eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
371 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت بیست و شش 🔸زینب سازه اش را ساخت و برای نشان دادن، پیش مادر رفت: "مامان اگر گفتی این چیست؟" زهرا گفت: "سفینه ی فضایی است؟" و شوق زینب که :"نه. یک فرصت دیگر می دهم حدس بزنی". علی اصغر همه اسباب بازی های داخل کارتن موز را بیرون پرت کرد و خودش نشست داخل کارتن. با صدای نازک و جیغ مانندی فریاد زد: "مامان پاک کن داری؟" زهرا که در فاصله یک متری اش نشسته بود گفت: "چرا داد می زنی؟ پاک کن یعنی ماژیک دیگه ؟" علی اصغر که فهمید دوباره اسمش را اشتباه گفته با خنده ای که سعی داشت کنترل کند و بروز ندهد گفت: "آره. ماژیک" هنوز در ادا کردن صحیح کلمات مشکل داشت. مادر گفت:"من که ماژیک ندارم اما خودت داشتی." علی اصغر همان طور بلند جواب داد:"آن ها خراب اند." شروع کرد به نق زدن. زهرا گفت:"لابد درش را باز گذاشتی که خشک شده اند. حالا بیاورشان تا بببینم" و رو به زینب که بی صبرانه منتظر حدس بعدی مامان بود گفت: "خانه درختی است؟" زینب گفت:"نه. گلدان است" زهرا کمی به دور و اطراف سازه ستاره ای زینب نگاه کرد و از سر تحسین و با صدایی متفاوت و کلفت شده مانند بُهت زده ها، گفت:"عجب سازه‌ای. گلدان است." لب هایش را به هم فشرد و چانه اش را بالا کشید و گفت: "مخترع خوبی خواهی شد"صورتش را با لبخند، پُر مِهر کرد و همان طور که نیم نگاهی به خراب کاری های علی اصغر داشت، به بهانه گرفتن سازه، دست کوچک لطیف زینبش را گرفت و بوسید. صورتش را نوازش کرد. موهای روی پیشانی را به دو انگشت عقب برده و حالت داد. لُپش را بوسید و گفت: "چقدر خوب می شود اگر تصویرش را در دفترت نقاشی کنی. " با این حرف زهرا، زینب رفت تا دفترش را از کارتن موزی که از چند روز پیش، کمد او شده بود، بیاورد. 🔹زهرا، محو کارهای علی اصغر شد. ماژیک های بی در را لای کناره‌ی مقوایی کارتن موز، با فاصله فرو کرده بود. به مادر نگاه کرد و گفت: "مامان من زندانی ام" زهرا از این حرف و کار علی اصغر خنده اش گرفت. گفت: "ماژیک هایت خراب که بود هیچ، الان نابودشان کردی که پسرجان" علی اصغر که فکر کرد چه کار باحالی کرده است، غش غش خندید. زهرا گفت: "همان جا بنشین تا بیایم" ولی مگر علی اصغر نشست. پشت سر مادر راه افتاد تا ببیند چه خبر است. زینب، بساط دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را گوشه دیوار، پهن کرد. سازه اش را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن. 🔸 زهرا جعبه ابزار خیاطی اش را از زیر میز کوچک و کهنه ای که چرخ خیاطی را رویش گذاشته بود، جلو کشید. نخ قرمز رنگ را در آورد. در جعبه را گذاشت و آن را زیر میز، هُل داد. مثلا متوجه آمدن علی اصغر نشده بود. از دیدن او جا خورد و گفت:"دِ. تو چرا اینجایی. زندانی شده بودی که" و دنبالش گذاشت. علی اصغر دوید و به سالن رفت و داخل کارتن پرید. پریدن همان و خوردن سرش به دیوار همان. جیغ ممتد و گوش خراشی کشید. از همان جیغ هایی که فقط حنجره بعضی بچه ها یارای تولید این بسامد صوتی را دارد و چنان گوش خراش و متلاشی کننده اعصاب و روان است که قلب و سر زهرا همزمان، به درد می افتاد و دلش می خواست بزند و لت و پارش کند تا از این جیغ ها نکشد. زینب که دختر بود این حنجره را نداشت و او، با این پسر بودنش، چنین جیغ هایی را راحت می کشد. رشته های اعصاب زهرا، به هم تابیده شد. سرش درد گرفت. آمد بزند به دهان علی اصغر. خودش را کنترل کرد و گفت: " پسر خوب چرا می پری؟ مگه ترامپولینه؟" علی اصغر در حال گریه و نق زدن، خندید. 🔹 زهرا که دید آنقدرها جدی نیست و وسط گریه، با صدای گریه وارش می خندد گفت: "سرت را بیاور یک بوس بکنم و برویم سراغ نخ قرمزمان". عبارت "نخ قرمزمان" را چنان با هیجان و گشاد کردن و چرخاندن مردمک چشم و ابرو بالا پایین بردن گفت که علی اصغر، باز هم خنده ای قاتی گریه اش کرد و سرش را جلو آورد. زهرا، پیشانی و سر علی اصغر را بوسید و نگاهی انداخت. ورم کرده بود. دلش لرزید. باز هم بوسید. به خود گفت: "خب حالا. یک کم ورم کرده است دیگر. اینقدر دل ریش شدن ندارد. ناسلامتی قرار است شهید شودها" با این تشری که به دل زد، نخ قرمز را باز کرد و دور اولین ماژیک پیچید. قرقره را بازتر کرد و نخ را دور ماژیک دوم پیچید. قرقره را به دست علی اصغر داد و گفت: "حالا خودت تا آخر، همین کار را بکن. انگار که داری شِرشِره می بندی دور ماژیک ها وکارتن". علی اصغر مشغول شد. زهرا، از فرصت استفاده کرد. سری به نخودها زد. سینی‌ای برداشت تا همانطور که مشغول بازی و نقاشی هستند، صبحانه بچه ها را با دست خود در دهانشان بگذارد و کم بودنش به چشمشان نیاید. تخم مرغ و چای و مختصر نانی که نرم شده بود را داخل سینی گذاشت و به سالن رفت. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت بیست و هفت 🔹حدود ساعت نُه صبح بود که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود. صدای بوق ماشین، سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد. "حاجی جان بفرما بالا.." عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود." سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم" عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:" بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم." 🔸سید، سوار ماشین شد. سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید. عبدالله گفت: "خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان" سید اشاره‌ای به جلو کرد و گفت: "داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم" یکی از خانم های مسافر گفت:"شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟" سید گفت: "بله." خانم مسافر، گفت:"پسر من همان مدرسه درس می خواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود." خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. 🔹سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد. مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و خانم قدیری خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود. صادق به همراه آقای ناظم، وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند. سید به ساعت نگاه کرد. با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود. صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند. سید گفت: "اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم." 🔸صادق، به مدیر نگاه کرد. چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند. خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت. بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود دستش داد و گفت: "خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند." سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد. رو به آقای ناظم گفت: "برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم. " 🔹سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد. از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد: "الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم" بساط کتاب هایش را جمع کرد. نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد. سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت: "این هم از نان شکری با طعم پنیر." 🔸زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد. خیلی وقت نداشت. سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد. گل ها را به تناسب رنگی شان، طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت. لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود. 🔹 ساعت نزدیک یازده بود. مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت. پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پله‌ها یا علی گویان بالا می‌آمد بلند بلند زهرا و سید را دعا می‌کرد: "خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد می‌کنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. زهرا با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه می‌کرد و صلوات می‌فرستاد وارد جلسه شد. زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود. زهرا گفت: "اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم." دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آمارسازی دروغ دربارۀ میل به مهاجرت ایرانیان 🔸مرکز تحلیل اجتماعی «متا» طبق یک نظرسنجی میزان تمایل ایرانیان به مهاجرت را ۲۴.۶ درصد اعلام کرده درصورتی‌که رسانه‌های معاند تمایل ۶۰ تا ۷۰ درصدی را بدون هیچ داده‌ای اعلام می‌کنند. دشمن دشمن هست کارش دشمنی 😔
🔴 شهادت یکی از رزمندگان قرارگاه حمزه سیدالشهدا در چالدران 🔸در پی گزارشات واصله مبنی بر حضور عناصر ضد انقلاب در شهرستان چالدران، رزمندگان قرارگاه حمزه سیدالشهدا با حضور در منطقه، پست‌های کنترلی ایجاد کردند. 🔸در محور یوسف آباد شهرستان چالدران، رزم‌آور یکم پاسدار «امیرحسین صالحیان» حین اجرای ماموریت توسط عناصر ضد انقلاب به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْخَلَفُ الصَّالِحُ لِلْأَئِمَّةِ الْمَعْصُومينَ الْمُطَهَّرينَ... 🌱سلام بر تو ای صاحب علم علی علیه السلام و ای آیینه دار صبر حسن علیه السلام و ای وارث شجاعت حسین علیه السلام و ای میراث دار غربت فرزندان حسین علیهم السلام . 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ گویا عزای اشرف اولاد آدم است...🥀 https://eitaa.com/mahdavieat
به روایت تصویر 😔 تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
👆این باغیرت که زورش به یک مادر بی پناه رسیده بود امروز با قید وثیقه آزاد شد. 🔹با خبر شدیم برادر ایشان رئیس دادگستری یکی از شهرستانهای استان بوشهر است، امیدواریم روند مجازات ایشان تحت تاثیر این نسبت خانوادگی قرار نگیرد .
یکی از سرکرده های اشرار، شخصی به اسم «عید محمد بامری» - معروف به «عیدوک» - بود. حاج قاسم گفت با ترفندی عیدوک را دستگیر کردیم. رفتم خدمت آقا تا این خبر مهم را به ایشان بدهم آقا خوشحال شدند. بعد فرمودند «چطور او را گرفتید؟» گفتم «با او قرار گذاشتیم و سر قرار دستگیرش کردیم». آقا فرمودند «یعنی به او امان دادید؛ بعد دستگیرش کردید؟ همین الآن بروید او را آزاد کنید.»! عرض کردم «آقا آزادش کنیم؟» فرمودند «بله. شما به او تأمین داده اید، آمده، اسلام اجازه چنین کاری نمیدهد». از همان جا مستقیم رفتم زندان به عیدوک گفتم «مقام معظم رهبری، حکم به آزادی ات دادند. برو. آزادی!». باور نمیکرد گفت «من از زندان بیرون نمیروم». وقتی فهمید خبر درست است از مریدان آقا شد و همکاری مؤثری با ما کرد خاطرات علی شیرازی از رفاقت 40 ساله با حاج قاسم
پدرم! نور چشم ما تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
⭕️سید حسن قاضی زاده هاشمی، وزیر بهداشت دولت حسن روحانی در کانادا! فرق است بین یک ایرانی که دشمنان ایران او را در ليست تحریم‌ می دهند و یا به شهادت می رسانند با ایرانی ای که دشمنان ایران به او‌ ویزا، اقامت و یا حتی تابعییت می دهند! سفر فردی با سابقه وزارت در جمهوری اسلامی ایران به کانادا شرم آور است تلخ تر، نوشته شدن ناکارآمدی این‌ جماعت به پای بچه حزب اللهی پایین شهر است از تفکری که برای گردش و تفریح و ... کانادا را انتخاب می‌کند، نتیجه ای جز انحصار پزشکی و خودت بمال و ... حاصل نمی‌شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ رئیسی VS روحانی تفاوت را احساس کنید!✅ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای من 🍁هجرت بسوخت جانم و این درد بی دواست... 🍁درمان من تویی و درمانم آرزوست... العجل‌مولای‌غریبم تعجیل در فرج مولایمان صلوات https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 🔅 قرض دادن بخاطر امام زمان... 👌 هرکسی تو هر جایگاهی می‌تونه برای امام زمان کار کنه. کاری که برای انجام بشه کوچک و بزرگ ندارد. ⁉️شما برای امام زمان چه کاری می‌کنید؟ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان بیست و یکم ؛ استقامت در انقلابی گری! 💢 هیچوقت از اصولش پایین نمی‌آمد! 📌 مجموعه کلیپ‌های «حکایت سر» برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی شهیدِ بی سر محسن حججی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست نوشته شهیدمحسن حججی در روز عرفه: خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم و حسینی قربانی‌ات... خدایا شهیدم کن 📌 نکته این دست نوشته اینجاست که امثال ما معمولا وقتی دعا می‌کنیم دنبال حاجات شخصی و دنیوی خودمان هستیم اما امثال محسن حججی، دعا کردن شان هم فرق می‌کرد که شهادتشان آنطور یک مملکت را تکان داد... ❣️ ۱۸ مرداد سالروز شهادت شهیدمحسن حججی گرامی باد...