eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
369 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید...خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد... چشمانم تاره تار بود.. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد:(خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم.. ) پیرزن به سمت لباسهایم رفت:(نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش..) جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست..انگار از وجودم میترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود... پروین شال را روی سرم گذاشت.و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی...همان قاتل خوشبختی! در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود.لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش... خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.. بی قرار چشم به در دوختم..چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید  میآمد..من کارها داشتم با او... خسته بودم..بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم.. حسام،‌همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد... اما حالا در ایران..در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد..در خانه ی ما،‌ چه میکرد؟؟ پروین از کجا او را میشناخت؟؟ دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود ؟؟ ترسیدم..با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم... اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید! ✍ ادامه دارد .... 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat