eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
373 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
*شیریـن‌تَـر‌اَز‌نـٰامِ‌شُمـٰا* *اِمڪـٰان‌نَدارد* *مَخرۅبِـہ‌بـٰاشَد‌هَـردِلۍ‌* *جـٰانـٰان‌نَدارد* *جـٰانِ‌‌مَـن‌ۅجـٰانـٰانِ‌مَـن‌‌* *مَھدۍِ‌زَهـرا* *قَلبَم‌بِـہ‌جُـز‌صـٰاحِب‌زَ‌مـٰان‌* *سُلطـٰان‌نَدارد* . . * عجل لوليڪ الفـرج* * این لحظات ملڪوتی* # *التمـــــاس دعـــــای فـرج* 🕊️🤲🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود کلیپ👆 📌 خلاصه سخنرانی؛ *آثار_دینی_اجتماعی_اعتقاد_به_مهدویت* 👤 استاد رائفی_پور 🔺 امام زمان وقتی ظهور می‌کنند که دنیا پر از ظلم شده... 🔅 شیعه هیچ وقت نمی‌بازه چون یه پناهگاه داره. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج .☘️🍀☘️🍀☘️🍀 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🔸 به آدم اسم می دهد؛ یک وقت می شود که در عالم ملکوت "سُمّی متهجّداً" ، متهجد نامیده می شود. این زن همان است که شب را بیدار بوده، این مرد آن است که شب بیدار بوده. 🔸اگر بتواند این چنین اسمی در عالم ملکوت پیدا کند، معلوم است که همه ی گرفتاری هایش رفع می شود، به این جا می رسد که ملائکه برای رفع مشکلاتش به او کمک می کنند و این خود مراتبی دارد؛ 🔸یک وقت بدون این که مَلِکی را ببیند ملائکه کمک کارش هستند، گرفتاریش را رفع می کنند؛ 🔸یک وقت قدری پایین تر است، به او الهام می کنند، یعنی در هر گرفتاری الهام دارد. 📚 "جهاد با نفس" سلسله مباحث اخلاقی آیت الله حسین مظاهری، گفتار ۱۸ به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید برای آمدنت دیر کرده‌ای وقتی نگاه آینه را پیر کرده‌ای دیری است آسمان مرا شب گرفته است خورشید من، برای چه تأخیر کرده‌ای؟ به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱میگویند جمعه می آید …🌱 آری....!! روزی که بازار تعلقات دنیا را تعطیل کنیم؛ او خواهد آمد.. به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می گفتم حالا که منطقه نرفتید پشت جبهه کمک بدهید تا بی نصیب نمانید. دو سه تا از مردها و خانم هایشان می آمدند و تا دیر وقت چراغ خانه ما روشن بود آن روزها کمک و خدمت جزو زندگی عادی مردم بود. صدای حاج حبیب حتی وقتی خودش نبود یکی دو جا مدام زیر گوشم زنگ می خورد. هر وقت خانه بود سفارش می کرد و می گفت خانم سادات خودتون می دونید چی کار کنید دیگه روی حق الناس خیلی حساس بود سطل قند خانه را می آوردم و اندازه یکی دو کیلو قند می ریختم روی سفره می گفتم کار است یکدفعه کسی دست انداخته و با چایی اش یک حبه از این قندها خورده یا گرد و خاکش پخش شده روی سفره و این طرف و آن طرف مدیون نشویم قندها را توی پلاستیک های بزرگ بسته بندی می کردیم یک گوشه می چیدیم و رویش را می پوشاندیم گونی های هویج آن قدر زیاد بودند که یک طرف خیاط را می گرفتند شمارشان از دستمان در می رفت هویج ها را خیلی ریز خرد می کردیم و با خاکه قند مربای هویج درست می کردیم همان شیشه های های را که از فامیل و در و همسایه جمع شده بود حالا پر از مربا بودند نمی دانستیم چقدر طول می کشد تا به دست رزمنده ها برسد به خاطر همین شیشه ها را می گذاشتین داخل یک دیگ بزرگ آبی که در حال جوشیدن بود تا کنسرو شوند و کپک نزنند بین این همه کار زندگی ما هر هفته یک برنامه ثابت داشت جمعه که می شد دست بچه ها را می گرفتیم و می رفتیم نماز جمعه سرما و گرما توفیری نداشت تنها هم نمی رفتیم می گفتیم بچه ها باید ببینند و یاد بگیرند از خانه بچه به بغل راسته خیابان را می گرفتیم و می رفتیم سمت حرم اگر وسط راه ماشینی گیرمان می آمد سوار می شدیم اگر نه همان طور آرام پا به پای بچه های خودمان را می رساندیم به حرم. خودش یک جور تفریح بود. گاهی یک لقمه نان و پنیری هم می گذاشتیم توی کیفم تا بچه ها گرسنگی نکشند بچه هایم هم زحمت دار نبودند. موقع برگشت هم بازی بازی می کردند و سرشان گرم می شد یک وقت با همسایه ها دو سه تا خانواده می شدیم و مشغول حرف و صحبت و خبر گرفتن از همدیگر راه خیلی به نظرمان نمی امد. لا به لای این همه مشغولیت فاطمه را عروس کردیم داماد و خانواده اش از فامیل حاج حبیب بود. یک روز سر زایمان زهرا به هوای دیدن من و بچه آمدند خانه مان و بعدش پیغام فرستادند واجازه خواستند برای خواستگاری فاطمه سن و سالی نداشت. : به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦚عنایت آقا امام زمان (عج) به جوانے ک یاد او میڪرد به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد جان جانانم اقام امام زمان مبارڪباد😍😍😘😘🌹🌹🌹🌹 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت سیزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گفتم قبل از اینکه بروم و معلمش را ببینم اول حرف خودش را بشنوم طفلک بعد از کلی من و من لب باز کرد نمی خواست من و حاجی را ناراحت کند و فکری بشویم سرش را پایین انداخت و گفت هر چه بیشتر درس ها را می خواند کمتر یاد می گیرد می گفت هیچ چیزی یادم نمی ماند سر کلاس یاد می گیرم ولی خیلی زود فراموش می کنم رفتم مدرسه و پیگیر شدم معلمش هم همان حرف محمد را زد خیلی پی جوی راه چاره شدم محمد دوست داشت ترک تحصیل کند و برود دنبال یک کاری ولی دلم رضا نمی داد کلاس چندم بود مگر پنجم خیلی این در و آن در زدم و مشورت کردم اخر سر بردمش پیش دکتری که معلمش آدرس داده بود دکتر حرف هایی زد که حرف حساب بود از سابقه بیماری های محمد که پرسید برایم توضیح داد که به خاطر بیماری کودکی اش مغز محمد خیلی توی فشار است فراموش کردن درس ها هم علتش همان است گفت خانوم بچه را بیخودی بیشتر از این اذیت نکنید بگذارید یک حرفه ای چیزی یاد بگیرد و مشغول شود برایم سخت بود ولی چاره ای نمانده بود با محمد حرف زدم و نظر خودش را پرسیدم به قولی عقل هایمان را گذاشتیم روی هم و چند تا کار را بالا و پایین کردیم محمد حرف اخررا زد و گفت دوست دارم خیاطی یاد بگیرم حرفی نبود فردا صبح چادر سرم کردم و پاساژی که توی خیابان چهار مردان بود هی زیر لب صلوات می فرستادم و می گفتم خدایا خودت یه اوستای خوب جلوی راه بچه م بذار چرخی توی پاساژ زدم و یک مغازه توجهم را جلب کرد عاقله مردی نشسته بود و پشت چرخ خیاطی و مشغول کار بود رفتم داخل و سلام و علیک کردم دیدم اصلا ایرانی نیست کمی لهجه داشت فهمیدم دیدم عرب است اسمش را یادم نیست ولی خیلی اعتمادم را جلب کرد گفتم بچه ام سنی ندارد اعتبار نمی کنم پیش هر کسی بگذارمش برای شاگردی اهل رفیق بازی هم نیست فقط می خواهد کار یاد بگیرد قبول کرد محمد را ببیند و برای یک دو روری محک بزند محمد از فردای آن روز تا شش ماه توی آن مغازه شاگردی کرد هم اوستا کارش آدم خدا شناسی بود کم نگذاشته بود هم محمد دلش را داده بود به کار و خوب بلد شده بود حالا دیگر دستش راه افتاده بود به کار و خوب بلد شده بود حالا دیگر دستش راه افتاده بود از ما خواست برایش چرخ خیاطی بخریم تا مستقل شود و برای خودش کار کنه به حاج حبیب گفت کار می کنم و پول چرخ را بر می گردانم لابد وقتی ان قدر در مورد مستقل شدن جدی و مطمن حرف می زد احساس مردانگی می کرد حاجی زیر چشمی نگاهی به محمد کرد و سعی کرد خنده اش را پنهان کند گفت فردا با مادرت برید تهرون خرید غصه پولش رو هم نخور من هم از غرورش خوشم آمده بود از اینکه حتی نمی خواست وابسته به پدرش باشد. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت چهاردهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتیم تهران و دو تا چرخ خریدم یکی برای سر دوزی یکی هم برای دوخت و دوز اصلی فقط می ماند یک چیز اگر محمد قرار بود توی خانه کار کند هم خودش معذب بود هم خانم ها باید فکری می کردیم تازه اگر قرار بود مشتری هم رفت و امد کند شرایط سخت تر هم می شد بچه ها می گفتند حالا کو مشتری ولی دلم روشن بود محمد دستش تمیز بود لباس هایی را که می دوخت دیده بودم مردانه دوزی می کرد ولی دوخت تمیز ربطی به لباس مردانه و زنانه ندارد من هم خیاطی سرم می شد می دانستم از بس کار بر می آید خودش هم بچه خوش صحبت و خنده رویی بود می توانست زود با آدم ها جوش بخورد و جای خودش را باز کند فکرم رسید به زیر زمین هم درب مستقل داشت که به حیاط باز می شد تا مشتری ها که حتما مرد بودند راحت بتوانند رفت و آمد کنند هم بزرگ بود مشکل فقط اینجا بود که کلی خرت و پرت داخلش جا داده بودم خودم تمیزش می کنم با فاطمه و مریم دست به دست هم دادند و زیر زمین دو روزه شد یک کارگاه دنج حالا مانده بود مشتری و البته روزی دشت خداست باید برایش فکری می کردم رفتم و از تو بقچه یک پارچه بیرون کشیدم بنفش بود با گل ها ریز سفید بردم و گذاشتم روی میز محمد و گفتم اوستا کی بیام برای پرو چشم های محمد برق زد دو روز بعد که داشت یقه لباس را توی ننم درست می کرد و قد آستینش را انداره می زد این من بودم که نفس راحت می کشیدم و چشم هایم می درخشید ان اوایل محمد مشتری نداشت بیشتر برای بازار سری دوزی می کرد اگر پیش می آمد برای فامیلی دوستی یک پیراهن می دوخت اما کم کم کارش رونق گرفت دستش گرم شده بود و حتی سفارش های بازاری را هم زودتر تحویل می داد و می توانست بیشتر کار بگیرد. یکی دو تا پیراهن که دوخت و تحویل داد خودش را ثابت کرد همان طور که دوست داشت شد دستش رفت توی جیب خودش و مستقل شد طبع این بچه از اول هم با بقیه فرق داشت تعریف بی خودی نمی کنم من به غیر از محمد آن موقع چهار تا بچه دیگر داشتم همه شان همه ماره تنم بودند ولی فقط محمد بود که الله اکبر اذان سر و صورتش از آب وضو خیس بود و راهی مسجد این قدر نماز برایش مهم بود که می دانستم محال است آن موقع راضی شود پای کار دیگری بایستد و همه این ها در حالی بود که هنوز تکلیف نشده بود. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت پانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک بار برای نماز صبح خواب ماند نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش و چشم هایش را باز کرده بود با صدای گریه اش خودم را رساندم توی اتاق نشسته بود میان رختخوابش و با گریه پشت سر هم می گفت چرا بیدارم نکردید نمازم قضا شد خوب شد حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم و همان هم شد. شب ها کم می خوابیدم صبح ها زود از خواب بیدار می شدم و کارمان لنگی نداشت گاهی همسایه ها می گفتند خانم سادات شما خسته نمیشی ما دست به دست هم کار می کنیم بعد می ریم خونه استراحت می کنیم و بر می گردیم شما یه ساعتی ننشستی هنوز روی پا داری جمع و جور می کنی از حرفشان خنده ام می گرفت گاهی خودم از هم همین سوال ها را می پرسیدم ولی جوابی نداشت واقعا خسته نمی شدم یا کمی که استراحت می کردم زود سرحال می شدم ما حتی توی مهمانی هایمان هم برای جنگ کار می کردیم دو تا سینی نخود و لوبیا می گذاشتیم کنار دستمان هم حال و احوال می کردیم هم برای آش اخر هفته حبوبات پاک می کردیم یک روز هم دیگ بار می گذاشتیم جلوی در آش را برای کمک به جبهه می فروختیم یکی دوباری همین اهل محل و همسایه خبردار شدند و آش فرو رفت پول نسبتا خوبی دستمان امد بعد فکر کردم مقدار آش را بیشتر کنم و بفرستم برای اداره ایی جایی خدا به این کار هم برکت داد حالا دیگر هم برای جبهه کار می کردیم و اجناس می فرستادیم هم کمک نقدی داشتیم برای اینکه رزمنده ها وسط آن خاکریزها خنده روی لب هایش بیاید و بفهمد اینجا توی شهر ما به فکرشان هستیم برای اینکه دینم را به اسلام داده باشم هیچ کاری را عار نمی دانستم هر جا راهی بود خودم را می رساندم خانم های پایگاه هم لحظه ای تنهایم نمی گذاشتند درست است که مت با میل خودم ان کارها را شروع کرده بودم اما اگر کمو دوست و همسایه و فامیل نمی رسید از عهده کار بر نمی امدم همین پایگاهی که توی خانه خودم و از یک اتاق و هال و حیاط شکل گرفت و همان جا هم ماندگار شد. پشت به پشت هم از پس هر کاری بر آمده بودیم حالا گاهی با سختی و زحمت بیشتر گاهی با کم خوابیدن و گاهی با زدن از تفریح و خوشی بالاخره نمی گذاشتیم در پایگاه بسته شود من اصلا فکر نمی کردم اینجا خانه من است صبح به صبح که در خانه را باز می کردم می گفتم اینجا پایگاه حضرت زهراست هر کاری کردید برای خانم است هر گلی زدید به سر خودتان زدید ان ها هم به من محبت داشتند و حرفم بینشان خریدار داشت با شور و شوق کار می کردیم هر چند آخرش خیلی کارها گردن خودم بود و می دانستم چی به چی است ولی اگر کمک مردم نبود از دست یک زن تنها با چند تا بچه دور و برش چقدر کار بر می آید مگر ماشین های یخچال دار بزرگ می آمدند و مرغ می آوردند. http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت شانزدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 جمع می شدیم توی خیاط سی چهل تا چاقو داشتیم دو نفر دو نفر می نشستند دور یک سینی بزرگ و مرغ ها را خرد می کردند چاقو تیز بود در می رفت و گوشه انگشت کسی را می برید طرف بلند می شد پارچه باریکی را چند دور می چرخاند و گره می زد دور انگشتش خونش که بند می آمد دستش را اب می کشید و دوباره می نشستیم سرجایش اگر تابستان بود صبر می کردیم کمی از هرم آفتاب داغ قم بیفتد بعد زیر سایبانی که با چند تا چادر رنگی درست کرده بود تنگ هم می نشستیم و کار می کردیم آنهایی که از اول نشسته و چند ساعت کار کرده بودند را با اصرار و خواهش می فرستادم داخل خانه کمی که می گذشت یکی شان با پارچ شربت آبلیمو بر می گشت جگرمان خنک می شد دعا می کردیم دستش برسد به ضریح ساقی کربلا و چشم های همه مان خیس می شد با امین گفتنمان. اگر هوا سرد بود چند تا کت کاموایی می آوردم و می انداختم سردوششان تا حداقل کمرشان گرم بماند پوست و خونابه ها را جمع می کردم و به آنهایی که دم شیر آب مشغول شستن تکه های مرغ بودند اصرار می کردند جایشان را با من عوض کنند ولی هیچ کدام راضی نمی شدند در سرمای خشک هوا دست هایشان ان قدر توی اب کار کرده بود که پوستشان زمخت و ترک ترک شده بود و را اینکه دست هایشان از سرمای اب و هوا قرمز شده بود و زق زق می کرد اعتنایی نمی کردند روزها داشت بلند می شد و ما از هول اینکه مرغ ها خراب نشوند و بو نگیرند کار را سریع انجام می دادیم تا زودتر تمام شود تکه های ران و سینه و بال و گردن را جدا جدا بسته بندی می کردیم و نزدیک غروب ماشین مخصوصی که پشتش یخچال داشت دوباره می آمد و مرغ های بسته بندی شده را می برد ظاهرا کار تمام شده بود ولی پشت سر ما کلی سبد و سینی کثیف مانده بود و حیاطی که یک شست و شوی حسابی لازم داشت دو سه نفری بودند که اول صبح زودتر از همه می آمدند در تمام روز به پای بقیه کار می کردند آخر شب هم که خانم ها می نشستند به استراحت و یا چند نفری با هول و عجله آماده می شدند تا زودتر خودشان را به خانه برسانند ان ها همچنان سر پا بودند کارهای خرده ریزی که می ماند برای اخر کمتر از کارهای درشت و دهان پر کنی به چشم می آیند اهمیت ندارند اگر ان خانه و حیاط شلوغ به موقع نظافت نمی شد روز بعد زحمتمان چند برابر بود تازه این چند نفر بعد از رفتن بقیه کنار من کار می کردند کف حیاط با جارو موزاییک ها را کف می کردند وسیله ها را می گذاشتند سر جایشان و کمی که خانه و زندگی من سر و سامان می گرفت می رفتند من هم اگر سرم خلوت می شد می نشستم کنار بچه ها و با هم حرف می زدیم با محمد بیشتر. یک وابستگی عجیبی بینمان بود که من ان حس و حال را خیلی دوست داشتم مثلا می بردمش خرید وقت حساب کردن دست می کرد داخل جیبش می گفتم مامان بذار پول واسه خودت باشه حالا می گفت نه مامان من خودم حساب می کنم نمی خواستم غرورش را بشکنم از همان اول حس مردانگی داشت می گفت دوست دارم اگه یه وقت با دوستم می ریم بیرون بستنی بخوریم من حساب کنم دلم نمیخواد نگران پول یه دونه بستنی باشند. _زمان http://eitaa.com/mahdavieat
🔆 ✍ تو زندگی‌ات دنبال مقصر نباش، مقصر اصلی خودتی 🔹پیرزنی در خانه‌ خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد. 🔸پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. 🔹دزد گفت: دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم. 🔸هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد. 🔹پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است. 🔸قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ 🔹پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. 🔸قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. 🔹پس رو به دزد کرده و پرسید: چشم تو کجا کور شد؟ 🔸دزد گفت: میخ پشت درِ خانه‌ این پیرزن کورم کرد. 🔹قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. 🔸پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد. 🔹وی گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. 🔸قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. 🔹دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند. 🔸آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ 🔹قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. 🔸آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. 🔹قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. 🔸شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. 🔹شکارچی گفت: آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جست‌وجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. 🔸قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ 🔹گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد که وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. 🔸شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم. 🔹ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص می‌کشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم http://eitaa.com/mahdavieat
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ مولاے‌ من جاده ‏ها خود را آماده ميكنند براے‌قدم‏هاے‌استوار تو و فرشے ‌از زيارت  «السـلام عليـك يااباصـالح‏»  را برخود مے‌گسترند.  تو كه بيايے‌  سنگ‏ها غزل ميخوانند و نگاهشان معنا مي‏گيرد.  تو كه بيايے‌  بر آسمان تاريك دل‏ها میتابے‌ و به  آن‏ها فانوس‏هايے ا‌ز ستاره هديه ميدهے‌ تو كه بيايے‌ طوفان با دريا آشتے‌ميكند و نور در رگ‏هاے‌ زمين جارى مي‏شود. آرے‌ تو كه بيايے‌ روشنے ‌را به شب‏هاے ‌تاريك هديه مي‏كنے‌ و دل‏هاے ‌شكسته را با مهربانے‌ و لبخند پيوند ميزنے‌ و پشت پنجره ، نشستن و زيبا ديدن را  براے ‌چشم‏ها معنا مي‏كنے‌. سلام صبحتون مهدوی💚💚💚 http://eitaa.com/mahdavieat
|💫~ جوان گفت : امام‌زمانت‌را میشناسے؟ پیرمرد : بلہ میشناسم! جوان : پس سلامش کن:) پیرمـرد: السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان جوان لبخندے زد و گفت : و علیکم السلام:) آخ خدا تورو به بھترینات! همچین‌روزے رو.. نصیبمون‌ڪن💔•• ... 🌻أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌻 http://eitaa.com/mahdavieat
◖🇮🇷✌️🏻◗ • • خدا‌به‌حضرت‌محمد‹ص‌›‌گفت: محمداگه‌تونبودی‌افلاک‌روخلق‌نمیکردم اگرعلی‌نبود،‌توروخلق‌نمیکردم! واگرفاطمه‌نبود‌شما‌دوتا‌روخلق‌نمیکردم! حرفی‌میمونه؟!!!! اینه‌ارزش‌زن،حالا‌شما‌هی‌برومسیح‌ پولی‌نژاد‌رودنبال‌کن😐! خانم‌هااونقدرارزش‌دارن‌دردین‌ما، که‌همین‌یک‌مصرعِ‌شعرکفایت‌میکنه: {صدپسردرخون‌بغلتد،گم‌نگردد‌دختری} یااشاره‌میکنم‌به‌حدیث‌پیامبرمون‌که‌ فرمود: دختران‌حسنه‌اندوپسران‌نعمت‌درقیامت‌ برای‌حسنه‌پاداش‌میدهندوبرای‌نعمت‌ سئوال‌میشود🦋! • • ‹ ッ . › ‹ . › http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پیشنهاد جذاب فرمانده نیروی دریایی ارتش به آمریکایی ها 🔹 ایرانی، فرمانده نیروی دریایی ارتش: ما حدود سه ساعت در منطقه با بی‌سیم اعلام کردیم که این شناور‌های بدون سرنشین متعلق به چه کسی است اما هیچ واکنشی دریافت نکردیم و تصمیم به بررسی آن‌ها کردیم. 🔹 ابتدا بالگرد فرستادند و به ما گفتند که این قایق‌ها برای آمریکا است و ما قبول نکردیم و در آخر به خواهش و تمنا افتادند که قایق را پس بدهیم. 🔹موقع برگرداندن قایق‌ها در آب دوربین آن‌ها دچار شکستگی شد و اگر شاکیان خیلی نگران هستند ما می‌توانیم دوربین‌های ساخت جمهوری اسلامی ایران را به آن‌ها بدهیم. http://eitaa.com/mahdavieat
گیجید هنوز؟ فصل تردید گذشت هر قصه که گفتید و شنیدید گذشت داعش به چراغ سبزتان هار شده از این همه خون چگونه خواهید گذشت؟ ایران عزیز، استوار است و نجیب تا چند چنین دروغ و دشنام و فریب بهتان زده‌اند، گاه و گاهی دشنه یا شاهچراغ! ما غریبیم، غریب . هم دشنه به دوستان میهن زده‌اند هم چشمک تازه‌ای به دشمن زده‌اند در ریختن این همه خون‌اند شریک آنان که به هر دروغ دامن زده‌اند . سرتاسر عمرتان به تردید گذشت عمری که به پوشاندن خورشید گذشت ای جرئت داعش از شما! وایِ شما! از این همه خون چگونه خواهید گذشت؟ سیده فرشته حسینی: http://eitaa.com/mahdavieat
🔘 داستان کوتاه تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌 "من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی." ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شخص1000نفرازبرادران سنی را وهابی کرده. میخواسته یک بچه شیعه را وهابی کنه.. ماجرابرعکس میشه.. گوش بدهیدخیلی جالبه‼️ عالم وهابی شیعه میشود... "فیلمی که از شبکه قم پخش شد" http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد رائفی پور 🔸خیلی مردی!! 👌کوتاه و شنیدنی 👈حتما ببینید و نشردهید. http://eitaa.com/mahdavieat
ـ⁣⁣⁣⁣🌸🎊🌸🎊🌸 ـ⁣⁣⁣⁣🎊🌸🎊🌸 ـ⁣⁣⁣⁣🌸🎊🌸﷽ ـ⁣⁣⁣⁣🎊🌸 ـ⁣⁣⁣⁣🌸 سلام خدمت همراهان خوب کانال 📖ان شالله بزودی مسابقه تستی از محتوای کتاب برگزار میشود. اگر کتاب را در دسترس دارین که عالی، اگر ندارید، فایل کتاب را در کانال بارگذاری میکنم جهت استفاده. احتمالا مسابقه در سامانه تعریف شده و در ساعت مشخصی هست که از طریق همین کانال اطلاع رسانی میشود. ان شالله هدایای ارزشمندی نیز خواهد داشت. لینک فایل کتاب👇👇 https://eitaa.com/mahdavieat 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌹ــــ @mahdavieat