❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_۸۳
بلاخره بعد از دو هفته كه در گير مراسم تشييع و …..بودن ،فرصت ميكنن كمي باهم خلوت كنن. روي نيمكت فلزي سرد پارك ميشينن، اواخر پاييز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستني تر و دونفره ميكنه.
اميرحسين كمي خم ميشه آرنجش رو روي زانوش ميزاره سرش رو با دستاش ميگيره. _ ديدي لياقت شهادت نداشتم؟
حانيه_ نه. لياقتت شهادت در ركاب امام زمان بوده ، ماموريتت ياري امام زمانته.
اميرحسين سرش رو بالا مياره و با عشق به چشماي حانيه خيره ميشه و بوسه اي روي پيشونيش ميزنه
حانيه_ زينب سادات. ندو مامان ميوفتي خب.
دختر سه ساله اي كه حاصل عشق اميرحسين و حانيه بود ، با لباس عروس سفيدي كه براي عروسي پوشيده بود خواستني تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد كه تو لباس دومادي خودنمايي ميكرد ميرسونه و خودش رو تو بغلش ميندازه. اميرحسين شاد و خندون از قسمت مردونه خارج ميشه و به باغ كوچيكي كه جلوي تالار بود ميرسه با ديدن حانیه گوشيش رو به امير ميده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته . دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه……
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن…..
پايان….
ازجهنم تا بهشت نوشته ح- سادات کاظمی
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
سلام دوستان گرامی این رمان به یاری خداوند متعال به پایان رسید ان شاءالله ازفردا رمان جدید میزارم براتون
منتظران ظهور
#ملاقات_با_خدا 38 💢 گاهی "رعایتِ تقوا و انجامِ برخی مبارزه با نفس ها" ممکنه باعث رنجشِ بعضی از اطرا
ریپلای درس قبل ملاقات باخدا
#ملاقات_با_خدا 39
🌺✔️ تقوا یعنی خدا برنامه بده تا "مَن" از بین بره و نابود بشه....
🔵 جابر بن عبدالله انصاری اومدن در خونه پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و در زدن؛
🌹رسول خدا فرمودن کیه پشتِ در ؟
-- جابر گفت : من !
🌷 پیامبر فرمودند : "امان از مَن....."
⭕️به محض اینکه آدم ها میخوان "در کنارِ نظرِ خدا"، یه نظر هم "خودشون" بدن ، میشن ابلیس...
👿
🚫ابلیس هم همین غلط رو کرد! گفت اینجا نه! من به آدم سجده نمیکنم....
🌷 خدا فرمود خارج شو... دیگه مهم نیست که چقدر عبادت انجام دادی....
تو هنوز"خودخواهیت از بین نرفته"....
✳️ خدا مبارزه با نفس چه کسی رو میپذیره؟
👈✨اِنَّما یَتَقَبَّل الله مِنَ المُتَّقین...✨
#ملاقات_با_خدا 40
💢 مثلا طرف میگه من پنجمِ ماهِ قمری میخوام برم اعتکاف!
🔸میگم آخه عزیزم دستور اینه که یا اواسطِ ماه رجب بری یا بیستمِ ماهِ رمضان!
هیچ کجا دستور نرسیده که پنجم بری!
⭕️میگه نه "من دلم میخواد" پنجمِ ماه برم!
🔹چی؟؟! دلت میخواد؟
خب برو.... امّا فایده ای نداره برات....
🚫 میگه خب باشه همون بیستم میرم که خدا دستور داده . امّا خب پدرم میگه نمیخواد بری ولی من میرم !!! 😒
☢ نه عزیزم بازم نشد!
حالا که "پدرت دستور داده باید اطاعت کنی"👌
#ملاقات_با_خدا 41
🔺آخه پدرم که اصلاً اهل نماز نیست! اون به فکر اینه که من کاراش رو بکنم...
🔶 نه بازم باید بری دنبالِ دستور.
✨✅ نترس! اینقدر که این "دستور گوش دادنِ تو" نورانیت بهت میده ، اون اعتکاف رفتنه نورانیت نمیده
❣تو برو دنبالِ #اطاعت از دستور❣
🔚 خلاصه این وضعیتی هست که شما باید تا آخرین لحظه زندگیت ادامه بدی .تا آخرِ عمرت وضعیت همینه👇
هی باید منتظرِ رسیدنِ دستور باشی.
🚨 مراقب باش یه وقت شیطان گولت نزنه که دنبالِ "خوب بودن" بری!👉👿
خوب بودن فایده ای نداره !
⬅️ تو باید دنبالِ "اطاعت از دستور" بری.
🔷 اگه دنبالِ خوب بودن بری، خودت رو خراب میکنی......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 استاد #رائفی_پور - « ژن ایرانی »
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تیر خلاص به فتنه گران و مدعیان تقلب۸۸
❌فیلم لو رفته از اعتراف عباس آخوندی(نماینده موسوی) در جلسه خصوصی بیت رهبری
#من وتو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قسمت:اول
نگاهم رو از ڪتاب فیزیڪ گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
ڪتاب رو بہ قفسہ ے سینہ م چسبوندم و بہ سمت پنجرہ قدم برداشتم.
رسیدم نزدیڪ پنجرہ،پردہ ے سفید رنگ رو ڪنار زدم و نگاهم رو بہ حیاط ڪوچیڪ مون دوختم.
آسمون گرفتہ بود،ابرهاے خاڪسترے رنگ جلوے خورشید رو گرفتہ بودن.
جمعہ بہ اندازہ ے ڪافے دلگیر بود با این هوا هم بهتر شدہ بود!
برگ هاے درخت گوشہ ے حیاط زرد شدہ بود،برگ هاے زرد و نارنجے روے موزاییڪ ها رو پوشندہ
بودن.
با لبخند بہ منظرہ ے حیاط زل زدہ بودم.
خونہ مون تو یڪے از محلہ هاے متوسط نشین تهران بود،پدرم ڪارمند بانڪ و مادرم خانہ دار.
و من تڪ دختر و تہ تغارے خونہ،فقط یہ برادر بزرگتر از خودم بہ اسم شهریار ڪہ هفت سال ازم
بزرگترہ دارم.
خونہ مون ویلایے و یڪ طبقہ،یہ اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت ڪہ پلہ میخورد.
اجازہ ندادم بہ عنوان انبارے ازش استفادہ ڪنن و از سیزدہ سالگے اتاق من شد.
بے ارادہ نگاهم بہ سمت خونہ ے سمت چپ ڪشیدہ شد!
خونہ ے عاطفہ دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روے پنجہ ے پا ایستادم تا توے حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیہ!
با شنیدن صداے مادرم،صاف ایستادم و ڪمے از پنجرہ فاصلہ گرفتم.
بلند گفتم:بلہ!
صداے مادرم ضعیف مے اومد:بیا ناهار!
آروم پردہ رو ڪشیدم،در همون حین نگاهے گذرا بہ دو تا حیاط انداختم.
ڪتابم رو روے میز گذاشتم،بلوز بافت مشڪے رنگم رو مرتب ڪردم و بہ سمت در رفتم.
دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد راہ پلہ ے ڪوچیڪ شدم.
اولین قدم رو روے پلہ گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگے ڪہ تا ڪمے پایین تر از زانوهام مے رسید با
جوراب شلوارے مشڪے رنگ پوشیدہ بودم.
چون آروم و موزون از پلہ ها پایین مے رفتم چین هاے دامنم آروم تڪون میخوردن و حرڪت موهاے
مشڪے رنگ بافتہ شدم با حرڪت چین هاے دامنم همراہ شدہ بود.
رسیدم بہ آخرین پلہ،آشپزخونہ با فاصلہ سہ چهار مترے سمت راست پلہ ها بود.
دیوارے رو بہ روے راہ پلہ آشپزخونہ و راہ پلہ رو از پذیرایے جدا مے ڪرد.
دستے بہ انتهاے نردہ هاے فلزے ڪشیدم و بہ سمت آشپزخونہ قدم برداشتم.
آشپزخونہ مون ڪمے بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونہ رو ڪابینت هاے چوبے گردویے رنگ گرفتہ
بودن.
همہ ے دیوارهاے خونہ جز آشپزخونہ ڪہ پوشیدہ با ڪاشے هاے قهوہ اے و ڪرم بودن،سفید بود.
پام رو روے سرامیڪ هاے سفید گذاشتم.
بخاطرہ لیز بودن سرامیڪ ها و پارچہ ے جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر مے داشتم،رسیدم جلوے
آشپزخونہ.
مادرم ڪنار گاز ایستادہ بود،همونطور ڪہ پشتش بہ من بود گفت:چہ عجب اومدے؟
با تعجب وارد آشپزخونہ شدم و گفتم:پشتتم چشم دارے؟!
نگاهے بہ آشپرخونہ انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
بہ سمت میز غذاخورے رفتم،صندلے چوبے رو عقب ڪشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار ڪہ نیستن!
مادرم قابلمہ رو روے میز گذاشت و گفت:یہ ڪارے پیش اومد رفتن بیرون.
صندلے رو عقب ڪشید و رو بہ روم نشست.
دو تا بشقاب ڪنار قابلمہ بود،یڪے از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگے نمیگیرے همش تو اون
اتاقے؟
همونطور ڪہ قاشق و چنگال از توے ظرف وسط میز برمے داشتم گفتم:نچ!
مادرم همومنطور ڪہ غذا میڪشید گفت:چے ڪار مے ڪنے؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزے نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونہ بچہ شون درس بخونہ،منم میخوام از
الان خوب بخونم براے مهندسے عمران،صنعتے شریف!
شاید حرفے ڪہ زدم براے خیلے ها آرزو و خیال بود اما براے من نہ!
مطمئن بودم بهش مے رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزہ و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو گذاشتم جلوم،بو ڪشیدم و با ولع گفتم:بہ بہ!
بشقاب را روے برنج ها و لوبیاها ڪشیدم،قاشق رو نزدیڪ دهنم بردم اما قبل از اینڪہ قاشق رو داخل
دهنم ببرم صداے برخورد چیزے با شیشہ پنجرہ باعث شد مڪث ڪنم!
قاشق رو روے بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونہ؟!
از پشت میز بلند شدم و بہ سمت پنجرہ ے پذیرایے دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیہ!
چیزے نگفتم و از ڪنار مبل ها رد شدم.
پردہ ے پنجرہ ے پذیرایے طرح سلطنتے بہ دو رنگ قهوہ اے تیرہ و شیرے بود.
پردہ ے نازڪ شیرے رو ڪمے ڪنار ڪشیدم،با ذوق بہ حیاط نگاہ ڪردم.
موزاییڪ ها خیس شدہ بودن.
داد ڪشیدم:بارونہ!
مادرم تشر زد:خُ ب حالا!
پردہ رو انداختم و بہ سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایے هاے سادہ ے سفیدم رو پاڪ ڪردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو گرفتم بہ سمت آسمون،دست هام رو بردم بالا.
قطرہ هاے بارون با شدت روے صورتم مے ریختن،بدون توجہ شروع ڪردم زیر لب بہ دعا ڪردن!
شنیدہ بودم اگہ زیر بارون دعا ڪنے مستجاب میشہ!
خواستم دعاے اصلے و آخر رو زمزمہ ڪنم ڪہ صدایے مانع شد!
❌ خاطرهای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله !
👇👇
🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچهها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچهها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچهها برای دوشنبهي هفتهي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.»
🍃 من همان جا غصهدار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نميشد و خبري از نماز نبود.
🍃 روزهای بعد، بچهها یکییکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه ميآوردند.
مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریهکنان از دفتر بیرون آمدم.
🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.»
ولی من میدانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست.
🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.
آن روز خیلی به ما خوش گذشت.
🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد.
🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اينگونه نشد.
اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشهای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟!
🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد.
🍃 اذان صبح از حسینیهای که نزدیک خانه ما بود به گوش میرسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد.
🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا میکردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کردهاند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يكدفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیدهایم.!
🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم میبرند، میگفتند شما در دنیا نماز نخواندهاید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هر چه تلاش میکردیم فایدهای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم.
🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانهی اینها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.»
🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزههای خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آنها را مورد عنايت قرار داد.
این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند.
🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را میگذراند.
🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچهای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند.
🍃 یک هفتهای میشد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد.
🍃 حال من ماندهام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي ميدارم و هر سال که میگذرد برکت را به واسطهی نماز اول وقت در زندگی خود احساس میکنم.
خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
📚 کتاب پر پرواز ص 122
🍃🍃🍃🌹🌹🌹🍃🍃🍃
منتظران ظهور
#ملاقات_با_خدا 41 🔺آخه پدرم که اصلاً اهل نماز نیست! اون به فکر اینه که من کاراش رو بکنم... 🔶 نه با
ریپلای درس قبل ملاقات باخدا
#ملاقات_با_خدا 42
"رابطه ایمان و تقوا "
🔶 ایمان کارش چیه ؟
🌺 ایمان برای شما "هدف" تعیین میکنه تا بتونی با "انگیزه و شوق کافی" از میدان های پر خطرِ هواهای نفسانی عبور کنی......
🎯💥💓
🔶 ایمان به انسان میگه:
🌷 عزیزدلم نگران نباش؛ بعد از این دنیا، عالَم دیگه ای هست که برای همیشه توی اون باقی میمونی.
✅ پشت این پرده خبری هست....
👌"خدایی که تو رو خلق کرده هدفی داشته از خلقتت...."
🌹
#ملاقات_با_خدا 43
🔶 ایمان بهت میگه :
🚸🌏 عزیزم سختی ها و رنج های دنیا همش حکمت هایی داره که در نهایت به نفعِ تو هست🌱
✔️ کسی که تو رو توی این شرایط گذاشته، برنامه ی خوبی هم بهت داده ؛
بیا و به مولای خودت اعتماد کن......💞
✨ " ایمان میاد و تو رو با طراحِ اصلی خلقت مرتبط میکنه "
✅ وقتی که به برنامه مولای خودت اعتماد کردی و اون رو پذیرفتی
👈 "برنامه خدا" یعنی "تقوا" رو شروع میکنی...
🌹
#ملاقات_با_خدا 44
🔷 به اینجا رسیدیم که ما باید بخشی از دوست داشتنی های خودمون رو کنار بذاریم.
-- چرا من باید این کار رو بکنم ؟
🌺 #ایمان میاد و به این چرا پاسخ میده ؛ میگه تو در نهایت، "باید به عالی ترین لذّت که خودِ خداست برسی" 💖
-- حالا نمیشه ما به عالی ترین لذّت نرسیم؟!
🔶 نه ! نمیشه . این در ذاتِ تو هست...این انتخابِ تو هست؛ 👌
⭕️اگه به بالاترین لذّت نرسی بعداً توی جهنم زجر میکشی....😩😞
📍زجر کشیدن توی جهنم فکر میکنید چیه؟
👈 آدمی که بیدار شده و داره در "حسرتِ از دست دادنِ بزرگترین دوست داشتنی ها و لذّت ها" میسوزه........
-- یعنی جهنم فقط حسرته و آتیش نیست ؟؟
✅ نه، همون حسرته هست که آتشش تجسّم پیدا میکنه و جسمت رو هم میسوزونه...🔥
🚫 شما الان سرت گرمه. متوجه نیستی داری چیا رو از دست میدی..... وقتی که یه دفعه بیدار بشی، تا ابد توی حسرت از دست داده هات خواهی سوخت....😓😥
🔷 میگی وای...خدایا چی رو از دست دادم...؟ خدایا من نمیدونستم تو اینقدر خوشگلی...اینقدر زیبایی.....💞❣✨
➖ خدایا من نمیدونستم که باید "فقط تو رو بخوام" توی دنیا...میشه دوباره برم گردونی...؟
✔️ این آتش اینقدر جدّی هست که تبدیل میشه به آتشِ جهنم و میاد انسان رو میسوزونه....
🔥🔥
⭕️ #ویژه_نامه حماسه ۹ دی
🌸 رهبر معظم انقلاب، سال ۸۹ در دیدار با مردم قم:
🔻 این کسانی که شما بهشان میگوئید سران فتنه، کسانی بودند که دشمن اینها را هل داد وسط صحنه.
🔻البته گناه کردند. نبایستی انسان بازیچهی دشمن شود؛ باید فوراً قضیه را بفهمد.
🔻اگر اول غفلتی کرده است، وسط کار وقتی فهمید، بلافاصله بایستی راه را عوض کند.
🔻خوب، نکردند.
🔻عامل اصلی دیگرانی بودندکه #طراحی کرده بودند، به خیال خودشان محاسبه کرده بودند.
🔻به گمان آنها #بساط جمهوری اسلامی بنابود جمع شود؛
🔻 نه فقط حقیقت دین،حتّی شعارهای دینی هم باقی نمانَد؛ برنامه این بود.
🔻طراحی این بود که اگرتوانستند قاعدهی دولت رابه شکل مطلوبِ خودشان بچینند، که بعد از آن، راه حرکتشان روشن بودکه چه کار میکردند؛
🔻اگرهم قاعدهی حکومت و دولت طبق میل آنها چیده نشد وبرایشان ممکن نشد، کشور را به آشوب بکشانند؛
🔻با خیال خودشان -من یک وقتی گفتم - #کاریکاتور انقلاب اسلامی را درست کنند؛ مثل سایههائی که حرکت یک قهرمان را تقلید میکنند، ادای #قهرمانها را،ادای انقلاب را در بیاورند؛
🔻برنامهشان این بود. #ملت_ایران توی دهن اینهازد و #بساط اینها راجمع کرد
هر چیزی میخوری دو تا فکر رو حتما بکن
یکی اینکه....
ایا امام زمان جان این چیزی که من دارممیخورمرو لب بهش میزنه ؟ میخوره از این؟
یکی هم اینکه مثلا نمک رو دیدی بگو ای جان این حضرت حیدر و امام باقر سفارش کردن
یا مثلا خرفه 😍 و ریحان بگو اینو حضرت زهرا خیلی دوست داشت
انااااررررر اینم که امام صادق علامه ی تک عالم سفارش کرده
میخوای اب بخوری جرعه جرعه بخور بگو پیامبر گفته اینجوری بخور
هر کاری میکنی هر چیزی میخوری هر حرفی میزنی بیاد اهل بیت باش
امام حسین و اهل بیت که فقط برا هیات و گریه کردن نیستن
اصلا کسی که جز گریه با اهل بیت کاری نداره عقل نداره اهل بیت و قران اومدن برنامه ی زندگی و سعادت باشن
( البته گریه کردن لازمه ولی اگه مثل اهل بیت زندگی نکنی خیلی باختی زندگی بدون اهل بیت حماقته)
امام رضایی ها امام حسینیا باید مثل اهل بیت زندگی کنن