eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
345 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تا یک جایی می شد؛ ولی یک جاهایی حساب می کردم تا بخواهم بگویم خودم دست مس اندازم و تمام می شود. من هم که بچه اولم نبودم نمی دانستم کی استراحت کنم کی و چطور کار کنم که طفل معصومی که در راه نداشتم آسیب نبیند مدارا کردم دی ماه سال ۱۳۶۰ زهرا به دنیا آمد. حاج حبیب چند روز بیشتر توی خانه نمی ماند قبل از جنگ مدام برای کار این شهر و آن شهر می گشت با شروع جنگ هم مقصد مسافرت های همیشگی اش شد جبهه هر گوشه که کاری داشتند از ساخت نانوایی و تنور و سرویس بهداشت عمومی بگیر تا تدارکات و رساندن کمک های مردمی حاج حبیب و دوستانش خودشان را می رساندند از سرمای کوه و گرمای دشت و بیابان گریزی نداشتند اسم و رسم منطقه برایشان فرقی نمی کرد فقط می خواستند برای رزمنده ها قدمی بردارند. بعد از به دنیا آمدن زهرا هم همین بود. کمی که خیالش راحت شد ساکش را برداشت و رفت من هم به بهانه زایمان خودم را تک و تا نینداخته یک بار به صرافت افتادم سرکه بیندازم این چیز عجیبی نبود ان زمان برای مصرف خانه خودمان اندازه دستم بود اما وقتی آستين هایم را بالا زدم و گفتم برای جبهه ترشی بگذاریم و سرکه اش را هم خودمان آماده کنیم بقیه یک طوری نگاهم کردند که منظورشان این بود هم کشمش را حرام می کنم هم زحمتمم را چند برابر هی همسایه ها گفتند اشرف سادات نکن کار ما نیست سرکه حاضری می خریم حرف یکی دو تا و ده تا شیشه نبود اصلا حرف شیشه نبود رفتم خمره های بزرگ سرکه اندازی ننه آقا را در آوردم از بازار کشمش خریدم برای ننه آقا فاتحه خواندم با وضو بسم الله گفتم ک یک مشت کشمش ریختم داخل خمره. خمره ها که پر از کشمش شدند اب ریختم ان قدر که یک وجب بالاتر از سطح کشمش ها را آب بگیرد آخرش هم در خمره ها را محکم کردم و رو به آسمان گفتم خدایا تا اینجاش از دست من بر می اومد. باقیش توکل به خودت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چهل روز که شد رفتم سر وقتش یک سرکه ای به عمل آمده بود که خودم باورم نمی شد یقین داشتم این سرکه مرغوب و ترش حاصل زحمت من نیست. هر کاری که نتیجه می داد علتش توکل و توسل بود از آن به بعد پاییز که می شد بساط ترشی اندازی ما هم به راه بود. گل کلم پیچ و بادمجان ک سبزی ترشی و سیر و هر چیزی را که لازم بود از میدان تره بار می خریدیم خرد می کردیم می شستیم و می گذاشتیم تا خوب خشک شوند بعدش هم با سرکه و ادویه مخلوط می کردیم و دبه های بزرگ آبی رنگ بار وانت می شد و می رفت جهاد ما هر ماشین را با سلام و صلوات بدرقه می کردیم دیدم این طور نمی شود هر بار برای خشک کردن مواد ترشی لنگ بمانیم رفتم سراغ رختخواب ها ریختمشان وسط اتاق و به فاطمه و مریم سپردم با احتیاط ملافه هایشان را در بیاورند ملافه رختخواب های دم دستی و کنار دستی را که برای مهمان بود حسابی داخل اب و صابون چنگ زدم و هم انداختم جلوی آفتاب بعد از ظهر هم ملافه ها را تا زدم و دادم دست یکی از خانم ها و گفتم بگذارد پیش پارچه های ابگیری تا به وقتش معطل نمانند موقعی که فهمید چه کار کرده ام دستش را گذاشت جلوی دهانش و گفت اه اه اشرف سادات چی کار کردی چرا به ما چیزی نگفتی گفتم چی می گفتم مگه تو خونه هاتون دیگه پارچه و دستمالی مونده هر کی هر چه داشته آورده ولی بازم کارمون راه نمی افتاد حالا جنگ تموم شد اگه مت زنده بودم دوباره ملافه شون می کنم غصه داره مگه این چیزها برای من غصه نداشت. تمام زندگی ام زیر دست در و همسایه و فامیل و بچه ها بود یک بار فکر نکردم این فرش ها این قدر پا خوردند ک سبزی و دبه و سبد و لگن رویشان کشیده شد و کثیف شدند فقط حواسم به پاکی و طهارت بود هر کسی که توی این خانه رفت و آمد داشت نماز خوان بود ولی نه از خانه و زندگی نه از اسایش خودم و بچه هایم. و نه عمر و جوانی ام چیزی دریغ نداشتم می گفتم بریز و بپاش شد فدای سر یکی از آن بسیجی های کم و سن و سال و تازه داماد تمیز می کنیم سرپا می شویم. غصه ام یک جای دیگر بود. هی می گفتم خدایا چرا من مرد نشدم؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ چرا نمی تونم اسلحه دستم بگیرم رو در روی دشمن بجنگم ؟ دبه های بزرگ ترشی را دیت تنها این طرف و آن طرف می کشاندم و توی دلم به زن بودنم غر می زدم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک شب داشتم توی حیاط مواد خرد شده ترشی را مخلوط می کردم آن قدر زیاد بود که هر چه بالا و پاینشان می کردم تمام نمی شد خسته امدم داخل اتاق دو تا دستم چنگ مانده بود و نمی توانستم انگشت هایم را باز و بسته کنم گریه ام گرفت گفتم آخه اینم شد کار مردا اسلحه دست گرفتن و دارن می جنگن من باید اینجا گل کلم و سیب زمینی مخلوط کنم و سرکه بریزم حسرت می خوردم ولی چاره ای نبود چون آن روز منطقه رفتن من محال بود دلم می خواست برای رزمنده ها سنگ تمام بگذارم فکر می کردم خودمان مهمان عزیزی داشته باشیم چقدر برایش تدارک می بینیم و مایه می گذاریم یا اصلا چرا مهمان مگر سر سفره هر ساله ما کنار غذا ترشی نبوده خب همین را برای رزمنده ها بفرستیم به دلم بود که خوششان می آید و دلگرم می شوند که به فکرشان هستیم حتی اگر سهمیه شان یک پیاله خیلی کوچک با چند پر گل کلم کنار بشقاب غذایشان باشد دلم را خوش می کردم به اینکه زن هستم و حالا که این کار از دستم می آید پس کم نگذارم. یک جورهایی با کارهای زنانه خودم را همراه بسیجی ها می دانستم و دلم خوش بود. یک بار همین طور که داشتم صبحانه بچه را توی آشپزخانه حاضر می کردم مریم بهانه کرد که پنیر نمی خورد. گفتم چی می خواهی مادر گفت مربا. در ذهنم جرقه ای زد همان روز بین خانم ها اعلام کردم هر چند تا شیشه خالی توی خانه دارند بیاورند خبر خانه به خانه پیچید و ظرف چند روز هال پر از شیشه خالی شد کوچک بزرگ بلند باریک یا پهن فرقی نمی کرد. زنگ زدم به آقای محسنی و پرسیدم: مربا به دردتون می خوره دیگه؟ اینجا خاکه های قند اضافه میاد . شما هویج بفرستین با باقیش کار نداشته باشین. نمی توانستم مربا بگذارم جلوی بچه ام و بگویم بچه های مردم به من مربوط نیستند با کامیون چند باری برایمان قند اوردند هر کسی که می آمد کمک با خودش یک قند شکن می آورد سفره های بزرگ را پشت سر هم پهن می کردیم و تق تق صدای قیچی های قند شکن بین ایت الکرسی خواندن دسته جمعی خانم ها می پیچید هر کسی هر قدر که توان داشت کمک می داد و می رفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ما توی خانه مرد نداشتیم همه خانه بودند چادرهایشان را در می آوردند و می توانستند راحا و بی درد سر بچرخند و کار کنند حتی اگر خسته می شدند گوشه ای دراز می کشیدند و کمی استراحت می کردند بچه ها مشق هایشان را دو سه تایی کنار هم می نوشتند چند تایی که مدرسه نمی رفتند توی حیاط بازی می کردند و معمولا اذیتی نداشتند بعضی وقت ها کسی دلش می خواست بقیه را مهمان کند خوراکی ساده ای مثل آش یا عدس می پخت حتی اگر خانه خودشان نمی شد مواد خام یا نیم پز را با خودش می آورد و روی گاز ما بار می گذاشت اصلا خانه من و تو نداشت با هم مهربان بودند همه به هم نزدیک و با هم ندار بودیم کسی به کسی فخر نمی فروخت زیر سایه جنگ دست به دست هم داده و خانه یکی شده بودیم مردهایی جبهه بودند خودمان دور هم را گرفته بودیم و موقع بیماری یا دلتنگی یا احتیاج به هم دلداری می دادیم و کسی دست تنها نمی ماند نگذاشتیم بین سختی و سیاهی جنگ گم شود دختر عروسی کردیم بچه های کوچک را کنار هم بزرگ کردیم و هر چه می توانستیم دلمان را محکم کردیم تا مردمان غصه ما را نخورد و پشتش قرص باشد. با این حال جنگ بود اسیری و مجروحیت و شهادت داشت و دود غم که بلند می شود اول روی دل نازک زن می نشیند برای همین شب های چهارشنبه دعای توسلمان هم به راه بود دل نگرانی و بی خبری در خط به خط دعا حل می شد و جایش را به صبر و امید می داد اصلا انگار توان جسمی مان هم بعد از دعا بیشتر می شد دیگر هیچ کداممان زن های خسته ای نبودیم که دست و بالمان از زیادی کار زق زق می کرد اما هر گوشه را که می گرفتیم و خلوت می کردیم چند طرف دیگر شلوغ بود. وقت بی وقت رفت و آمد داشتیم. خلوتی خانه و خالی بودن روی فرش و پله و حیاط را خیلی وقت بودم فراموش کرده بودم انگار خانه ک زندگی من تا بوده همین شکلی بوده در جریان و رونده گاهی کار این قدر زیاد بود که شب می رفتم در خانه همسایه ها. مردهایشان را می کشاندم پای قند شکن ها. بالاخره مرد یک دست بیندازد به قیچی و تند تند قند حبه کند کجا و قوت دست زن کجا خدا خیرشان بدهد رویم را زمین نمی انداختند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت یازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سیزده ساله بود اما بچه های آن موقع فهمشان از زندگی خیلی بود همان وقت بیشتر کارهای خانه را فاطمه سروسامان می داد پسر هم از خانواده محترم و با ایمانی بود توکل کردیم به خدا و جواب مثبت دادیم از اول حرف و نظر من این بود که بچه ها هر چه قدر زودتر و راحت تر بروند سر زندگی شان بهتر است همین طور هم شد حاج حبیب و من خودمان خواستیم مهریه دختر بزرگمان چهار ده تا سکه باشد یک مهمانی ساده و خودمانی گرفتیم و بچه ها به عقد هم در آمدند. کنار تمام کارهایی که انجام می دادیم کم کم چند تا کلاس پا گرفت انهایی که روخوانی قرآن بلد نبودند یک گروه شدند و یک ساعتی را پیش از یک خانم های جوان قرآن می خواندند و غلط هایشان را اصلاح می کردند از بسیج هم یک مربی خانم فرستاده بودند برای آموزش تیراندازی . چند تا از دخترهای جوان دورش جمع می شدند و آموزش نظامی می دیدند کلاس امدادگری هم بود که چند نفری ثبت نام کرده بودند من از یک طرف سرگرم کار پایگاه و کلاس هایش بود از یک طرف حواسم به بچه ها از یک طرف هم کم کم وسیله می گرفتم و می گذاشتم کنار چیزهایی که از قبل برای جهیزیه فاطمه تهیه کرده بودم.کار و بار حاج حبیب رونق داشت و وضع مالی ما از همان اول تقریبا خوب بود بهتر بگویم برکت مالش زیاد بود این قدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواس جمع بود تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتاب روشن باشد که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می کردم حاجی جبهه بود ولی کیف پول من خالی نمی ماند دست بالم باز بود ان همه آدم در خانه ما رفت و آمد داشتند اب و برقی که برای انجام دادن کارها استفاده می کردیم بالاخره همه این ها خرج داشت حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد کسی بانی شود و کمکی کند مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می کرد آن بحثش فرق داشت اصلا مربوط به خانه ما نبود پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می کردند از این دست می دادند و از دست دیگر خرج رزمنده ها می شد قلق کار دستمان آمده بود و فرز شده بودیم از جهاد برایمان دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته بندی هم باشد به عهده خودتان و یک بسته برای نمونه فرستادند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دوازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 کار وبارحاج حبیب رونق داشت و وضع مالی ما از همان اول،تقریبا خوب بود. بهتر بگویم،برکت مالش زیاد بود.انقدر حلال و حرام برایش اهمیت داشت و حواس جمع بود تا یک روز هم از سال خمسی اش نگذرد و حساب و کتابش روشن باشد، که من نور و شیرینی و برکتش را قشنگ حس می‌کردم.حاجی جبهه بود، ولی کیف پول من خالی نمی‌مانند.دست و بالم باز بود.آن همه آدم در خانه ما رفت و آمد داشتند، آب و برق که برای انجام دادن کارها استفاده می‌کردیم، بالاخره همه اینها خرج داشت. حاج حبیب حتی یک بار قبول نکرد کسی بانی شود و کمک کند؛ مگر وقتی که کسی برای جبهه کمک می‌کرد.آن بحثش فرق داشت؛ مربوط به خانه‌ما نبود. پیش در و همسایه حرمت داشتیم و به ما اعتماد می‌کردند؛ از این دست می‌دادند و از دست دیگر خرج رزمنده‌ها می‌شد. قلق کار دستمان آمده بود فرز شده بودیم. از جهاد برای ما دستگاه پرس فرستادند و پیغام دادند که بسته‌بندی هم باشد به عهده خودتان، و یک بسته برای نمونه فرستادند‌. باید داخل هر بسته پلاستیک، یک لباس زیر،یک حوله دستی کوچک، مسواک و خمیردندان ،یک بسته قند و یک بسته آجیل می گذاشتیم.بعد از ظهرش دو سه تا ماشین بار برایمان آوردند . گونی ها را که خالی کردیم روی سفره‌ای پهن شده، چند تا تپه کنار هم درست شد. تپه های بزرگتر از قد یک آدم نشسته؛از این طرف نمی‌توانستیم طرف دیگر را کسی که روبرویم نشسته را ببینیم. نه من ،نه هیچ کدام از خانم ها، این همه پسته و بادام و فندق و گردو یکجا ندیده بودیم. توی دلم گفتم《 خدایا!کمک کن اینها را بتوانیم جمع و جور کنیم و شرمنده نشیم.》 برای هر بسته می شمردیم تاپسته و بادامشان کم و زیاد نشود. یک نفر هم نشسته بود سر دستگاه پرس. با یک دستگاه ، کارمان کند شده بود، ولی چاره ای نبود. جایمان را عوض می‌کردیم تا خستگی مان، کار را کندتر نکند. 🌷🕊 🌹🍃 ... 🌹🌱 به کانال مهدویت بپیوندید👇 💞http://eitaa.com/mahdavieat💞
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود. محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روزها فعالیت منافین زیاد شده بود یک عده از جوان ها باید رو به روی ارتش بعثی می ایستادند یک عده هم داخل شهرها حواسشان را می دادند به منافقین نامرد تا کمتر زن و بچه و مردم بی گناه قربانی شوند وقتی رسیدم نزدیک ایست بازرسی همان جا ایستادم و چشم گرداندم تا ببینم محمد را پیدا می کنم یا نه با آن قد و قواره کوچک از دور و توی همان تاریکی شب هم بین بسیجی ها پیدا بود کمی ایستادم و نگاهش کردم دلم آرام شد و برگشتم خانه از آن به بعد دو سه بار دیگر هم رفتم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم ایستاده بود یک گوشه و خودم را کشیده بودم پشت تیر چراغ برق همین طور که سرک می کشیدم و حواسم به مجمد بود دیدم کسی از پشت صدایم می زند همدیگر را شناختیم زیاد آمده بود در خانه تازگی محمد یک پیراهن هم برایش دوخته بود گفت حاج خانم چیزی شده این موقع شب اومدین اینجا می خواین محمد رو صدا بزنم گفتم نه نه هیچی نشده فقط اومده بودم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم بنده خدا خودش فهمید گفت نگران نباشین هوای بچه های کوچکترو بیشتر داریم حواسمون بهشونه برید خیالتون راحت کارمون تموم شد خودم با محمد تا در خونه میام لبخند آمد روی لب هایم و گفتم خدا خیرت بده برای پدر و مادرت نگهت داره چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه کم کم من هم عادت کردم به کم دیدن محمد به کم توی خانه بودنش به جمکران رفتن های مداومش یک طوری شد که این بچه پسر یک سال انگار به اندازه چند سال بزرگ شد روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد انگار آن سال ها داشتم همان روزهایی را می ذگراندم که همیشه آرزویش را داشتم حس می کردم زحماتم به بار نشسته فکر می کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان ای کاش آنجا بودم و یاری تان می کرد وقتش رسیده خانه ما شده بود از شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین خانه های محل سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی ام کمتر شده بود منتظر یک مهمان بودم همسایه ها مدام حواسشان جمع بود به مریم سفارش می کردند هوایم را داشته باشند خودشان هم گوش به زنگ بودند ولی من از اول نازک نارنجی بار نیامدم نه خودم و نه بچه هایم زایمان هایم سخت بود ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی دادم زودم می افتادم دنبال کار و زندگی روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالا شب نمی شد بچه را گرفتم توی بغلم دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش ششمین بار بود که حس می کردم یک تکه از گوشه تنم را جدا کرده اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند البته آخرین بار هم شد. تابستان سال 1364 بود سراسم گذاری بچه دعوا بود هر کسی یک چیز می گفت آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم حاجی که با شناسنامه آمد بچه ها جا خوردند هی می گفتند بابا اشتباه شده اشتباه نوشتن حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت چرا مگه چی شده؟ هاج و واج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می شود صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند اینجا نوشته زینب معماریان حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت آهان اسم بچهرو پرسیدن من به زبونم اومد زینب خب بابا زینب که خیلی بهتره بچه ها حرص می خوردند من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود برای اینکه آتششان تندتر نشود خنده را خوردم پشت حاجی را گرفتم و گفتم معلومه که زینب قشنگ تره رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه ام حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می گفتند زینب بلاکش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می گفتم: اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده همین برای من یک دنیاست مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می شد همین برایش کافی بود حالا کنار آن همه بدو بدو باید به یک نوزاد هم می رسیدم خوشم نمی آمد کم بیاورم کاری بماند و درست انجام نشود کمر همت را محکم تر کردم و این وسط ها فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه هایی دارد بیشتر از قبل خاطره هایی را که از جبهه شنیده بود تعریف می کرد مشتاق تر شده بود انگار کارهای بزرگ تر از سن خودش می کرد حرف های بزرگ تر از قد خودش می زد از سنش جلو افتاده بود برای همین موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می خواهد برود جبهه جا نخوردم منتظر بودم اولش کمی نگران شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد و گفت اونجا جای بچه نیست و محمد را پکر روانه کرد مسجد فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بنده اش را خوش بیاید حاج حبیب نبودش برای من عادی بود پیش از آن هم کم خانه می دیدمش اما جنگ که شروع شد برای من و بچه ها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود یک پایش خانه که نه توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار این بچه ها یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز می دانستم معطل کنم حاجی می رود و این بچه که مثل یک کنجشگ است بال بال می زند گوشه قفس کز می کند و غصه اش می ماند برای من سفره شام را که جمع کردم دو تا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب نگاه و حواسش بی اختیار تلویزیون بود آن قدر وقتی که صدایش زدم و چای تعارفش کردم نشنید استکان را گذاشتم جلویش و ساکت چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون اخبار آن موقع چه بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد کمی که گذشت دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به جایی داشت سرد می شد حاج حبیب قند را گذاشت گوشه لبش همان طور که استکان را به طرف دهانش بالا می برد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات گفتم حاجی محمد دلش شکست ها. بچه م دمغ شد حسابی. حتی نگاهش را بر نگرداند طرفم. گفت اشرف سادات اونجا خیلی با این چیزی که شما از تلویزیون می بیند و می شنوید فرق داره بچه رو ببرم جنگه غذای خوب و کافی نیست جای خواب نیست حموم و دستشویی کمه مریضی داره بی خوابی داره دوری و دلتنگی داره آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی امروز دیگه نیست جنازه شو بر می گردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی تو سرما باید جلوی باد و بوران بایستی محمد مگه چند سالشه اونجا چه کاری از دستش بر می یاد بمونه اینجا کمک حالشما منم خیاله راحته خدا هم راضی تره موندنش اینجا کم فایده نداره جوون بیکار و علافی نیست که بره اونجا کاری نداره جلوی دست و پای بقیه رو هم می گیره منم باید یه دلم به کارم باشه به چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه می کنه خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پر بیراه نمی گوید گذاشتم جای محمد و دیدم حاضرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم محمد آن روزها از ده تا جمله ای می گفت نه تایش جبهه بود از رفت و آمد بچه های مسجد و پایگاه هر چیزی را به جنگ ربط می داد پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم و گفتم حاجی خب محمد رو با خودت ببر متعجب نگاهم کرد ادامه دادم حاجی شما هر بار این همه آدم می بری واسه کارگری خب محمد یکیش بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستشون میده بله جثه ش ریزه و نحیفه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 توانش هم شاید هم کم باشه ولی دو تا لباس پاره می تونه واسه تون وصله بزنه ظرفای غذاتون رو بشوره بذار حالا که اصرار داره به رفتن همراه خود شما باشه تا دل جفتمون قرار داشته باشه این طوری بهتره تا اینکه بی خبر خود سری کنه و بره حاج حبیب خودش را از تک و تا نینداخت و همچنان گفت نه خیلی برایش حرف زدم گفتم شما یک بار این بچه را ببرید اگر از پسش برنیامد برای خودش هم درس عبرت می شود و دیگر بهانه رفتن نمی گیرد می نشیند پای خیاطی خودش یک گوشه از کار مرا هم می گیرد سخت بود ولی راضی شد فردایش به محمد گفت ساکت را ببند که شب راه می افتیم ولی یادت باشه که اونجا خیلی باید گوشت به حرف بزرگ ترا باشه قبول بچه ام بدون اما و اگر گفت قبول محمد آن موقع حالی داشت که دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم ذوق عجیبی توی چشم هایش بود باورش نمی شد توانسته به آرزویش برسد مقصدشان سومار بود حاج حیب می گفت باید بروند و چند تا تنور نانوایی درست کنند برای تدارکات یک کامیون وسیله بنایی باز زدند و با چند تا از مردهای آشنا و فامیل حرکت کردند سرم دوباره به کارهای خودم گرم شد کلاس های آموزش نظامی و کمک های اولیه رونق گرفته بود حتی کلاس های قرآن آن قدر شلوغ می شد که دو گروه شده بود ان چند متر خانه برکت پیدا کرده بود و دیگر هیچ کجایش متعلق به ما نبود خودم را مشغول کار می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم من به هیچ کدام از بچه ها وابسته نبودم ولی محمد رفیق و هم صحبتم بود اصلا عادت کرده بودم به رفت و آمد مشتری هایش که بیشتر رفقایش بودند بیشتر از آن به تعریف هایی که از اخلاق و کارش می کردند حظ می بردم کارمان که بیشتر شد از صافت فکرک ردن به جای خالی محمد افتادم نمی گویم چشم روی هم گذاشتم و گذشت ولی بالاخره هر سفری عمری دارد محمد که یا الله گفت و از در خانه آمد داخل دلم روشن شد دخترها دویدند طرفش من هم صورت کوچکش سیاه شده بود خستگی از چشم هایش می ریخت. لاغز هم شده بود اما به رویش نیاوردم حاج حبیب هم کمی بعد رسید سر راه رفته بود پی انجام کاری و محمد را قبلش رسانده بود خانه محمد توی خودش بود با چشم و ابرو از حاجی پرسیدم اتفاقی افتاده حاجی به بهانه ای من را کنار کشید و گفت چیزی نشده حالا بعدا باتون میگم شام آن شب را کمی مفصل درست کردم مشغول پر کردن پیاله های ماست بودم که حاج حبیب از در آشپزخانه وارد شد دیدم فرصت مناسب است پی جوی حال محمد شدم. خیلی جلو نبودیم ولی همون جا هم امن نبود منطقه رو بمباران کردن تو چند لحظه زمین و زمان انگار به هم پیچید گرد و خاک که نشست تازه چشم باز کردم و دیدم اطرافم چه خبره زدم تو سرم و دویدم دنبال محمد که دیدم یه گوشه داره به خودش می لرزه از ترس داشت قالب تهی می کرد قلبش عین کفتر می زد گرفتمش توی بغلم بلکه آروم بشه ولی نشد جوونای زخمی و خونی مردمو رها کردم به امید بقیه و به زور یک کم آب پیدا کردم تا بریزم دهن محمد رو سر و صورتش بی فایده بود هم جا هم دست و پای زخمی بچه ها رو که می دید دوباره بی تابی می کرد کلی به زبونش گرفتیم تا سرمش تموم شد و آرم گرفت. بابا من گفتم این بچه جبهه کاری نداره جایی نداره حالا به حرف من رسیدین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاج حبیب این ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سر کشید و پیش خودم دو دو تا کردم و گفتم خب ترسیده قبل از این هر چه می دانسته فقط از شنیده هایش بوده حالا رفته و از نزدیک دیده مگر بزرگ ترهایش کم از ترس جانشان حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می خواهند بروند جبهه پیش بعضی بزرگ ترهایش به شوخی هم نمی شد حرف از اعزام به منطقه زد حالا این بچه با سن کم جگر داشته که خواسته برود رفته و آن محشرک بری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد با چشم باز انتخاب می کند می داند قرار است کجا باشد و چه کند نخواست هم می نشیند پشت چرخ خیاطی و کارش را تمام می کند ولی یک چیزی ته دلم می گفت محمد بی خیال جنگ نمی شود و محمد آقای خیاط نمی ماند حتی فکرش هم غصه دارم می کرد که دیگر از محمد حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم هر چه که خدا بخواهد همان می شود شما خوب کاری کردیدک ه همراه خودتون بردینش این اتفاق هم برای هر کسی ممکن بود بیفته دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم یکی دو روزی که از برگشتنش گذشت گفت شب می ماند پایگاه پیش بچه ها و دیرتر می آید به رویش لبخند زدم و گفتم خدا به همراهت چیزی توی دلم شعله کشید محمد عوض نشده بود آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود توی دلش ته نشین شده بودند ولی نخواسته بود از واقعیت برگرداند جنگ سختی داشت و ترس و تلخی آن روزها که پشت هم مارش عملیات می زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می پیچید توی خانه ها چقدر شهید می آوردند مرد خانه ای رو پا می رفت و با عصای زیر بغل می گشت محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود ولی باز هم پای جنگ مانده بود ما نفهمیدم امام با دل این بچه ها چه کرد تا چند وقت دیگر حرفی از منطقه نزد وقتش را یا توی زیر زمین می گذراند و لباس می دوخت یا پایگاه پیش بچه ها کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می رفت جمکران گاهی شاید چند روز پشت سرهم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روز چند تا ماشین سبزی آورده بودند خانم ها جا خوردند خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود گفتند اشرف سادات می خوای چی کار کنی حالا گفتم هیچی رفتم سراغ تلفن و با چند پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی ها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانه مادخودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم بعضی ها وقت ها یادم نمی امد ملافه هایی را که می انداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم کی جمع کرده ام این ملافه ها همیشه پهن بودند بس که ما همیشه مشغول بودیم ان روز تا شب خیلی کار کردیم دلم می خواست بنشینیم پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خشتکس در کنم ولی نمی شد کار سبزی ها که سبک شد رفتم توی آشپزخانه عذای ساده ای گذاشتم تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش تند تند دور خودم می چرخیدم و دست می انداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد گفت مامان کمک می خواهی می خواستم دو تا کاری می کردیم و حرف می زدیم محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود با طمانیه و کمی مکث انگار هی حرفش را بخورد گفت توی سینه اش یک راز دارد دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم خیر باشه مادر نگاهش را دزدید و گفت قبلش یک قول می خوام آدمی که می خواهد رازی را فاش کند چه می خواست جز اینکه بعد از به زبان اوردنش توی سینه من امامت بماند و دو تایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم گفتم نشنیده قول قبول پرسیده تا من زنده ام توی دلم گفتم مادر مگر تو چند سال داری که از این حرف ها می زنی ؟ نگذاشتم عاطفه مادری ام خودش را بکشد پشت چشم هایم گفتم خیالت راحت به زبان اند که امروز جمکران بودم گفتم بله خبر دارم این روزها زیاد میری قبول باشه گفت یک کاری کردم از آقا خواستم تا زنده ام کسی خبردار نشود رفتم وضو گرفتم نماز خواندم بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامه ام ... را حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تاحرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تا بخواهم بازش کنم خودش ادامه داد دست کاریش کردم یه کم فقط خوب این طوری که منو نمی برن مجبور بودم خنده ام گرفت از جسارتش خوشم آمد فکر کردم اگر حاج بفهمد چطور می شود گلویم از بغض می سوخت سوزن سوزن می شد کف پایم گزگز می کرد محمد تجسم اروزهای من بود پاره تنم هم سن و سالی نداشت دلش کوچک بود افقش رسیده بود به جایی که عقل من قد نمی داد همه این ها مثل یک فیلم خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد به خودم امد دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکس العمل من است فقط گفتم داری کارای مردونه می کنی باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قول قلب دادن به محمد همه را مهار کردم دلم آشوب شد کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم نشستم سر سجاده. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/mahdavieat