منتظران ظهور
#ثروت_در_اسلام 14 ⭕️ حرف حسن بصری این بود که نباید از دنیا حرف زد! فقط باید به آخرت پرداخت. نباید
#ثروت_در_اسلام ۱۵
سلام
صبح بخیر
🔷ریشه جدایی دین از سیاست اینه که مردم ما خیانت های اقتصادی رو بی تقوایی ندونن!
⭕️کسی که برای افزایش منابع اقتصادی مردم تلاش نمیکنه، مردم نمیگن این بی دینه!
💢اونوقت اتفاق طنزی که میفته اینه که ستاد امربه معروف و نهی از منکر تشکیل میشه و راه میفته دنبال بی حجابا!!!
😒
⭕️مگه کاری منکر تر و غلط تر و زشت تر از فساد اقتصادی هم هست؟
اصلا ریشه همون بی حجابه هم به خاطر مفسدین اقتصادی و سیاسی هست
در واقع برخورد با اونا مهم تر از همه چیز هست.
⭕️یا مثل کار مسخره ای که خیریه های اروپایی و امریکایی انجام میدن.
💢مثلا به فکر فقرا و بیچاره ها هستن و هزینه میکنن
⭕️اما یه بار هم که شده به اسرائیلی ها که ریشه همه فقرها هستن حرفی نمیزن!
معلومه که این یه رفتار احمقانه هست!
دین آدم رو از همه جهت قوی بار میاره.
مومن واقعی کسی هست که در همه ابعاد رشد کرده باشه
🌹مومن آدم باعرضه ای هست، آدم منظمی هست، آدم ثروتمندی هست و....
البته نمیگیم هرکی فقیر بود مومن نیست!
✅ ولی طبق شرایط عادی، ایمان انسان باید به ثروتمند شدنش هم منجر بشه.
باید به منظم شدنش منجر بشه
باید به باشخصیت و محترم بودنش مجر بشه و...
🌺🌷🌺🌷
🌱﷽🌱
🅰 ماجرای روباه و مردم آخرالزمان
🔸 روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد ، روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت پس دمت چه شد ؟؟
🔹 روباه بی دم گفت من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز میکنم و تا می توانست از لذت بی دم بودن گفت.
🔸 روباه دوم نیز فریب خورد دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت ، با تعجب و عصبانیت پرسید : پس آن لذتی که می گفتی چه شد؟
🔹 روباه اول گفت : اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره می کنند و همین طور این روند و تفکر انقدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را میدیدند مسخره اش می کردند.
🔸 هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظار فرج را داشته باشد مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع میشود و اگر همرنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود.
🔹 کار به جایی رسیده که حرف خیر خواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش میشوند ، همچون زمان قوم لوط که گفتند:
لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند
🔹 اگر همرنگ اکثرشان نباشید تمسخر می شوید.
🌸 اما خداوند در ایه 100 سوره مائده می فرماید:
هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند حتی اگر تعداد بی شمار ناپاکیها تو را به شگفت آورد.
به راستی که حضرت محمد (ص) و امیرالمومنین(ع) چنین امتی را نداشتند
✍ حضرت علی علیه السلام بالای منبر گریه میکردند طوری که محاسنشان خیس می شد و می گفتند شما را در تابستان به جنگ می خوانم می گویید هوا گرم است در زمستان به جنگ می خوانم می گویید هوا سرد است ...
الحمدلله با حضور میلیونی و حماسه آفرین مردم ولایت مدار ایران در راهپیمایی با شکوه ۲۲ بهمن در اعلام حمایت از امام خامنه ای به عنوان امام امت و همچنین حمایت از نظام و انقلاب اسلامی میشود کاملا امیدوار بود که با چنین بصیرت و روحیه انقلابی و حضور مردمی ان شاء الله به زودی شاهد ظهور حضرت صاحب الزمان(عج) خواهیم بود چرا که بخش عظیمی از مردم با وجود مشکلات اقتصادی و معیشتی و آب و هوای سردِ زمستانی و بعضا بارانی و برفی ، همچنان ولایت مدار و ثابت قدم در راه انقلاب و اسلام باقی مانده اند و امام زمان(عج) برای ظهور و تشکیل حکومت جهانی خود به چنین افرادی با این اراده پولادین و روحیه انقلابی نیاز دارد.
⚡️خود را برای ظهور آماده کنیم چرا که با وجود چنین امتی و همچنین نشانه های دیگر ظهور که محقق شده میتوان نتیجه گرفت که ظهور بسیار نزدیک است...
✨اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا مِن خَیرِ انصاره و اعوانه
#انقلاب_تا_ظهور
#چهل_سالگی_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 #کلیپ
📹 استاد رائفی پور :
🅰 چگونه خوابمان را تبدیل به عبادت کنیم؟
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:پنجاه وپنج
ادامہ ندادم،گریہ م گرفتہ بود!
سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم:دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مے ڪردم اصلا
فڪر نمے ڪردم مادر شما باشن شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم
حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم!
بغضم داشت سر باز مے ڪرد،با تمام وجود معنے ضرب المثل چرا عاقل ڪند ڪارے ڪہ باز آرد
پشیمانے رو فهمیدم!
_حلال ڪنید.
چادرم رو محڪم گرفتم خواستم برگردم سمت دانشگاہ.
_خانم هدایتے!
لحن ملایمش متعجبم ڪرد!
برگشتم سمتش:بلہ!
_پاے حرفتون هستید؟!
متعجب گفتم:ڪدوم حرف؟
زل زد بہ پایین چادرم:براے بخشش و حلالیت!
تند گفتم:بلہ بلہ!
سرش رو بلند ڪرد،نگاهش رو دوخت بہ ماشین ڪنارم.
_پس این دفعہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید!
بے حرڪت زل زدم بہ صورتش!
ضربان قلبم بالا رفت،چے میگفت؟!
_شوخے میڪنید دیگہ!
جدے گفت:بہ قیافہ ے من میخورہ شوخے ڪنم؟!
گیج شدہ بودم،نگاهے بہ اطراف انداخت،نگاهم رو از صورتش گرفتم و گفتم:آخہ...
سرش رو تڪون داد و راہ افتاد:خدانگهدار!
با عجز گفتم:آقاے سهیلے!
برگشت سمتم،لبخند ملیحے روے لب هاش بود:بہ مادر میگم با مادرتون صحبت ڪنہ،شمام بہ پدر و
مادرم توضیح بدید!
با گفتن این حرف با عجلہ رفت سمت خیابون!
از پشت رفتنش رو نگاہ مے ڪردم همراہ لبخند عمیق!
لبخندے ڪہ از شونزدہ سالگے بہ بعد نزدہ بودم!
خندہ م گرفت،دستم رو گذاشتم روے قلبم:دیونہ س!__
#ادامه دارد...
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:پنجاه وشش
همونطور ڪہ لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم،نگاهے بہ لباس ها انداختم در ڪمد
رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم با اخم روے مبل نشستہ بودن،لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم:مامان چے بپوشم؟
مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند،نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مے
چرخوند گفت:منو بپوش!
مثل دفعہ ے اول استرس نداشت!
جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم.
اخم هاے پدرم توے هم بود،ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون!
هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت،خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن!
پدر و مادر من ناراضے تر بودن،چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم!
نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم،در رو بستم.
دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم،نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم،هفت و نیم!
نیم ساعت دیگہ مے اومدن!
نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو مے جویدم.
پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوے بدنم و مشغول
تماشا توے آینہ شدم.
سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت،روسرے نیلے رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش.
نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم.
پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم،دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقہ!
چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟چرا دلشورہ داشتم؟
زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم.
روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے ریخت آویز پشت در برداشتم.
باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقہ!
همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
رو بہ مادرم گفتم:مامان اینا خوبہ؟
چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ،مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت:آرہ!
پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟
حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میڪرد!
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم،سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها
شدم.
پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلے،مادر سهیلے و سهیلے!
حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین!
چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم!
یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم،جدے بود اما اخمو نہ!
جذبہ داشت!
توقع داشتم اون سهیل ی همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ!
صداش پیچید توے سرم:این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید!
لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونہ!
دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت،هشت نشدہ بود؟
آشپزخونہ ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم،هشت و دہ دقیقہ!
از هشت هم گذشتہ بود!
پس چرا نیومدن؟
فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد،نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟!
با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم.
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم!
پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت:چرا
وایسادے؟برو تو آشپزخونہ!
بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم،بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روے
قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم!
صداے سلام و یااللہ گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید.
سهیلے نامرد نبود!
بدنم مے لرزید،از استرس،از خجالت!
چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟!
صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن.
چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیہ!
با استرس چادرم رو سر ڪردم،خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد:یہ لحظہ بیا مامان
جان!
با تعجب از آشپزخونہ خارج شدم،سرم پایین بود و نگاهم بہ فرش ها.
رسیدم نزدیڪ مبل ها،آروم سلام ڪردم.
پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن!
خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود!
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟
با شنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
پدر سهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با
مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز
قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت:سلام!
آروم و خجول جواب دادم:سلام!
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ
بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشاردادم.
#ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لعیا زنگنه در برنامه زنده : افتخار میکنم رهبرم از نسل حضرت زهرا (سلام الله علیها) است!!
منتظران ظهور
#ثروت_در_اسلام ۱۵ سلام صبح بخیر 🔷ریشه جدایی دین از سیاست اینه که مردم ما خیانت های اقتصادی رو بی
#ثروت_در_اسلام 16
یکی از ارکان زندگی بهتر، کار و تلاش هست.
⭕️ کسی که اهل #فعالیت و تلاش نباشه به زندگی بهتر نمیرسه. حتی اگه کاملا ثروتمند باشه و زندگی شاهانه هم داشته باشه!
وقتی که آدم برای زندگیش فعالیت میکنه یه #احساس_رضایت در انسان پدید میاد.
✅ اگه ما خوب زندگی کنیم طبیعتا ثروتمند هم خواهیم شد و در کل جامعه مون خیلی بهتر خواهد شد.
یه نکته ای که خیلی مهم و دقیق هست رو عرض کنم توجه کنید
⭕️ نقش سیاستمداران در بهتر یا بدتر شدن زندگی مردم خیلی پر رنگ هست. گاهی وقتا میشه که برخی سیاستمداران خائن و وطن فروش با تصمیمات خطرناک باعث میشن که زندگی خیلی از مردم به خاک سیاه بشینه.
🚫 مثل سیاستی که در مورد دلار و سکه داشتن و باعث بالارفتن شدید قیمت ها شدن.
☢ در واقع جرم یه مسئول بد، هزاران برابر جرم یه آدم معمولی هست.
همه اینا به جای خودش اما....
اما.....
⭕️ اما این اصلا درست نیست که یه نفر دست به کار و تلاش نزنه به این بهانه که برخی مسئولین دارن فساد میکنن!
💢 عزیزم اون مسئولی که فساد میکنه رو خدا پدرش رو هم توی دنیا و هم توی آخرت در میاره، تو چرا قهر کردی؟
بلند شو و یاعلی بگو و برای کسب ثروت تلاش کن.👌✔️
خداوند حکیم حتما بهت کمک خواهد کرد...
✅ در واقع اون بخشی از کسب ثروت که مربوط به شخص ماست رو باید به خوبی عمل کنیم.
🔷 ببینید ما در مورد کسب ثروت صحبت میکنیم ولی یه نکته ای رو باید حواسمون باشه:
⭕️ نباید این روایت ها ما رو #حریص به مال و اموال کنه. بلکه ما به خاطر امر خدا باید بریم سراغ ثروت.
🚫 آدم نباید بر سر کسب پول، به #حسادت و #رقابت کشیده بشه.
اینکه یه نفر بخواد از دیگری پولدارتر بشه درست نیست.
✅ ولی خب نباید ما نگاهمون به ثروت غلط باشه و فکر کنیم که ثروت، یه لولو خورخوره معنوی هست و هر کسی نزدیکش بشه بدبخت میشه!!!
😒
☢ نکته آخر اینکه گفتیم همزمان با این که برای کسب ثروت تلاش میکنید چند تا کار هم برای #برکت زندگی موثره
✔️ یکیش قرائت سوره واقعه در شب هاست
✔️ یکیش بیداری بین الطلوعین هست
✔️ یکی هم که امشب میگیم اینه که آدم قبل از غذا خوردن وضو بگیره.
این در روایات ما سفارش شده.
✋🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ روستای عجیب در فرانسه که تمام ساکنانش مسلمان شیعه شده اند و معتقد و منتظر ظهور امام زمان ایستاده اند
🔸با سبک زندگی و چگونه مسلمان و شیعه شدن این روستا آشنا شوید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ #پست_ویـــــــــــــــــژه ☑️
در #تورات آمده ایرانی ها انقلاب می کنند و بعد از ۴۰ سال #اسرائیل رو نابود می کنند .....
#بشارت
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:پنجاه وهفت
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان
بیان خواستگارے....
مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش
چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام:چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن.
پدرم گفت:ڪیہ؟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم!
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت.
پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
_بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو
برداشت.
بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید،سرش پایین بود.
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے
برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفع وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے
خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات
قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد.
متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم
خواستگارے هانیہ س.
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.
جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!
انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت:هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم:جانم.
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت:سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!
سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد.
دستش رو آروم فشرد و جواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت:ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!
خیرہ شدہ بودم بهشون.
پدر سهیلے گفت:همدیگہ رو میشناسید؟
امین سریع گفت:بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود سینے از دستم بیوفتہ!
امین رو بہ سهیلے گفت:شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور
فرستادمت اون دانشگاہ!
چشم هام رو بستم!
تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!
سهیلے دوست امین بود!
صداے امین پیچید:ببخشید بے خبر اومدیم.
با لحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق!
چشم هام رو باز ڪردم،لبم رو بہ دندون گرفتم.
سهیلے نشست روے مبل.
دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود.
شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.
وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت:هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم،دست هام مے لرزید.
جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ!
سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے.
سریع ڪنار پدرم نشستم.
نگاهم رو دوختم بہ چادرم.
مدام تو سرم تڪرار میشد،سهیلے دوست امی ن !
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم.
ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم با لبخند گفت:آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد،سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت:دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!
نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم.
سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
مـــن بـــا تـــو
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
#قــســمــت:پنجاه وهشت
وارد حیاط شدیم.
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:بشینیم؟
با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر
ڪرد و گفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش رو قطع ڪردم:بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:نہ!
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما
میدونم شما....
ادامہ نداد.
زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش:حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا:امین!
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ!
شمردہ شمردہ گفتم:آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود!
آب دهنش رو قورت داد:دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات،عصبے و گرفتہ بود!
حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد.
گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم
دانشگاهیاشہ.
با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود!
_گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم،باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م:اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم
امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم!
گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو!
منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش!جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوا
میڪرد!
نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر
همسایہ س!
آروم گفتم:پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟
دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟!
من من ڪنان گفتم:عذرمیخوام.
سرش رو تڪون داد و گفت:امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب
ڪردم از طرفے.....
ادامہ نداد،دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟
آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم!
از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید
آفرین!
چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے!
با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شر عذاب وجدان؟!
دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے رو باید از شما یاد گرفت برادر!
برادر رو با حرص گفتم!
نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم!
با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگار رو بگم؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم و پشتم رو بهش ڪردم.
خواستم وارد خونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت
عاشقش نشو!__
#ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 استاد #رائفی_پور
❗️« نژادپرستی از صدر اسلام تا امروز »