eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
370 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و هفت 🔹حاج عباس دنبال آقای مرتضوی گشت تا جواب معما را از او بپرسد و جایزه را بگیرد. جایزه‌ای که خدا برایش تعیین کرده بود نه آنکه سید قرار بود بدهد اما آن شب، آقای مرتضوی نیامده بود. هیچ وقت نشده بود که برای نماز جماعت خودش را به مسجد نرساند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ بعد از ساعت 9 و نیم که چراغ‌های مسجد خاموش شد، به آبدارخانه رفت و شماره آقای مرتضوی را گرفت:"سلام حاجی. خوب هستید؟ تشریف نیاوردید امشب.. بله حاج آقا بودند. نه چنگیز باهاشون نبود. نه.. بله.. چیزی شده؟.. باشه چشم." گوشی تلفن قدیمی را آرام گذاشت. در را بست و از مسجد بیرون آمد. سید که منتظر حاج عباس بود، خداقوت گفت و آقا صادق را معرفی کرد:"حاج عباس آقا، این گل پسری که می بینید، آقاصادق نقاش خوش ذوق و پسر خیلی خیلی باهوش و بامحبتی است." صادق که هم از تعریف های ساده سید خوشش آمده بود و هم خجالت کشیده بود گفت:"سلام. قبول باشه نماز و روزه هایتان." حاج عباس دستش را جلو آورد و بعد از دست دادن به صادق، سرش را نوازش کرد و گفت:"خدا حفظش کند.. این مسجد که نوجوان های خوبی دارد" سید به حاج عباس گفت:"حاجی جان اگر کاری چیزی داشتید حتما بگویید ما همه آماده‌ایم. مگه نه آقا صادق؟" صادق لبخند زد. چشمش به مادرش افتاد که گوشه‌ای منتظر او ایستاده است. رو به سید گفت:"مامانم هم آنجا هستند" سید گفت: "بدو بدو که لابد خیلی منتظرت بوده اند. سلام ما را برسان و ازشان عذرخواهی کن.. خدانگهدار هنرمند عزیزم" صادق با شادی و انرژی بسیار از سید جدا شد و کنار مادر رفت. مادر از انرژی دویدن صادقی که همیشه آرام و بی حال راه می‌رفت، انرژی گرفت و در دل، سید را دعا کرد. 🔸زهرا، گوشه دیوار منتظر آمدن سید بود. زینب از خستگی، روی دوپا نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. سید از حاج عباس خداحافظی کرد و سریع خودش را به سر کوچه رساند. دست روی سر زینب کشید و گفت:"قبول باشه دختر گلم.. خداقوت.. امروز حسابی انرژی سوزوندی ها" زینب با بی حالی سرش را بالا گرفت و گفت:"تازه به افطاری مسجد هم نرسیدم. در خانه هم که چیز خاصی یافت نمی شود." زهرا از این حرف زینب، شرمنده سید شد و گفت:"غذای به آن مقوی و عالی. خیلی دلت بخواهد." و هر سه به سمت خانه حرکت کردند. چنگیز، با فاصله پشت سر سید وارد کوچه شد. سید متوجه حضورش شد. زهرا و زینب داخل خانه شدند و سید منتظر آمدن چنگیز شد:"به به . اقا چنگیز. سلام چطوری؟ غار مخفی‌ات کجاست ما هم بیاییم آنجا بنده خوب خدا؟ حال مادربزرگ چطور است؟ دردی چیزی که ندارند ؟" چنگیز گفت:"خوب هستند خداراشکر. ظاهرا که درد ندارند. نمی دانم." سید داخل دست چنگیز، جعبه سیگاری دید و با دستش تعارف کرد که وارد خانه شوند و گفت:"من از این سیگارها خاطره خوبی دارم ها." چنگیز چشمانش از تعجب گرد شد. تا به حال نشنیده و ندیده بود که روحانی سیگار بکشد چه برسد به اینکه خاطره هم داشته باشد. مبهوتانه سید را نگاه کرد. 🔹سید که از حالت چنگیز خنده‌اش گرفته بود گفت:"نترس. من سیگار نمی‌کشم. فقط گفتم خاطره خوبی دارم. بفرما داخل" و همان طور که وارد حیاط خانه شدند، تعریف کرد که:"در نوجوانی، بعضی از جوان های کوچه و محله‌شان سیگار می‌کشیدند و به من هم تعارف می‌کردند. هر بار با متلک و تکه های مختلف مسخره می‌شدم چون قبول نمی‌کردم. آن هم فقط برای مادرم. مادرم خدا رحمتشان کند از سیگار کشیدن بدش می‌آمد و من هم می‌خواستم دل مادرم را به دست آورده باشم. یک بار که بچه ها اصرار و سماجت زیادی داشتند که حتما سیگار را روی لب‌های من بگذارند، به ذهنم جمله‌ای آمد و گفتم" سیگار من با مال شماها خیلی فرق دارد. سیگار شما به درد نخور است و من نمی‌کشم" هر چه پرسیدند چه مارکی است چیزی بروز نمی‌دادم. من که اصلا سیگار نمی‌کشیدم که مارک بدانم چیست." چنگیز که روی پله‌ها نشسته بود و جعبه سیگار را همان طور دستش گرفت بود گفت:"پس چرا گفتید سیگار من متفاوت است؟" سید گفت:"خب منظور من سیگار دودکردنی نبود. منظورم چیزی بود که با کشیدنش حالم خوب می‌شد. آن ها اسمش را سیگار گذاشته بودند. " چنگیز که ذهنش روی سیگار قفل شده بود و چیزی سر در نیاورد گفت:"بالاخره مارک سیگارتان چه بود؟" سید از این سوال چنگیز خنده اش گرفت و گفت:"یک مارک اصیل و تمام نشدنی. به نظرت چه چیز در این دنیاست که تمام نمی‌شود؟" و قیافه متفکر چنگیز را که دید گفت:"حالا ما یک چیزی گفتیم که فکر نکنند ما حال خوب کن نداریم اما شما خیلی جدی نگیر. یک حال خوب کن داری داخل اتاق که حسابی نگرانت هست." همان طور که از جا برخاست گفت:" آب می‌خوری؟ من که خیلی تشنه ام" و برای آوردن پارچ آب، داخل خانه رفت. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و هشت 🔹چنگیز و سید در سالن خوابیدند و زهرا و بچه ها در اتاق. هوای اتاق گرم شده بود و دم گرفته. پنکه سقفی داشت و چون در بسته بود، باد خنک کولر داخل نمی‌رفت. زهرا هم که حسابی گرمایی. کلافه کلافه شده بود و با آن همه خستگی، خوابش نمی‌برد. به چهره مادربزرگ نگاه کرد که چه ساده و راحت خوابیده و خداراشکر گفت که کسالتشان به خیر گذشته بود. گردن و صورت زینب از گرما به عرق نشسته بود. این طور نمی‌شد. باید فکری می‌کرد. گوشی‌اش را برداشت و به سید پیامک داد:"جواد جان هوای اینجا خیلی گرمه و خفه است. پیشنهادی نداری؟ خوابم نمی‌برد" بلافاصله پاسخ سید آمد که:"الان درستش می‌کنم." سید، ملحفه‌ای از کمد گوشه سالن برداشت. نخ‌های شیرینی که زهرا در کابینت جمع کرده بود را به هم وصل کرد. یک سر ملحفه را با نخ بست و به لولای در آشپزخانه قلاب کرد. سر دیگرش را به کناره در اتاق قلاب کرد. سالن به دو قسمت شد و حالا زهرا می توانست راحت از اتاق به آشپزخانه برود. پیامک داد:"در را باز بگذار." زهرا لای در را باز کرد و پرده را که دید، خوشحال شد. لای در را کمی باز گذاشت که هوای خنک داخل بیاید و خوابید. 🔸خوابید اما خبرنداشت همان موقع، برای عزیزدلش، پرونده تشکیل می‌دهند که به مجرمی پناه داده است:"سالهاست می‌شناسمش، خیلی جرم‌ها کرده. مدرک برخی‌هایشان را هم دارم. عکس‌هایش هم هست." وکیل گفت:"چرا تا به حال به از آن مجرم شکایت نکرده بودید؟ وقتی این همه مدرک محکمه پسند دارید." آقای میرشکاری کوبنده گفت:"گذاشته بودم برای روز مبادا. شما به این کارهاش کاری نداشته باش. شکایت را تنظیم کن که این آقا علاوه بر پناه دادن به مجرم، در محل هم ناامنی ایجاد کرده و زد و خورد هم داشته. شاهد هم دارم. نادر قاصدی خودش چاقو را در دستش دیده" وکیل نگاهی تاسف‌برانگیز به آقای میرشکاری کرد که چشمش به برگه روی دست او بود و با خود فکر کرد:"مشخص است که پرونده سازی است. خدا کمکش کند" سرش را پایین انداخت و گفت:"من شکایت را تنظیم می‌کنم اما وکالت را نمی‌توانم قبول کنم. حتی اسمی هم از من نباید بیاورید. اگر این شرط را قبول دارید انجام دهم" آقای میرشکاری گفت:"باشد مهم نیست. تنظیم شکایت های شما معروف است. شما تنظیم کن وکالت را فرد دیگری انجام می‌دهد." آقای وکیل جوان، شکایت نامه را خطاب به دادگاه ویژه روحانیت تنظیم کرد و دست آقای میرشکاری داد. آقای میرشکاری نسخه شکایت بدون نام را از وکیل گرفت و به منزل رفت. برگه را داخل گاوصندوق گذاشت و قفل کرد تا فردا که آن را به دست وکیلی چیره‌دست بدهد. 🔹شب طولانی‌ای به نظر سید آمد. غمی سنگین روی سینه‌اش افتاده بود و علتش را نمی‌دانست. هر چه استغفار و ذکر بلد بود گفت اما این سنگینی از روی قلبش برداشته نشد. با خود گفت "کاش این سنگینی از غصه بندگان خدا باشد نه گناه و معصیت. خدایا خطاهایمان را ببخش و ما را بیامرز." به یاد حرف مرحوم آیت الله بهجت رحمه الله افتاد. سر به سجده گذاشت:" خدایا، تو پاک و منزهی از هر عیب و نقصی. ما هستیم که سراسر نیاز و نقص و عیبیم. عیوبمان را ببخشای. عیب هایمان را بپوشان. ضعف هایمان را قوت ده. خدایا به برکت محمد و آل محمد، عمری با برکت روزی همه مومنین و مسلمانان قرار ده. همه را با محبت مولایمان حسین پیوند ده. " به یاد امام حسین علیه السلام که افتاد چشمانش به اشک نشست. منتظر همین اشک بود. ادامه داد:" خدایا کاری برای این بنده خوبت جور کن که روزی حلال و با برکتی را جلوی مادربزرگ پیرش بگذارد و رضای تو در آن کار باشد و بتواند تشکیل خانواده بدهد. خدایا، مشکلات خانواده آقای قدیری را مرتفع بفرما."دلش برای دعاهای خاص استاد اخلاقش تنگ شده بود. به خدا گفت:"چند صباحی ما را در محضرشان روزی دادی که بیاموزیم و آن‌ها را هدیه دیگر بندگان خوبت کنیم؟ خدایا ما را موفق به آنچه که تو دوست داری و راضی هستی بدار. خدایا توفیق و برکتی بیشتر به استادمان بده. خدایا امروز جمعه بود. نکند دل مولایمان را شاد نکرده باشیم. خدایا ظهور مولایمان را برسان. ما را هر روز و هر لحظه بیشتر به حضرتش نزدیک فرما و ظهور غیبت طولانی‌شان را در قلب‌هامان تعجیل ده." 🔸به محاسبه امروزش پرداخت و کارهایی که در هفته پیش رو باید انجام بدهد را در ذهن مرور کرد. ساعت گوشی را تنظیم کرد که فردا حتما به حاج احمد سری بزند. چهار رکعت از نماز شب را خواند. سرش را روی بالشت زهرا گذاشت:"خدایا زهرا را به مقامات بالا برسان و بهترین خیرها را نصیبش کن. این بنده ایثارگرت رویم را شرمنده کرده است." از این فکر لبخند به لبانش آمد و خدا را شکر گفت. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥هزینه دارویی بیماران صعب العلاج رایگان شد سخنگوی دولت: 🔹تمام افراد فاقد بیمه سلامت و درمانی از ۵ دهک ابتدایی تحت پوشش رایگان بیمه سلامت قرار گرفتند و سهم بیمه شدگان از پرداخت حق بیمه افراد تحت پوشش سازمان بهزیستی و یا کمیته امداد صفر شد. 🔹صندوق بیماران صعب العلاج تاسیس شد و بسیاری از هزینه‌های داروییشان را رایگان یا با هزینه بسیار پایین دریافت می‌کنند. 🔹مادران باردار و کودکان زیر ۵ سال تحت پوشش رایگان بیمه قرار گرفتند و زوج‌های نابارور معرفی شده به سازمان تامین اجتماعی تحت پوشش قرار گرفتند. بله فرق میکنه به کی رای بدین.... 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
زائران ومسافران کربلا لطفا توجه کنید. از موکب ۵۱۹ پرهیز کنید .🌷🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه صاحب موکب و مادرش در یکی از نقاط جنوبی عراق به دلیل اتمام عبور زوار اربعین از منطقه اونها و تمام شدن توفیق خدمت به زوار سیدالشهداء علیه السلام... داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
این‌هایی که دو ساعت بعد از بریکس دنبال کاهش نرخ اجاره و گوشت و مرغ هستند را زیاد اذیت نکنید. این بندگان خدا با وعده «چرخ اقتصاد» به بانیان برجام رای دادند، آخر کار هم ظریف گفت که سر کار بودند و هدف ما اقتصادی نبوده، صحبت از منافع اقتصادی برجام هم برای کلاه گذاشتن سر مردم بوده. تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃 🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ دلتنــگم.. کربلایے شدنم دست شماست ، آقاجان🖤 . پاس و ویزا و گذر ، بازیِ بین‌المللی است.. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و نه 🔹صدای زنگ خوردن، در گوش سید پیچید. ساعت 7 و نیم صبح بود و قرار بود همین ساعات، سید به او زنگ بزند. جواب نداد. مجدد گرفت. با صدای خوابالو پاسخش را داد:"سلام حاج آقا.ببخشید خواب بودم" سید گفت: "اشکالی ندارد. امروز ساعت 8 بیا مدرسه." صادق پاسخ داد:"نمی‌شه نیام؟ آخه مدرسه.." سید با خنده جواب داد:"درس که قرار نیست بخونی. منتظرت هستما. دیر نکنی. فعلا.. خدانگهدارت" صادق گوشی را قطع کرد. در رختخواب دراز کشید و چشمانش را بست:"کی حال داره بره مدرسه" دقایقی به همان حالت گذشت که یکهو یاد چیزی افتاد و مثل برق‌زده‌ها از جا پرید. دست و صورتش را شست. مسواک زد. یادش آمد روزه است. ته آب درون دهانش را خالی کرد. بلوز و شلوار رسمی پوشید. خود را در آئینه برانداز کرد و گفت:"خوش تیپ شدم" خنده‌ای کرد و از اتاقش بیرون آمد:"مامان.. من رفتم مدرسه. خدانگهدار" 🔸خانم قدیری از اتاق آمد بیرون. از دیدن صادق تعجب کرد. یادش نیامد آخرین بار کی لباس رسمی پوشیده بود. دفتر نقاشی‌هایش را در دست گرفته بود و کفش‌های مهمانی‌اش را پوشید. آقای قدیری از روشویی که بیرون آمد، صادق را دمِ در دید. ابرویش را بالا برد که:"بارک الله سحرخیز شدی. کجا به سلامتی؟" صادق از صدای پدر جا خورد. فکر می‌کرد خانه نباشد. به عجله، تمام قامت ایستاد. دفترها در دستانش خشک شدند و با صدایی نه چندان شاداب گفت:"سلام بابا. دارم می‌رم مدرسه. خداحافظ" خانم قدیری برای از بین رفتن سردی حاکم شده بر فضای خانه گفت:"برو به سلامت پسرم" و چند قدم تا دم در بدرقه‌اش رفت. 🔹در را که بست، آقاپرویز گفت:"خیلی لوسش می‌کنی." خانم قدیری گفت:"آخه مثل پدرش خواستنیه" و با این حرف خواست به همسرش مهرورزی کند. آقای قدیری گفت:"پول می‌خوای بگو پول می‌خوام. این مسخره بازی‌ها دیگه چیه؟" خانم قدیری همان طور که زهرا به او گفته بود حرفهای شوهرش را نشنیده گرفت و به محبت ورزیدن های کلامی و اهمیت دادن به شوهرش، ادامه داد:"پول را که خودت می‌دهی. تا الان هم اینقدر زحمت کشیدی که من و بچه ها همه مدیون فداکاری هایت هستیم. خدا خیرت بدهد. فدای مهربانی هات" آقا پرویز متعجبانه به حرفهای زنش گوش داد و با خود گفت:"یعنی چه شده؟" و گفت:"کسی چیزخورت کرده مهناز؟" خانم قدیری که مدت ها بود اسمش را از دهان شوهرش نشنیده بود مکثی کرد و گفت:"نه. فقط قفل زبانم را باز کردم. من تو را خیلی دوست دارم پرویز جان" پرویز همان طور که جوراب‌هایش را می‌پوشید که برود سرکار، سرش را بلند کرد و گفت:"نه مطمئنم که چیزخور شده ای" جوراب‌هایش را پوشید و کیف چرمی‌اش را برداشت. مقداری پول روی میز آرایش ساده داخل اتاق گذاشت و گفت:"یک دکتر برو" و از خانه بیرون رفت. 🔸خانم قدیری دلش شکست. مثل همیشه که حرفی می‌زد یا غذایی می‌پخت یا .. گوشی را برداشت و به زهرا پیامک داد:"دیدین فایده ندارد. برایم پول گذاشت که بروم دکتر. فقط چند جمله محبت آمیز به او زدم" بعد از چند دقیقه زهرا پاسخ داد:"پس جواب داده. نبینم از رحمت خدا ناامید بشویدها.. شما پرقدرت‌تر از این حرف‌ها هستید. یک خانم مومن قوی که دوست دارم تمام خوبی‌هایتان را یاد بگیرم و در زندگی‌ام به کار ببندم" خانم قدیری از خواندن پیامک زهرا، انرژی گرفت و با خود فکر کرد:"آره من ناامید از رحمت خدا نمی‌شوم. حتی اگر از پرویز ناامید شده باشم." و پاسخ داد:"ممنونم" زهرا برایش شکلک گل فرستاد و گوشی را گوشه دیوار گذاشت. پشت مادربزرگ را ماساژ داد و از خاطرات دوران جوانی مادربزرگ پرسید. علی اصغر و زینب هنوز خواب بودند. سید از زهرا خداحافظی کرد و به همراه چنگیز از خانه خارج شد. چنگیز گفت:"حاج آقا مزاحمتان هستم. بگذارید من بروم" سید دستش را به محبت فشرد و گفت:"کجا بروی. بیا که حسابی کار داریم." 🔹به مدرسه رسیدند. سید جواد چنگیز را معرفی کرد:"از دوستان خوب بنده هستند. در کارهای فنی قرار است کمک‌مان کنند. کاربلد و بسیار باهوش اند و البته بسیار لیز. مدام از دست آدم در می‌روند." و خنده‌ای کرد. مدیر که انسان فهمیده‌ای بود به آقا چنگیز دست داد و خوش آمد گفت. صادق پشت در اتاق مدیر منتظر ایستاده بود. سید گفت:"اگر اشکالی نداشته باشد لیست نمره های عربی هم کلاسی های آقا صادق را می‌خواستم" آقای مدیر گفت:"دقیقا برای چه کاری می‌خواهید؟" آقا سید با طمانینه خاصی گفت:"می‌خواهم چند تا از بچه ها را گلچین کنیم و اگر خانواده‌هاشان اجازه بدهند در مراسم جشن مسجد که چند روز دیگر است، از کمک هایشان استفاده کنیم" آقای مدیر گفت:"بچه‌های فعال مشخص‌اند. چه نیازی به لیست نمره‌هاست؟" سید نگاهی به چنگیز کرد و گفت:"آن‌هایی که نمره کمتری دارند را در نظر داشتم" و جدی و پرمهر، به چشمان متعجب آقای مدیر نگاه کرد. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت پنجاه 🔹سه نفر از بچه هایی که نمره شان کمتر از ده بود را انتخاب کرد. دو نفر هم به توصیه آقای مدیر، از بچه زرنگ‌ها. آقای مدیر برای هماهنگی، با خانواده‌ها تماس گرفت. قرار شد همه راس ساعت 9 در مدرسه باشند. سید، به کمک صادق، برنامه جلسه را ریخت: 3 دقیقه اول جلسه تلاوت . تا ده دقیقه معرفی سید و بچه ها به یکدیگر و چاق‌سلامتی‌ها، ده دقیقه هم برای معرفی طرح کلی و جلب مشارکت بچه‌ها و اینکه در چه حیطه‌ای علاقه به فعالیت دارند، بیست و دو دقیقه برای طرح و برنامه و تقسیم کار. چند دقیقه اخر جلسه هم به سوال و دعا و .. که قبل از ساعت ده، جلسه تمام شود تا سید به قرار ساعت ده و نیمش برسد. به نظر همه چیز خوب و عالی بود. صادق از اینکه در جلسه‌ای شرکت دارد و کارهای مدیریتی برگذاری جلسه و جشنی را می‌بیند به شعف آمده بود. روی طرحی که سید از او خواسته بود فکر کرد و در همان چند دقیقه‌ تا تشکیل جلسه، طرح زد. یکی از طرح‌ها را سید بیشتر پسندید اما گفت:"تصمیم نهایی باشد تا نظر بچه‌های تیم را هم بدانیم" 🔸چنگیز، سازه‌ای که سید از او خواسته بود را در ذهن مجسم کرد. خطوطی را کشید و اندازه‌هایی گرفت و گفت:"به این مقدار چوب یا هرچه که بخواهید با آن ساخته شود نیاز هست و این مقدار هم چفت و بست و .. " سید گفت:"روی کار با یولونیت فکر کن. کاری که دو طرف هم داشته باشد. یک طرف طرح میلاد و طرف دیگر برای شب‌های قدر" چنگیز، نگاهی عمیق به سید کرد و با خود گفت:"عجب فکری. بیخود نیست میرشکاری سرلج باهاش افتاده". مجدد فکر کرد و طرحی جالب تر به ذهنش رسید. خطوطی کشید و طرح را برای سید توضیح داد. صادق که از کار خودش آزاد شده بود، توضیحات چنگیز را نقاشی کشید. سید به سرعت عملش آفرین گفت و اضافه کرد:"به این نکته توجه داشته باشیم که این سازه قرار است در مسجد قرار داده شود. این هم باشد با بچه‌های تیم تصمیم بگیریم. " 🔹بچه‌ها آمدند. احمد و مهرداد و پرهام از بودن خودشان در کنار سید و بچه‌زرنگ‌ها تعجب کردند. سید از احمد خواست آیت الکرسی را بخواند. احمد خواند. خوب و عالی. با تلاوت احمد، جلسه شروع شد. سید، قبلا طرح را کمی برای صادق گفته بود و اواسط گفت‌و‌گو، از صادق خواهش می‌کرد بقیه‌اش را بگوید. صادق یادش رفته بود او هم جزو نفراتی است که نمره نه تنها درس عربی، بلکه تمام درس‌های مهمش، حدود ده و زیر ده بود. جمله صادق که تمام شد، سید نظر پرهام را پرسید. پرهام نگاهی به دوستان دیگرش انداخت و گفت:"نمی دانم. هر چه خودتان می‌دانید." سید، گفته صادق را مجدد توضیح داد. سوالی مطرح کرد و نگاهش را به پرهام دوخت تا پاسخ بدهد. پرهام دست و پایش را گم کرد. با دیدن آرامش و سکوت همراه با لبخند سید، کمی به خود مسلط شد. روی صندلی اتاق مدیر جابه‌جا شد و گفت:"خب.. به نظرم این مدلی باشد بهتر است" و روی برگه‌ای که سید روبرویش گذاشته بود چیزهایی نوشت. همه سرها روی برگه خم شد. محمد، یکی از بچه زرنگ‌های کلاس انگشت اشاره‌اش را روی یکی از کلمات نوشته‌ی پرهام گذاشت و گفت:"این اگر اینجا نباشد بهتر نیست؟" سعید هم نظر محمد را تایید کرد. صادق کمی از نوشته‌ها فاصله گرفت. مداد طراحی‌اش را در دستش چرخاند. چشمانش را ریز کرد. فکری به ذهنش رسید و گفت:"حاج آقا این چطور است؟" و تند تند چیزهایی نوشت و خطوطی را کشید. نگاه سید به چهره صادق بود. چه با خوشحال و پرانرژی طرح دوستانش را کامل می‌کرد. این صادق با صادق دو روز پیش چقدر متفاوت بود. خدا را شکر کرد. بچه‌ها خوششان آمد چون، هم، فکر پرهام را در خود داشت و هم فکر محمد و سعید را. 🔸آقای مدیر، به روابط صمیمانه و هم‌فکری‌های دوستانه بچه‌هایی نگاه کرد که تا چند هفته قبل، با هم دشمن بودند و از هر مسئله‌ای برای تحریک و اذیت همدیگر، استفاده می‌کردند. سید از همه نظرخواهی کرد. باتفاق آرا، همه این طرح را پسندیدند. چینش برنامه جشن که تمام شد، سراغ محتوا و فضاسازی رفتند و طرح های صادق را به نظرسنجی گذاشتند. چهار نفر از بچه‌ها همان طرح سید را پسندیدند. دو نفر موافق طرح دیگری بودند. چنگیز فکر کرد که خب رای اکثریت همان است پس همان طرح رای می‌آورد. اما سید رو به آن دو نفر گفت:"در این طرحی که انتخاب کرده اید، چه نکته قوتی دیده اید که در طرح دیگر نیست؟" بچه ها کمی فکر کردند و سه چهار مسئله را گفتند. سید گفت:"خب آقا صادق، این سه چهار مسئله را می‌توانی در طرح دیگر پیاده کنی؟" صادق کمی فکر کرد و گفت:"فکر کنم بشود" سید، از تک تک بچه‌ها خواست که یک دعا بکنند. هر کدام فکری کردند و دعایی. سید آمین گفت و ختم جلسه اعلام شد. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا