💢 درس های اربعین
🔻 اربعین حسینی نه تنها جدا از نهضت عظیم کربلا نیست،بلکه مکمل و قوام دهنده ی عاشوراست.از عاشورا تا اربعین سرشار از حماسه و درس برای بشریت است،نمونه هایی از درس ها را مرور کنیم:
1⃣ نتیجه پایداری ومقاومت پیروزیست:
با وجود شکست ظاهری سپاه امام حسین(ع)،حضور میلیونی زائرین پیاده در مسیر کربلا اثبات میکند گرچه مقاومت در مقایسه با سازش هزینه بیشتری دارد،اما مقاومت👈#عزت و سازش👈#ذلت را به همراه دارد.
2⃣زنده نگه داشتن یاد شهدا:
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.حرکت عظیم اربعین زنده نگهداشتن نام بلند شهدای کربلاست.
3⃣عمل مخلصانه،عظمت پیدا می کند:
اربعین نشان می دهد اگر عملی خدایی و خالص باشد،خداوند به آن برکت می دهد.عمل خالصانه ۷۲ نفر، جهانی را شیدای خود ساخته است.
4⃣ روشنگری زمان و مکان ندارد:
حضرت زینب(س)به ما می آموزد که مصیبت،شکنجه،خستگی،زن بودن،تهدید جانی،کاخ یزید و...مانعی برای افشاگری باطل و تبیین حقیقت نمی باشد.
5⃣ تبدیل تهدید به فرصت:
انتقال حقیقت قیام حسینی و راه افتادن موجزیارت اربعین،نقشه شوم یزیدیان را ،چونان شمشیری بر فرق قاتلین کربلا فرود آورد.
7⃣حرکت در محور ولایت:
عقیله بنی هاشم پس از شهادت سیدالشهدا(ع)،گوش به فرمان امام سجاد(ع)، که امام زمان اوست دارد؛ که خود درس امام شناسی و ولایتمداری است.
✅ #اربعین ۶۱ هجری قمری،اولین رویش عاشوراست، که امروز با به راه انداختن بزرگترین تجمع بشری به درختی تناور و پرثمر تبدیل شده است.
✍#مصطفی_علیجانزاده
💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
خادم الحسین:
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و چهارم✨
با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺️
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️
لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.😍☝️
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/mahdavieat
خادم الحسین:
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سی و چهارم✨
با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒
-چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁
وقتی نگاه نگران منو دید گفت:
_یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌
بالبخند سرشو برد بالا و گفت:
_اگه خدا قبول کنه.😇☺️
لبخند زدم و گفتم:
_خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄
رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت:
_ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️
لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم.
✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من #ضعیفم.اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای #تو بوده.تو به من #عزت دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨
همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن...
حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود.
محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون.
دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️
این #نگاه_پدرم بهترین جایزه بود برای من.😍☝️
سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون.
سرم خلوت تر بود...
سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم.
مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم.
اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌
مزار داییم یه قطعه دیگه بود...
دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و...
ادامه دارد...