان کند. از عضلات ورزیده شما پیداست که هم او چقدر کار درست است و هم شما چقدر درست تمرین هایش را انجام میدهید. " به انتهای بلوار رسیدند. تاکسی ایستاد. خانم پیاده شد. عبد الله سمت چپش را پایید و از بین ماشین هایی در حال حرکت، راه باز کرد و دور زد: "قربان شما. یک مدت طبق برنامه خودم تمرین میکردم ولی دیدم نتیجه نمیگیرم. مربیِ واردی است. نکات تغذیهای میگوید و برای هر حرکت و حتی تعداد حرکاتش برنامه دارد. کم و زیاد نباید بشود والا عضله را می سوزانی به جای اینکه بسازی "
🔸سید گفت: "ماشاالله خوب هم دقت داری. مربی تان علمش را خوانده، برای هر تمرینش دلیلی دارد. مرجع تقلید هم علمش را خوانده، و از روی دلیل، احکام شرعی را استخراج کرده است. دفترچه تمرینش هم همان رساله است که اگر خوب به آن عمل کنیم، به نتیجه می رسیم و اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت." عضلات پیشانی عبد الله منقبض شد. نگاهی به سید انداخت. جمله ی سید را مرور کرد: "...اگر نه، به جای عضله سازی، عضله سوزی خواهیم داشت."خیلی برایش ملموس و جالب آمد. سید گفت: "اگر اجازه بدهی مرخص شوم. خیلی خوشحال شدم از دیدنت آقا عبدالله ورزشکارِنکته دان. "
عبد الله ماشین را کنار خیابان نگه داشت. دست سیدجواد را که به سمتش دراز شده بود گرفت. سید، دستانش را به آرامی فشرد. تنها پولی که در جیبش بود را در دستان عبدالله گذاشت و گفت: "رفت و برگشت بلوار می شود دوهزار تومان دیگر؟ درست است مومن؟ خداحافظت باشه الهی" از ماشین پیاده شد. در را بست. عبد الله تا به خود آمد که بگوید کرایه لازم نیست، سید عرض خیابان را طی کرده بود.
https://eitaa.com/mahdavieat
#
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت بیست و دو
🔹صدا، مربوط به پیامک واریز وجه به کارت اینترنتی اش بود. حتما یکی از طرح هایش را کسی خریده. از عابربانک پول گرفت. صدقه ای داد و به میوه فروشی رفت. مقداری سیب و طالبی برداشت. پا تند کرد و زبانش به ذکر الحمدلله رب العالمین گویا.
علی اصغر دمِ در منتظر آمدن بابا بود. سید جواد، علی اصغر را بغل کرد. بسم الله گفت و با پای راست، داخل خانه شد. در را به آرامی بست. ساعت حدود ده و ربع بود:"سلام زهرا خانم گل، قبول باشد. افطار که کردی؟" زهرا سرش را به علامت مثبت تکان داد. پلاستیک میوه ها را از دست سید گرفت و گفت:"سلام جواد جان. مهمان ها منتظر شما هستند. " همه با هم داخل خانه شدند.
🔹چهره سید با دیدن چنگیز، شکُفت. چنان به شوق چنگیز را در آغوش گرفت که انگار علی اصغر بیست و چند ساله است: "به به.. سلام آقا چنگیز عزیز.. خوب هستید ان شاالله؟ خوش آمدید. خوش آمدید." او را در بغل فشرد و دمِ گوشش آرام زمزمه کرد: "کجا رفتی مومن کلی دنبالت گشتیم" بعد انگار تازه متوجه حضور خانمی شده باشد، همان طور که سرش پایین بود رو کرد به خانم و سلام و خوش آمد گفت. بفرما زد و همه نشستند.
🔸سید، کمی جلوتر، به گونه ای که رو به چنگیز و خانم داشته باشد، دوزانو نشست. چنگیز رو کرد به مادربزرگ و گفت: "عزیز، ایشون هستند. آقای روحانی، ببخشید فامیلی تان را نمی دانم. عزیز اصرار داشتند حضورا از شما تشکر کنند بابت .. " عزیز، چادر سرمه ای با گل های ریز رنگارنگش را روی سر مرتب کرد و گفت: "خیر از جوانی ات ببینی حاج آقا. ببخشید دست خالی خدمت رسیدیم. برای تشکر آمدیم. چنگیز همه چیز را برایم تعریف کرده. شما جان پسرم را نجات دادید. و البته آقا چنگیز هم حرفی داشت که خودش می گوید" سید جواد، نگاهی به آشپزخانه کرد که زینب و علی اصغر، آرام و بی صدا به زهرا در چیدن سیب ها داخل ظرف کمک می کنند. دستش را روی پای چنگیز گذاشت و گفت: "در خدمتم بفرما آقا چنگیز"
🔹حرف زدنشان مدتی طول کشید. زهرا ظرف میوه به دست، دم درِ آشپزخانه، مات ایستاده بود. علی اصغر و زینب هم پشت مادر قطار شده بودند و نمی توانستند مادر را کنار بزنند و خود را به داخل سالن پذیرایی پرت کنند. چنگیز حرف هایی می زد که زهرا را میخکوب کرده بود. هر از گاهی سید وسط حرف چنگیز می پرید و نمی گذاشت جمله اش را ادامه دهد. زهرا می دانست که سید نمی خواد غیبتی بشود. یا پرده از خطاهایش بردارد. همه را به نرمی رفع و رجوع کرد. ببخشید گفت و از جا برخاست.
به آشپزخانه آمد. پیشانی زهرا را بوسید و با صدایی بسیار آرام گفت: "کار خوبی کردی جلو نیامدی. شما با این همه فهم و کمالات چه شد به ما بله گفتی؟" زهرا از خوش زبانی سید خنده نرمی کرد و گفت: "یک اشتباه که به جایی برنمی خورد. خصوصا اگر اشتباهی بیافتی در مسیر بهشت." سید از حاضرجوابی زهرا خوشش آمد و خندید. ظرف میوه را روی یک دست گرفت. با دست دیگر، بشقاب و چاقوها را از زینب گرفت. خم شد تا علی اصغر، چنگال های کوچک را روی بشقاب ها بگذارد. پیشانی بچه ها را بوسید و گفت:"ای قربان شما دو تا خوشگل بشم من. ممنونم. چه بچه های خوبی دارم من خدایا شکرت" و به سمت پذیرایی قدم برداشت.
🔸بعد از نیم ساعتی، مهمان ها رفتند و خانه خلوت شد. زینب، عروسکی که با مادر از نمد دوخته بود را آورد و نشان بابا داد: "این هم کاردستی امروزمان. " علی اصغر هم برای جا نماندن از قافله، رفت و عروسک نمدی اش را از قوطی موزی که از دیروز، کمد مخصوص او شده بود آورد و گفت:"این هم مالِ من است" سید، بچه ها را روی پاهایش نشاند. عروسک ها را در دستانش گرفت. صدایش را تغییر داد و گفت:"سلام آقا خرسه. اسم شما چیه؟" دست دیگرش را تکان داد و گفت:"چقدر شما باهوشی آقای فیل. معلومه دیگه اسم من خِرسه". بچه ها زدند زیر خنده.
زهرا، لقمه نان و پنیری درست کرد و به سید تعارف کرد. سید، عروسک فیلی که در دست راستش بود را تکان داد و گفت:"زهرا خانم دستهایمان بند است. حالا چه کنیم؟" زینب که روی پای راست بابا نشسته بود، لقمه را از دست مادر گرفت و چپاند داخل دهان بابا و گفت: "این کار را می کنیم"علی اصغر، صدایش به خنده بلند شد. زهرا آمد دست زینب را بگیرد که به اشاره سید، چیزی نگفت.
🔹سید لقمهای که در دهان داشت را بالا و پایین کرد و به صدای خفه و مبهم به گفت و گوی بین عروسک ها ادامه داد. بچه ها غش غش می خندیدند. وسط این بازی عروسکی، سیدجواد و زهرا از هم غافل نبودند: "از فردا کلاس قرآن را شروع کن" "بچه ها را چه کنم جواد جان؟ علی اصغر هنوز کوچک است""نگران نباش. خودم نگهشان می دارم. حیف است شما باشی و ماه رمضان هم باشد و کلاس قرآنت نباشد" زهرا ان شااللهی گفت. لقمه ای دیگر درست کرد. این بار، علی اصغر، شیرین کاری زینب را تکرار کرد.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
عکس «خلیج فارس» در تلویزیون کویت
🔹انتشار نقشهای در تلویزیون دولتی کویت که در آن نام خلیج فارس دیده میشود در شبکههای اجتماعی بازتاب زیادی داشته است. به نظر میرسد که تلویزیون کویت در گزارشی از میدان گازی آرش (الدره) نقشهای که نام خلیج فارس روی آن درج شده را منتشر کرده است که باعث خشم رسانههای سعودی شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢🔴همه بدانند...
🔶فقط حرکت دست آقا❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_زیارتی_ارباب
🎙حاج حسین خلجی
✨سلام عزیزِ فاطمه
سلام عشقِ امام حسن
💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (علیهالسلام) هستند...
🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
#به_تو_از_دور_سلام
#شب_جمعه
https://eitaa.com/mahdavieat