🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#سلامصبحبخیر
1_5362596352-AudioConverter.mp3
4.26M
⁉️چگونه دردوران نوجوانی فرزندان خود را مثل سرباز امام زمان ( عج)تربیت کنیم :
⭕️پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
🔴دستپاچگی مجری اینترنشنال و قطع سخنان مدیر کیهان لندن در مورد وابستگی این شبکه به عربستان سعودی!
♦️اظهارات کارشناس اینترنشنال در مورد اختلافات شدید این شبکه با سایر رسانهها: رسانههای ایرانی خارج از کشور به رقابت ناسالم روی آوردهاند و کارکنان آن مدام علیه یکدیگر شروع به سم پاشی میکنند!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
اروپاییها تمیزترن یا ایرانیها
اینو از زبان کسی بشنوید که در اروپا زندگی میکنه. واقعا باید قدر دونست فرهنگ اسلامیمون را
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/mahdavieat
🌞 خوبِمن صبحِ دلانگیزت بخیر
🍁 ماه مهر است و پاییزت بخیر
🌞 صبحِ زیبا و هوایى دلفریب
🍁 بویِ پاییزِ گلریزت، بخیر
🌤 سلام رفقا
صبح #پاییزتون بخیر🍁🍂
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
من از کودکی عاشقت بودهام
قبولم نما، گر چه آلوده ام ... 🕊
#کُنجِحَرَم
http://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و هشت
🔹سید در مسجد را باز کرد و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود. سید سلام کرد. همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت. به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:"می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید."نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:"متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟" نادر حرفش را تایید کرد و گفت:"بله. داشتیم برمیگشتیم." و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند. همانی که سروزبان داشت گفت:"ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید" سید خندید و گفت:"نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها."نادر گفت:"ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید"
🔸به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود. جلو رفت:"ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت." سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:"ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید..." هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد. آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو. سید خندهاش گرفته بود:"باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟" زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:"قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز میخوانم و به تو هدیه میدهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو"سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی، آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل میتابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر میگفت و با آرامش و قدرت، جارو میکشید. آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو میکند. انگار خانه کعبه را جارو میکشد." سید اشک میریخت. زیر لب چیزی می گفت و گریه میکرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمیداشتید.." زهرا جارویش را روی فرش کشید که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت. سید میگفت:"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی مولایمان صاحب الامر.." زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت. و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد. زهرا با خود گفت:"کاش من هم کمی مثل سید بودم" با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید.
🔹 طبق قولی که داده بود، جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود. دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانههای ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود. صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:"جواد بیا زینب حالش بد است." برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطریای که آورده بودند؛ آنها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. زهرا مجدد زینب را صدا کرد. ناله ضعیفی از حنجرهاش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامهای به دست زهرا داد که بادش بزند. ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود. به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی میآید. زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:"شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را میبرم دکتر." سید گفت:"آخه تنهایی بروی درمانگاه؟" زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:"نگران نباش." زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد.
http://eitaa.com/mahdavieat