#اطلاعیه
🔵 خیلی از بزرگواران سوال میکنن که ما چطور میتونیم خودمون و دیگران رو کنترل کنیم تا کارهایی که غلط هست رو انجام ندن.😔
✔️ واقعیت اینه که هر انسانی اولین چیزی که باید یاد بگیره، #مدیریت_تمایلات هست
این مدیریت تمایلات باید از سن 7 تا 14 سال توی مدارس به همه یاد داده بشه ولی خب متاسفانه توی مدارس اصلا همچین چیزایی نیست!😒
✔️💥 برای همین به لطف خدا یه آموزشگاه بزرگ "برای همه مردم ایران" ایجاد کردیم به نام #حیات_برتر
توی این آموزشگاه زیباترین و دقیق ترین مفاهیم مورد نیاز زندگی رو تقدیم کردیم🌹
👈 از همه شما بزرگواران دعوت میکنم که حتما توی آموزشگاه حیات برتر ثبت نام بفرمایید.☺️
اطلاعات بیشتر:
http://eitaa.com/joinchat/4205379595C116235f8c3
☢ ای دی ثبت نام در آموزشگاه:
@HayatBartar313
آقا واقعه کربلا خیلی سریع اتفاق افتاد، و کل جنگ در یک روز رخ داد، برخی از جنگ های پیامبر(ص) و امام علی(ع) چندین ماه طول میکشید ولی کربلا خیلی سریع شروع شد و تموم شد. دشمن خیلی عجله داشت.
🔻بخاطر همین شهدای کربلا خیلی خاص هستن، یعنی یک لحظه غفلت نکردن و سریع به امام پیوستن، مثلا حبیب بن مظاهر داشت صبحانه میخورد نامه امام به دستش رسید و همون موقع بلند شد و رفت کربلا، تو راه هم به مسلمبنعوسجه گفت، اونم سریع راه افتاد. و خیلی موانع هم سر راهشون بود ولی خودشونو رسوندن. اتفاقا به افراد قبیلهشون هم گفتن بیان، ولی جلوی اونارو تو راه گرفتن و نرسیدن. ولی اون دوتا منتظر قبیلهشون نشدن رفتن
🔻بعضیاهم مثل سلیمان بن صرد خزاعی که از بزرگان کوفه بود، وقتی امامنیاز داشت به امام لبیک نگفت، بعد واقعه عاشورا عذاب وجدان گرفت و قیام کرد و قیام توابین رو راه انداخت، ولی چه فایده؟
امام به برخی از افراد بصره هم نامه نوشت که بیان کربلا، از بصره تا کربلا خیلی راهه. بعضیاشون راه افتادن ولی نرسیدن. چون تو مسیر نیروهای دشمن نمیگذاشتن کسی به کربلا برسه.
🔻هفافبنمهند بصری بکوب از بصره تا کربلا تاخت و باوجود موانع زیادی که وسط راه بود عصر عاشورا رسید کربلا، گفت حسین کو؟ گفتن دیر اومدی بابا، کشته شد. بیخیال نشد برگرده، بی تفاوت نبود. دید دارن به خیمهها حمله میکنن، شمشیر کشید و جانانه جنگید و به شهادت رسید.
🔻بعضیا هم نرسیدن، مثلا یکی تو راه به امام گفت میرم کوفه یه کاری دارم انجام میدم سریع برمیگردم. امام هم گفت باشه، سریع هم برگشت ولی وقتی برگشت کار تموم شده بود.
✅《سر بزنگاه باید جواب امام و ولی رو داد. برم و برگردم، یک دقیقه صبر کن، برم خانوادهام رو سروسامون بدم، دلارهامو بفروشم و این حرفا رو نداریم. وگرنه سر امام رو باید رو نیزهها ببینی.》
رفتم که خار از پا کشم//محمل زچشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم//یک عمر راهم دور شد
⭕️قبلا گفتیم که فقط با ایجاد شوک های اقتصادی میشه به صورت مقطعی قیمت ها رو بالا برد
به زودی شاهد کاهش شدید قیمت ها خواهیم بود.
🔷خصوصا اینکه با کاهش قیمت دلار، اون افرادی که طمعکارانه دلار خریدن و انبار کردن
حمله میکنن برای فروش دلارهاشون.
این روند کاهشی بسیار سریع خواهد بود
احتمالا توی این چند روز تعداد زیادی از این افراد ، سکته کنن!
چون میدونید که آدم خائن، ترسو هم هست
تا ذره ای احساس کنه که قیمتا ممکنه کم بشه خیلی سریع میرن دلاراشون رو میفروشن!☺️
#خبر
⭕️ قیمت دلار به شدت در حال کاهش است.
هم اکنون 15.150 تومن
قیمت سکه هم شاهد شیب نزولی بی سابقه طی چند ماه اخیر شده و وارد کانال 4.800.000تومن شده
مردم درحال فروش ارز های خود هستند
#انتشار_عمومی
✅قسمت دوم مصاحبه با همسر امام خامنه ای
🔺آیا همسرتان در خانه به شما کمک میکنند؟
🔹در حال حاضر نه ایشان چنین فرصتی دارند و نه از ایشان چنین انتظاری داریم. اما یک خصیصه بسیار پسندیدهای که ایشان دارند و میتواند نمونه و سرمشقی برای دیگران باشد این است که زمانی که ایشان در منزل هستند، اگرچه معمولا خسته از کار روزانه میباشند اما سعی دارند تا جو خانه را از مشکلات محیط کارشان به دور نگهدارند.
🔻آیا شما کارمند دولت هستید؟
🔸به عنوان یک زن مسلمان در جمهوری اسلامی ایران، نظیر تمامی خواهران مسلمان دیگر، وظایفی برعهده دارم و با تمام توانم آنها را انجام میدهم، اما هیچ مسئولیت رسمی بهخصوصی ندارم.
🔺همسر شما چه انتظاری از شما دارند؟
🔹ایشان بیش از هر چیزی دیگری انتظار دارند که محیط خانوادگی آرام و شاد و سالم باشد.
🔻لطفا نظرات تان را در مورد حجاب اسلامی برای خوانندگان ما بفرمایید.
🔸به نظر من «بهترین پوشش برای خارج از منزل، چادر، است.» البته شرعا پوشیدن انواع دیگر پوشش در صورتی که بدن را کامل بپوشاند و جذب و تنگ نباشد اشکالی ندارد. اما به طور کلی چادر ترجیح دارد. برای درون خانه کاملا متفاوت است. البته پوشش در هر شرایطی باید مطابق عفت اسلامی باشد.
🔺سیره زندگانی شما چگونه است؟
🔹سالهاست که ما اشیای تجملاتی را به خانهمان راه ندادهایم. زیبایی خوب است اما نباید خودمان را درگیر زندگی تجملاتی بکنیم. ما در خانهمان دکوراسیون به معنای متداول آن، فرشها و پردههای قیمتی، مبلمان و غیره نداریم. سالها پیش خودمان را از این چیزها رها کردهایم، والدین آقای خامنهای در این رابطه سرمشق ما بودهاند و مادر ایشان چنین تجملاتی را مورد انتقاد قرار میدادند و من نیز همین عقیده را دارم. همیشه به فرزندانمان توصیه میکنم که آنها هم باید در رفتار شخصیشان این گونه باشند. زیرا اشیای لوکس غیرضروری است
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_شانزدهم
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱/۵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ . ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺧﻮﺷﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺒﻮﺩﻩ .
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﯽ . ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻫﺎ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻋﻤﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ؟
ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﻟﺤﻨﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﻃﻼﻗﺸﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺗﺮﮐﯿﻪ . ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯽ .
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻋﻤﻮ؟ ﻃﻨﺎﺯ ﮐﯿﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﻡ . ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ .
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺑﺮﺳﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯿﺎ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﻬﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺳﻼﻣﺘﯽ ۱۹ ﺳﺎﻟﺘﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯿﻪ ؟
(ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ . ﻋﻤﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه؟ ﻣﺤﺎﻟﻪ)
ﻋﻤﻮ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ . ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﻮ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺗﯽ . ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻦ .
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ . ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻮ . ﻣﻦ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻓﻌﻼ …
ﻋﻤﻮ _ ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﯼ
ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﻥ ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺰﺍﺭﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ..…
ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺎﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﭘﯿﺎﻣﺎ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﺑﻮﺩﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ
ﯾﺎﺳﯽ : ﺳﻼﻡ ﻭ ..…… ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ؟؟؟؟
_ ﻣﭽﮑﺮﻡ ﻧﻔﺴﻢ .
ﯾﺎﺳﯽ : ﺑﺎﺑﺖ؟
_ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﺖ
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ؟ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﺁﻧﻼﯾﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ .
_ ﺍﻗﺎ ﻣﻨﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ .
_ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۱۱،۱۲ ﺑﯿﺎﯾید ﺍﯾﻨﺠﺎﺍﺍﺍ .
_ ﺑﺎﯼ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻓﺤﺸﺎﺷﻮﻥ ﻧﺸﺪﻡ ﻭ ﻧﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌱 #نهال_ولایت 57
🌺 دینِ ما دینِ اشاره ها هست...
🔹مثل چی؟!
👈 ✨بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ....
ای پیغمبر اونی که بهت گفتم رو بگو...✨
- خدا جان اسم علی ابن ابیطالب علیه السلام رو در قرآن بگو دیگه! 🙄
🔸نه عزیزم. خدا #اشاره میکنه... ☺️
✅ در خانه اگر کس هست، یک حرف بس است...
⭕️ طرف اومده بود میگفت آقا #ولایت_فقیه کجای قرآن نوشته شده؟!😤
🔹گفتم چه دل خوشی داری شما!!!😊
این قرآن فداش بشم اسم علی ابن ابیطالب علیه السلام رو هم نیاورده!
🔴بعضی ها رو میبینی هر چی میگی، میگن کجای قرآن نوشته؟!
😒
🔷 میگی تو #رساله نوشته
- میگه نه کجای قرآن نوشته؟!!!
✔️ عزیز دلم آخه برای تهیه ی رساله هم از قرآن استفاده کرده هم از روایات استفاده کرده!
🎴منافقین هم زمان پیامبر میگفتن هر چی تو قرآن نوشته قبول داریم!😤
باورتون میشه؟! رسماً به پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم میگفتن اگه تو بگی قبول نداریم
امّا اگه قرآن بگه قبول داریم 😳
#نهال_ولایت 58
🌷 در سوره مبارکه نساء هست که میفرماید:
🔶 ای پیامبر وقتی بهشون میگی بیاین به سمتِ قرآن و حرفِ منو گوش بدین، میگن هرچی قرآن بگه گوش میدیم ولی تو بگی گوش نمیدیم!!!
🔺حالا این افراد این مدلی هستن، تا حرفی میزنی میگن کجای قرآن نوشته!😒
منافقین هم همینطوری حرف میزدن⛔️
✅ علاوه بر اینکه توی قرآن یه مطالبی با اشاره اومده که ائمه هدی علیهم السلام باید پاسخ بدن؛
👈 توی کلام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم یه مطالبی به صورت اشاره هست.
🌹مثلاً اونجایی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: (مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ، فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ)
🔷 #مولا دوتا معنی داره :⬇️
هم معنی "#دوست" داره
هم معنی"#سرپرست و رئیس" داره
❤️اون بزرگوار از کلمه ای استفاده کردن که اگه یکی معنای "دوست" رو برداشت کرد "کافر نشه"
1_28234761.mp3
1.12M
🎵شبیه مادرانی که بچه عقب مانده ذهنی دارند ...
🔻مناجات با امام زمان(عج)
#کلیپ_صوتی
🔴صابونی نباشیم!
📌شخص #عطاری از اهل #بصره می گوید:
⬅️روزی در #مغازه عطاریم نشسته بودم که #دو نفر برای خریدن #سدر و #کافور به دکان من وارد شدند.
وقتی به #طرز صحبت کردن و #چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم #معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان #پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
📝من #اصرار می کردم ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آن ها را به رسول مختار -صلی الله علیه و آله و سلم- و آل اطهار آن حضرت #قسم دادم.
مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
⬅️ما از #ملازمان درگاه حضرت حجت -علیه السلام- هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود #وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را #مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو #بخریم》
📌همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را #رها نکردم و تضرّع و #اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود #ببرید.
گفتند:
📝این کار بسته به #اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه #نفرموده اند جرأت این جسارت را #نداریم
📌گفتم:مرا به محضر حضرتش #برسانید، بعد همان جا طلب #رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم و اِلا از همان جا #بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛
⬅️ اما باز هم #امتناع کردند.
بالأخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من #ترحم نموده و منت گذاشتند و #قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان #به_راه_افتادم، تا آن که به #ساحل دریا رسیدیم. آن ها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند #بر روی آب راه افتادند؛ اما من #ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند:
📝#نترس؛ خدا را به #حق حضرت حجت -عجل الله تعالی فرجه الشریف- #قسم بده که تو را حفظ کند. #بسم_الله بگو و روانه شو》
⬅️این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت -ارواحنا فداه- قسم دادم و #بر_روی_آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه #ابرها به هم پیوستند و #باران شروع به باریدن کرد. اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، #صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب بر #پشت بام گذاشته بودم.
📌وقتی باران را دیدم، به #یاد صابون ها افتادم و خاطرم #پریشان شد. به محض این خطور ذهنی پاهایم در آب #فرو_رفت؛ لذا مجبور به #شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان #دور می ماندم.
آن ها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند #برگشتند و دست مرا #گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:
📝از آن #خطور ذهنی که به فکرت رسید، #توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت -علیه السلام- #قسم بده
📌من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت -علیه السلام- قسم دادم و #بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به #ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.
مقداری که رفتیم در دامنه بیابان #چادری به چشم می خورد که #نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند:
📌تمام #مقصود در این خیمه است
⬅️و با آن ها تا #نزدیک چادر رفتم و همان جا #توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای #اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت #صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را #شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:
📝#ردوه_فإنه_رجل_صابونی:
او را به جای خود برگردانید زیرا او مردی است صابونی
⬅️این #جمله حضرت اشاره به #خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از #وابستگی های دنیوی خالی نکرده است تا #محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی #همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
📝این سخن را که #شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو #پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل به #تیرگی های دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن #منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد.
📕 دارالسلام؛تألیف: علامه شیخ محمود عراقی
#صابونی_نباشیم
✨﷽✨
👌خاک پای پدر و مادر باشید
🌸 مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم"
🚫 یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
🌹نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_شانزدهم
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱/۵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ . ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺧﻮﺷﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺒﻮﺩﻩ .
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﯽ . ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻫﺎ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻋﻤﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ؟
ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﻟﺤﻨﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﻃﻼﻗﺸﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺗﺮﮐﯿﻪ . ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯽ .
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻋﻤﻮ؟ ﻃﻨﺎﺯ ﮐﯿﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﻡ . ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ .
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺑﺮﺳﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯿﺎ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﻬﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺳﻼﻣﺘﯽ ۱۹ ﺳﺎﻟﺘﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯿﻪ ؟
(ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ . ﻋﻤﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه؟ ﻣﺤﺎﻟﻪ)
ﻋﻤﻮ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ . ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﻮ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺗﯽ . ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻦ .
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ . ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻮ . ﻣﻦ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻓﻌﻼ …
ﻋﻤﻮ _ ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﯼ
ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﻥ ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺰﺍﺭﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ..…
ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺎﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﭘﯿﺎﻣﺎ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﺑﻮﺩﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ
ﯾﺎﺳﯽ : ﺳﻼﻡ ﻭ ..…… ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ؟؟؟؟
_ ﻣﭽﮑﺮﻡ ﻧﻔﺴﻢ .
ﯾﺎﺳﯽ : ﺑﺎﺑﺖ؟
_ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﺖ
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ؟ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﺁﻧﻼﯾﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ .
_ ﺍﻗﺎ ﻣﻨﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ .
_ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۱۱،۱۲ ﺑﯿﺎﯾید ﺍﯾﻨﺠﺎﺍﺍﺍ .
_ ﺑﺎﯼ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻓﺤﺸﺎﺷﻮﻥ ﻧﺸﺪﻡ ﻭ ﻧﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌱 #نهال_ولایت 59
🔶این دینی که با اشاره حرف میزنه ، وقتی بعد از توحید "و بالوالدین احسانا" میاره، منظورش چیه؟ ☺️
"والدینِ واقعی ائمه علیهم السلام هستن"
👈 بالوالدین احسانا یعنی "تمرین برای ولایت پذیری".
برای ولایت پذیری باید برگردیم به خونه
🌺 اصلاً چرا امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید: #بزرگترین_فریضه "نیکی کردن به پدر و مادر" هست.
🌹 یا پیامبر اکرم در مورد حقانیت والدین میفرماید: اونا بهشت و جهنم تو هستند....
🌷 یا امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: گناهی که آسمان رو سیاه میکنه عاق والدینه....
⁉️⁉️
👈👈 چون قرار بود "خانواده پایگاه #رشد و پرورش #ولایت" باشه.
⭕️ ولایتی که چون نبود امام حسین علیه السلام رو به قتل رسوندن........
⭕️ چون نبود امام زمان علیه السلام 1400 ساله پشته پرده غیبته......
⭕️چون نیست عالم داره در ظلم و فساد میسوزه...🌏🔥🌪
🌍🌺 ولایتی که اگه در جهان مستقر شد ، جهان غوغا خواهد شد...آباد خواهد شد...
انسان آزاد خواهد شد...🌱
🚫 امّا حالا با یه #بی_حرمتی به پدر و مادر آسمان، سیاه خواهد شد...🌪🌫🌪🌫
🏴
🌱 #نهال_ولایت 60
🔴 از هر حرامی حرام تر، رواج دادن بی احترامی به پدر و مادره.....
🔹چرا اینقدر عاقِ والدین در #دین جدی گرفته شد؟!
✅👈 چون قرار بود شما به پدر و مادرت احترام بذاری و اونا رو سرپرستِ خودت بدونی که "ولایت پدر و مادرت" رو بپذیری
تا در نهایت #تمرین کنی "ولایتِ امام زمانت" رو بپذیری.👉
🚫 اون بچه هایی که ولایتِ پدر و مادرشون رو نپذیرن ، ولایتِ امام زمان رو هم نخواهند پذیرفت.....
🔴 اگر بچه ای جلوی پای پدرش بلند نشد
جلو پای امام زمان(عج) بلند میشه؟! 😒
وقتی بچه ای به مادر احترام نذاره به امام زمانش احترام میذاره؟
خیر....
✅ اگه ما تمرین کنیم که به پدر و مادر احترام بذاریم، بعد کلاً به بزرگترا احترام میذاریم و به "پیشکسوت ها" احترام میذاریم
بعد به امام زمانمون احترام میذاریم...💞
⛔️ نمیشه که پدر و مادر که دم دست تو هستن بهشون احترام نذاری بعد بری به امام زمان احترام بگذاری!!!
صبر کن ببینم، میخوای سنت های خدا رو دور بزنی؟! 😒
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 فقط اگه ادعا داریم که شیعه و محب اهلبیت و امام زمان هستیم
هر چقدر ارادت به اهلبیت داریم این کیلیپ رو اشتراک بذاریم
👈 اربعین یک موهبت الهی برای رسیدن به ظهور ✨
👈 این کلیپ رو نبینی ضرر کردی
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_هفدهم
#ﺑﺨﺶ_ﺍﻭﻝ
ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺭﺩ ﺑﺪﻡ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎد ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩﺷﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﻗﺎﻧﻌﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﺍﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺜﻼ ﮔﻔﺘﻢ ۱۱،۱۲ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ .
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻝ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺷﻘﺎﯾﻖ . .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﻤﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻡ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﺪ . ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﯿﻎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ : ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ ﺣﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ . ﺧﻮﺏ ﻧمیخواد ﺑﻤﯿﺮﻩ ﮐﻪ . ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻩ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻫﻤﺶ ﻋﻤﻮ ﻋﻤﻮ .
_ ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ؟ ﻣﺜﻠﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻃﻼﻕ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﯾﮑﻢ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺭﯾﺸﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ .
ﯾﺎﺳﯽ :ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺍﺑﺠﯽ . ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﻭ ..…
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺣﺮﻓﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﺘﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺷﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻟﻪ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : آﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﺎﯼ .
ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﺧﯿﺰﯾﺪ . ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺧﺎﻟﻪ
_ ﻫﺎ؟؟؟؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎﻥ. ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ( ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ) ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﻫﺎﺭ .
_ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ..… ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺳﯽ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ .
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﭘﺴﺮ ﭼﻨﺪﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺯﺭﯼ . ﭘﺲ ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺁﺏ ﺑﮑﺶ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺦ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺟﻠﻮ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﺩﺍﺷﺖ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ .
ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﻭ …… ﭘﺴﺮﻩ ..… ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ .
_ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ
ﺍﻣﯿﺮ:ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﭗ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻪ . ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﮐﺎﺭﺍﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﻢ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺯﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﻮﻧﺪﻡ . ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺷﺐ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﯿﻢ . ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻮﯾﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻥ .
ﺳﺎﻋﺖ ۴، ۵ ﺑﻮﺩ , ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻧﺸﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﺎﺵ.
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨