#داستان
✳️ راه باز کنید؛ مشهدی رمضان آمده است!
🔻 مشهدی رمضان میگوید: دیدم زنی از نوبت خود در صف قصابیِ من طفره میرود؛ تا اینکه جلو آمد و گوشتی خرید ولی بهجای پول، شناسنامهٔ شوهرش را بهعنوان گروئی به من داد و گفت که او کارگر بنا است و در حین کار از دیوار افتاده و در خانه بستری است و یک هفته است که شام نداریم.
🔸 من آدرس او را گرفتم و به خانهٔ او وارد شدم. دیدم روی گلیمی نشسته و
به شوهر مجروحش غذا میخوراند.
اتفاقا قرار بود چند روز بعد با خانوادهام به #مشهد برویم و دویست تومان پول پسانداز کرده بودم. رو کردم به #امام_رضا علیه السلام و عرض کردم ای آقا! من یک وقتی دیگر به زیارت شما میآیم و آن وجه را به آن خانواده پرداختم.
🔺 من به خاطر انصراف از سفر مشهد مورد ملامت خانوادهام واقع شدم.
همان شب خواب دیدم وارد مشهد شدم ولی صحن امام پُر است و کسی را اجازهٔ ورود نمیدهند. در این میان دیدم خادم حرم جلو آمد و گفت: ایها الناس! راه دهید، راه دهید، مش رمضان آمده است. دیدم آن حضرت از داخل ضریح با من دست میدهد و میگوید خوش آمدی به خانهٔ ما. اینجا فهمیدم عمل من مقبول افتاده است.
👤 #استاد_ابوالفضل_بهرامپور
📚 برگرفته از کتاب #زندگی_با_قرآن | ج۲،ص ۹۵
🌺🌿🌺
#داستان
گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
🌺🌿🌺
به کانال دوستداران آقا امام زمان عجل الله
امام زمان عج:
من از همه عالم مظلومترم
#داستان
روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟
🟡 کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد را بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بز بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
شما روی شانههای خود چه چیزهایی حمل میکنید؟ آیا به آنها باور دارید؟ چگونه به آن باور رسیدهاید؟
#داستان نادانی
”«بیلی برگ» هنرپیشهی نامدار هالیوود، به هنگام سفر در اقیانوس اطلس متوجه مردی میشود که سخت سرما خورده است.
او دلسوزانه به طرف میز مرد میرود و با همدردی از او می پرسد: انگار سرما خوردهاید نه؟
مرد سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
بیلی برگ میگوید: من خوب میدانم چه طور باید این بیماری را به سرعت علاج کرد.
به اتاقتان بروید و هرچه میتوانید آب پرتقال بنوشید و دو تا هم آسپرین بخورید.
بعد هر چه پتو در اتاق هست به روی خودتان بیندازید، آنقدر که کاملاً عرق کنید،
این طوری سرماخوردگی شما از بین میرود…
من خوب میدانم دارم چه میگویم، من بیلی برگ هنرپیشهی هالیوود هستم.
لبخند گرم و نجیبی چهره مرد را روشن میکند و او نیز متقابلاً خود را معرفی میکند:
از پیشنهادتان متشکرم. من هم «دکتر مایو» هستم، بنیان گذار کلینیک مایو.“
#داستان مال حلال
📗پول بابرکت
رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: “هر چه میخواستی بخری بخر، و به خانه برگرد.” و خودش به طرف بازار رفت و لباس به چهار درهم خرید و پوشید.
در وقت برگشت برهنه ای را دید، لباسش را از تن خود بیرون کرد و به او داد. این هادثه دوبار تکرار شد. بار سوم به بازار رفت باز هم لباس به چهار درهم خرید در وقت برگشت باز هم کنیزک را دید که حیران و نگران نشسته، حضرت فرمود:
“چرا به خانه نرفتی”
_”یا رسول الله خیلی دیر شده می ترسم مرا بزند که چرا اینقدر دیر کردی.”
_”بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده من بخشش میخواهم که مزاهم تو نشود.”
رسول اکرم با اتفاق کنیز راه افتاد.
همینکه با پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت:
“همین خانه است.” رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت:
“ای اهل خانه سلام علیکم.”
جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، باز جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد جواب دادند.
السلام علیک یا رسول الله.
_”چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟”
_”چرا همان اول شنیدم و تشخیص دادیم که شمائید.”
_ پس علت جواب ندادن چه بود؟
“یا رسول الله خوش ما می آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است.”
_”این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم که او را ببخشید.”
یا رسول الله بخواطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: خدارا شکر، چه دوازده درهم پر برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.
نتیجه اخلاقی داستان:
هر چیزی که از راه حلال به دست می آید چنان با ارزش است که خود ما هم نمیدانیم. و چیزی که از راه حرام بدست می آید همان قسم که به دست می آید همان قسم از دست می رود که ما نمی فهمیم که در کجا مصرف شد. پس همیشه کوشش کنیم کم بخوریم حلا و با لذت بخوریم.
#داستان
در ایام جوانی با یک تور زیارتی به مشهد مقدس ثبتنام کردیم. در نیم روز گرم تابستان به مشهد رسیدیم. 4 نفر در یک اتاق تقسیم شده بود.
🌴 اتاق ما چشمانداز خاصی نداشت و کمنور بود. یکی از دوستان بیتاب بود و اعتراض داشت و با مسئول تور درگیر شد تا بالاخره به آن اتاق بهتر نقل مکان کرد.
حقیر، در معیت استادی بودم که از لحظه ورود به اتاق آرام خواب رفت و پس از چرتی کوتاه با حقیر به زیارت مشرف شدیم.
در راه پرسیدم، استاد شما چرا اهمیتی به اتاق ندادید؟
تبسمی کرد و گفت: ما برای زیارت امام رضا ع آمدهایم یا زیارت اتاق؟
دوم اینکه مگر چند روز قرار است در این اتاق باشیم؟ چشمبه همزدنی این چند روز تمام میشود باید فکر کسب فیض باشیم نه کسب عیش.
✨🍀 گفت: دنیا هم مانند اتفاق امروز است، برخی که از آن دنیا غافل هستند (مانند زیارت امام رضا) و نمیدانند برای چه و کجا آمدهاند، عمر خود را به جای اصل، در فرع بیخودی، (دنبال نور گیر بودن یا نبودن اتاق) سپری میکنند و آرامش در این دنیا ندارند و دست خالی از این دنیا میروند. 🍀
🌺🌿🌺
به کانال دوستداران آقا امام زمان عجل الله فرجه الشریف
امام زمان عج:
من از همه عالم مظلومترم
#داستان
▪️قمارباز معروف و مقتدری در قونیه بود که او را پاشاخان میگفتند.
پاشاخان بر سر میز قمار نشسته بود، که جوانی با او قصد قمار کرد. همگان آن جوان را از نشستن بر سر میز قمار با پاشاخان منع کردند،
اما جوان که در رؤیای رها شدن از زندگی سخت بود، بر سر میز قمار نشست و همان ابتدا باخت و هرچه داشت همانجا خالی کرد.
▫️بر سر میز قمار به پاشاخان گفتند، این جوان فقیر و بینواست و از سر فقر تمام زندگی خود را فروخته و با تو قمار میکند؛
بر او بباز تا صدقهای بر او کرده باشی تو که شکر خدا از مال دنیا بینیازی.
اما پاشاخان گوش نکرد و جوان هر چه هم از اندک مال دنیا داشت به پاشاخان باخت و با چشمانی گریان راهی خانه شد.
▪️از او سوال کردند چرا بر او نباختی؟؟ گفت : من اگر بر او میباختم او سود میبرد و تشویق میشد تا بر قماربازی خود ادامه دهد.
من شیرینی قمار را از او با زهر و تلخی باختن گرفتم، تا در جوانی پا در مسیر گمراهی برای تحقق آرزوهای پوچ خود نگذارد.
چنانچه روز اول من هم مانند او فقیر و روستایی بودم که بر سر همین میز قمار بر من باختند و مرا قمارباز کردند؛ کاش نمیباختند.
▫️اگر گاهی در زمان معصیت و گناه فَرَجی در کار ما حاصل نمیشود، این لطف و عنایت خداست.
ومَا أُبَرِّئُ نَفْسِي ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي ۚ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (یوسف - 53)
و من (خودستایی نکرده و) نفس خویش را از عیب و تقصیر مبرّا نمیدانم، زیرا نفس امّاره انسان را به کارهای زشت و ناروا سخت وا میدارد جز آنکه خدای من رحم کند، که خدای من بسیار آمرزنده و مهربان است.
▪️اگر در معاملهای حرام و ناخالص و مشکوک آستین بالا میزنیم و اما ضرر میکنیم؛
این نظر عنایت خداست که نفس امّاره ما را به سوی گناه سوق میدهد ولی حضرت احدیت بر ما رحم میکند که طعم و مزه مال حرام را بر مذاق خود نچشیم.
اگر روزی هوس گناه میکنیم و میخواهیم با نامحرمی ارتباط برقرار کنیم و شرایط یا جور نمیشود یا بهم میخورد نشان محبت خداست.
همان اول میبازیم که دیگر سمت خطا نرویم و بعد از مدتی با کلی بارِ معصیت که کسب کردهایم برگردیم.
گاهی باختن همان ابتدا عین بردن است.
▫️فلَمَّا نَسُوا مَا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ (انعام - 44)
پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد همه را فراموش کردند ما هم ابواب هر چیز را به روی آنها گشودیم تا چون به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند ناگاه آنها را (به کیفر اعمالشان) گرفتار کردیم و آن هنگام (خوار و) ناامید گردیدند.
#داستان
داستانی از شهید حسن طهرانی مقدم
وقتے بازدیدمون تموم شد، حسن رو کرد به کارشناس موشکے روسیه و گفت: اگه میشه فناورے این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!
ژنرال های روسے خندیدند و گفتند: امکان نداره این فناورے فقط در اختیار کشور ماست.
حسن خیلے جدے گفت: ولے ما خودمون این موشک رو مےسازیم.
و دوباره صداے خندهے اونا بلند شد.. وقتے برگشتیم خیلے تلاش کردیم نمونه شو بسازیم ولے نشد.
حسن راهے مشہدالرضا شد. به امام رضا علیه السلام متوسل شد و سه روز توے حرم موند. حسن مے گفت: روز سوم بود که عنایت امام رضا علیه السلام را حس کردم و حلقه مفقوده کار به ذهنم خطور کرد. سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسے بهتر و پیشرفته تر بود :)!
[شهید حسن طهرانی مقدم]
#داستان
نتیجه خواندن زیارت عاشورا
سخن حضرت عزراییل، بسیار تکان دهنده...
مرحوم شهید دستغیب رحمه الله در کتاب «داستانهای شگفت» حکایتی درباره اهمیت #زیارت_عاشورا آوردهاند که خلاصه آن چنین است:
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را میبیند.
پس از سلام میپرسد: از کجا میآیی؟ ملک الموت میفرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ میپرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل میفرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی، تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟ فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.
نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمیتوانست بخواند، نایب میگرفت.
به نقل از داستانهای شگفت، حکایت ۱۱۰
#داستان #ابوریحان و سگ #آسیابان
🍃آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم باران می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: مردک چه می گوئی ؟ این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر روی من گفتم . من گوش هایم نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم.
شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟
آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، سگ من می دانست! شاگرد ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران میآید ؟ آسیابان گفت : هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود". ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم
📗#داستان #پندآموز
▪️روزی با کاروانی در سفر بودم و بر اثر غرور و نیروی جوانی به قدری سریع حرکت می کردم که از کاروان جدا شده بودم. شب هنگام خسته و درمانده به کنار تپه ای نشستم و پای حرکت نداشتم. آنقدر خسته بودم که دیگر نمی توانستم حرکت کنم.
▫️ پس از مدتی پيرمردى ضعیف و ناتوان که با ما همسفر بود، آرام آرام نزدیک من آمد و گفت براى چه نشسته اى؟ برخيز و ادامه بده كه اينجا جاى خوابيدن نيست. گفتم چگونه می توان حرکت کنم وقتی هیچ نیرویی برای ادامه راه ندارم. گفت مگر نشنيده اى كه صاحبدلان گفته اند آرام آرام رفتن و رسیدن بهتر است از دويدن و درمانده شدن است.
.
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان شمرِ امام حسین روشنیدین؟!...
ماجرای کتک خوردن شمر تعزیه از مردم و جان دادنش و اتفاقات عجیب بعد از آن😭
┏━━🍃🌺🍃