eitaa logo
مهدیه اردکان
193 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
761 ویدیو
0 فایل
#مهدیه_اردکان پیج اینستاگرام: https://instagram.com/mahdie_ardakan کانال تلگرام: https://t.me/mahdie_ardakan کانال ایتا: https://eitaa.com/mahdie_ardakan کانال گپ: https://gap.im/mahdie_ardakan ارتباط با ادمین @mahdie_1373
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم." ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم." مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد." سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت. درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن." علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم." ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم." نوبتمان که شد،مادرم راهم همراه خودمان بردیم.من ومادرم جلوترمیرفتیم وحمیدپشت سرمامی آمد.وقتی به مطب دکتررسیدیم،مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بودپرسید:"دکترهست یانه؟"منشی جواب داد:"برای دکترکاری پیش اومده نمیاد.نوبتهای امروزبه سه شنبه موکول شده." مادرم پیش ماکه برگشت،حمیدگفت:"زن دایی شماچرارفتی جلو؟خودم میرم برای هفته ی بعدهماهنگ میکنم،شماهمین جابشینید."حمیدکه جلورفت،مادرم خیلی آرام وباخنده گفت:"فرزانه!این ازبابای توهم بدتره!". ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱                       فقط لبخندزدم.خجالتی ترازاین بودم که به مادرم بگویم:"خوبه دیگه،روی همسرآیندش حساسه!"ازمطب که بیرون آمدیم،حمیدخیلی اصرارکردتامارایک جایی برساند،ولی ماچون برای خریدوسایل موردنیازمادرم میخواستیم به بازاربرویم همان جاازحمیدجداشدیم. سه شنبه که رسید،خودمان به مطب دکتررفتیم.دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم.هنوزنوبت مانشده بود.هوانه تابستانی وگرم بود،نه پاییزی وسرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهرازپنجره ی مطب می تابید. حمیدبااینکه سعی میکردچهره ی شادوبی تفاوتی داشته باشد،امالرزش خفیف دستهایش گویای همه چیزبود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سررفته بود.این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود.گوشی راجوری تکان میدادکه آفتاب ازصفحه گوشی به سمت چشمهای من برمیگشت.ازبچگی همین طورشیطنت داشت ویک جاآرام نمیگرفت.بالحن ملایمی گفتم:"حمیدآقا!میشه این کاررونکنید؟"تایک ماه بعدعقدهمین طوررسمی باحمیدصحبت میکردم،فعل هاراجمع می بستم وشماصدایش می کردم. باشنیدن اسم"آقای سیاهکالی"بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتررفتیم.به دراتاق که رسیدیم،حمیددررابازکردومنتظرشدتامن اول وارداتاق شوم وبعدخودش قدم به داخل اتاق گذاشت ودررابه آرامی بست. دکترکه خانم مسنی بودازنسبت های فامیلی ماپرس وجوکرد.برای اینکه دقیق تربررسی انجام بشود،نیازبودشجره نامه ی خانوادگی بنویسیم.حمیدخیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلانمیدانست دایی ناتنی پدرم باعمه ی خودش ازدواج کرده است،ولی من همه ی اینهارابه لطف تعریف های ننه دقیق میدانستم واززیروبم ازدواج های فامیلی ونسبت های سببی ونسبی باخبربودم،برای همین کسی راازقلم نینداختم. ازآنجاکه دراقوام ماازدواج های فامیلی زیادداشتیم،چندین بارخانم دکتردرترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط میزدواصلاح میکرد خنده اش گرفته بودومیگفت:"بایدازاول شروع کنیم.شماخیلی پیچ پیچی هستید!"آخرسرهم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون وادامه ی کار. روزآزمایش فاطمه هم همراه من وحمیدآمد.آزمایش خون سخت ودردآوری بود.اشکم درآمده بودورنگ به چهره نداشتم.حمیدنگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود.دل این رانداشت که من رادرآن وضعیت ببیند.بامهربانی ازدرودیوارصحبت میکردکه حواسم پرت بشود.میگفت:"تاسه بشماری تمومه." آزمایش راکه دادیم،چنددقیقه ای نشستم.به خاطرخون زیادی که گرفته بودند،ضعف کرده بودم.موقع بیرون آمدن،حمیدبرگه ی آزمایشگاه رابه من دادوگفت:"شرمنده فرزانه خانم،من که فردامیرم ماموریت.بی زحمت دوروزبعدخودت جواب آزمایش روبگیر.هروقت گرفتی حتمابه من خبربده.برگشتیم باهم میبریم مطب به دکترنشون بدیم." این دوروزخبری ازهم نداشتیم.حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم.گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم وخیره به برگه ی آزمایشگاه،تاچندسال آینده رامثل پازل درذهنم میچیدم.باخودم میگفتم:"اگرنتیجه ی آزمایش خوب بودکه من وحمیدباهم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم باخوشی زندگی میکنیم ویه زندگی خوب میسازیم." به جواب منفی زیادفکرنمیکردم،چون چیزی هم نبودکه بخواهم درذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم:"شایدهم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جاتموم میشه وهرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم."به اینجاکه میرسیدم رشته ی چیزهایی که درخیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم ازافکارحمیدهم باخبرمیشدم. این دوروزخیلی کندوسخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعتهازودتربگذردوازاین بلاتکلیفی دربیاییم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعدازیک احوال پرسی گرم خبردادحمیدازماموریت برگشته است ومیخواهدکه باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هرباردونفری میخواستیم جایی برویم اصلاراحت نبودم وخجالت میکشیدم.نمیدانستم چطوربایدسرصحبت رابازکنم. حمیدبه دنبالم آمدورفتیم آزمایشگاه تانتیجه رابگیریم.استرس نتیجه راازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی مااضطراب خاصی موج میزد.نتیجه راکه گرفت به من نشان داد. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی_همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 گفتم:"بعدابایدیه ناهارمهمون کنین تامن براتون نتیجه ی آزمایش روبگم."حمیدگفت:"شمادعاکن مشکلی نباشه،به جای یه ناهار،ده تاناهارمیدم."ازبرگه ای که داده بودندمتوجه شدم مشکلی نیست،ولی به حمیدگفتم:"برای اطمینان بایدنوبت بگیریم،دوباره بریم مطب ونتیجه روبه دکترنشون بدیم.اونوقت نتیجه ی نهایی مشخص میشه."ازهمان جاحمیدبامطب تماس گرفت وبرای غروب همان روزنوبت رزروکرد. ازآزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام راتاسبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم.چون هنوزبه هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تاجواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود،کمی اضطراب این راداشتم که نکندیک آشنایی ماراباهم ببیند. قدم زنان ازجلوی مغازه هایکی یکی ردمیشدیم که حمیدگفت:"آبمیوه بخوریم؟"گفتم:"نه میل ندارم."چندقدم جلوترگفت:"ازوقت ناهارگذشته،بریم یه چیزی بخوریم؟"گفتم:"من اشتهابرای غذاندارم."ازپیشنهادهای جورواجورش مشخص بوددنبال بهانه است تابیشترباهم باشیم،ولی دست خودم نبود.هنوزنمیتوانستم باحمیدخودمانی رفتارکنم. ازاینکه تمامی پیشنهادهایش به دربسته خوردکلافه شده بود.سوارتاکسی هم که بودیم،زیادصحبت نکردم.آفتاب تندی میزد.انگارنه انگارکه تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم.یکی ازمژه های حمیدروی پیراهنش افتاده بود.مژه رابه دستش گرفت،به من نشان دادوگفت:"نگاه کن،ازبس بامن حرف نمیزنی ومنوحرص میدی،مژه هام داره میریزه!" ناخودآگاه خنده ام گرفت،ولی به خاطرهمان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛چرابایدبه حرف یک نامحرم لبخندمیزدم؟!مادرم گریه من راکه دید،گفت:"دخترم!این که گریه نداره.تودیگه رسمامیخوای زن حمیدبشی،اشکالی نداره."حرفهای مادرم دراوج مهربانی آرامم کرد،ولی ته دلم آشوب بود.هم میخواستم بیشترباحمیدباشم،بیشتربشناسمش،بیشترصحبت کنیم،هم اینکه خجالت میکشیدم.این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روزحمیددنبالم آمدتاباهم به مطب دکتربرویم.یکی،دونفربیشترمنتظرنوبت نبودند.پول ویزیت دکترراکه پرداخت کرد،روی صندلی کنارمن نشست.ازتکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش میشدم.چنددقیقه ای منتظرماندیم.وقتی نوبتمان شد،داخل اتاق رفتیم. خانم دکترنتیجه ی آزمایش رابادقت نگاه کرد.بررسی هایش چنددقیقه ای طول کشید.بعدهمان طورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت،لبخندی زدوگفت:"بایدمژدگونی بدین!تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست.شمامیتونیدازدواج کنید." تادکتراین راگفت،حمیدچشم هایش رابست ونفس راحتی کشید.خیالش راحت شد.تنهادلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشودجواب آزمایش ژنتیک بودکه آن هم شکرخدابه خیرگذشت. حمیدگفت:"ممنون خانم دکتر.البته همون جاتوی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه روفهمیدن،ولی گفتیم بیاریم پیش شماخیالمون راحت بشه."خانم دکترگفت:"خب فرزانه جان تایه مدت دیگه همکارمامیشه،بایدهم سردربیاره ازاین چیزها.امیدوارم خوشبخت بشیدوزندگی خوبی داشته باشید." حمیددرپوستش نمی گنجید،ولی کنارخانم دکترنمیتوانست احساسش راابرازکند.ازخوشحالی چندین بارازخانم دکترتشکرکردوبالبی خندان ازمطب بیرون آمدیم. چشم های حمیدعجیب میخندید،به من گفت:"خداروشکر،دیگه تموم شد،راحت شدیم. "چندلحظه ای ایستادم وبه حمیدگفتم:"نه،هنوزتموم نشده!فکرکنم یه آزمایش دیگه هم بایدبدیم.کلاس ضمن عقدهم بایدبریم.برای عقدلازمه". حمیدکه سرازپانمیشناخت گفت:"نه بابا،لازم نیست! همین جواب آزمایش روبدیم کافیه.زودتربریم که بایدشیرینی بگیریم وبه خانواده هااین خبرخوش روبدیم.حتمااون هاهم ازشنیدنش خوشحال میشن."شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:"نمیدونم،شایدهم من اشتباه میکنم وشمااطلاعاتتون دقیق تره!" قدیم هاکه کوچک بودم،یکسره خانه ی عمه بودم وبادخترعمه هابازی میکردم.بعدکه بزرگترشدم وبه سن تکلیف رسیدم،خجالت میکشیدم وکمترمیرفتم.حمیدهم خیلی کم به خانه مامی آمد. ازوقتی که بحث وصلت ماجدی شد،رفت وآمدهابیشترشده بود.آن روزهم قراربودحمیدباپدرومادرش برای صحبت های نهایی به خانه ی مابیایند. مشغول شستن میوه هابودم که پدرم به آشپزخانه آمدوپرسید:"دخترم،اگه بحث مهریه شد،چی بگیم؟نظرت چیه؟ "روی این که سرم رابلندکنم وباپدرم مفصل درباره ی این چیزهاصحبت کنم،نداشتم.گفتم:"هرچی شماصلاح بدونیدبابا."پدرم خندیدوگفت:"مهریه حق خودته،ماهیچ نظری نداریم.دختربایدتعیین کننده ی مهریه باشه."کمی مکث کردم وگفتم:"پونصدتاچطوره؟شماکه خودتون میدونیدمهریه فامیلای مامان همه بالای پونصدسکه اس." ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 پدرم یک نارنگی برداشت وگفت:"هرچی نظرتوباشه،ولی به نظرم زیاده."میوه هاراداخل سبدریختم ومشغول خشک کردن آنهاشدم،گفتم:"پس میگیم سیصدتا،ولی دیگه چونه نزنن!"پدرم خندیدوگفت:"مهریه روکی داده،کی گرفته!"جلوی خنده ام رابه زورگرفتم.نگاه های پدرم نگاه غریبی بود،انگارباورش نمیشدبافرزانه ی کوچکی که همیشه بهانه ی آغوش پدرش رامیگرفت ودوست داشت ساعت هابااوهم بازی شود،صحبت ازمهریه وعروسی میکند. همه چیزرابرای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبودکه مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم.چندین بارچاقوهاوبشقاب هارادستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم میگذاشت.مادرم به آرامی باپدرم صحبت میکرد.حدس میزدم درباره ی تعدادسکه های مهریه باشد. بالاخره مهمان هارسیدند.احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بارچندم چاقوهارادستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بودکه داخل پذیرایی ردوبدل میشد.عمه گفت:"داداش!حالاکه جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردافرزانه وحمیدبرن بازارحلقه بخرن.جمعه ی هفته ی بعدهم عقدکنان بگیریم."تاصحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش ودلهره ازسختی مسیولیت وتعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:"نظرفرزانه روی سیصدتاست."پدرحمیدنظرخاصی نداشت.گفت:"به نظرم خودحمیدبایدباعروس خانوم به توافق برسه ومیزان مهریه روقبول کنه."چنددقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق راگرفت.میدانستم حمیدآن قدرباحجب وحیاست که سختش می آیددرجمع بزرگترهاحرفی بزند.دست آخروقتی دیدهمه منتظرهستنداونظرش رابدهد،گفت:"توی فامیل نزدیک مامثلازن داداش هایاآبجی هامهریشون اکثراصدوچهارده تاسکه اس.سیصدتاخیلی زیاده.اگه بامن باشه دوست دارم مهریه ی خانمم چهارده سکه باشه،ولی بازنظرخانواده ی عروس خانوم شرطه." همه چیزبرعکس شده بود.ازخیلی وقت پیش محبت حمیددردل خانواده ی من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشدوازپیشنهادمهریه ی من دفاع کند،به حمیدگفت:"فرداموقع خریدحلقه بافرزانه حرف بزن،احتمالانظرش تغییرمیکنه.اونوقت هرچی شمادوتاتصمیم گرفتید،ماقبول میکنیم"پدرم هم دست کمی ازمادرم نداشت؛بیشترطرف حمیدبودتامن.درظاهرمیگفت نظرفرزانه روی سیصدسکه است،ولی مشخص بودمیل خودش چیزدیگری است. چایی راکه بردم،حس کسی راداشتم که اولین باراست سینی چای رابه دست می گیرد.گویی تابه حال حمیدراندیده بودم.حمیدی که امروزبه خانه ماآمده بود،متفاوت ازپسرعمه ای بودکه دفعات قبل دیده بودم.اوحالادیگرتنهاپسرعمه ی من نبود،قراربودشریک زندگیم باشد.چایی رابه همه تعارف کردم وکنارعمه نشستم.عمه که خوشحالی ازچهره اش نمایان بود،دستم راگرفت وگفت:"ماازداداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه ی هفته ی بعدمراسم عقدکنان روبگیریم.فرداچه ساعتی وقتت خالیه بریدحلقه بخرید؟"گفتم:"تاساعت چهارکلاس دارم،برسم خونه میشه چهارونیم.بعدش وقتم آزاده."قرارشدحمیدساعت پنج خانه ماباشدکه باهم برای خریدحلقه راهی بازارشویم. فردای آن روزازهفت صبح کلاس داشتم؛هرکلاس هم یک دانشکده.ساعت درس که تمام میشد،بدوبدومیرفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهارونیم شده بود.پدرم وفاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند.ازشدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس هایم راکه عوض کردم،جلوی تلویزیون نشستم وپاهایم رادرازکردم.کفش هایی که تازه خریده بودم پایم رامیزد.احساس میکردم پاهایم تاول زده است.تلویزیون داشت سریال"دونگی"رانشان میدادکه زنگ خانه رازدند.حمیدبود؛درست ساعت پنج! آن قدرخسته بودم که کلاقرارمان رافراموش کرده بودم.حمیدبالانیامدوهمان جاداخل حیاط منتظرماند.ازپنجره نگاهی به حیاط انداختم.حمیددرحال مرتب کردن موهایش بود.همان لباس هایی راپوشیده بودکه روزاول صحبتمان دیده بودم؛یک شلوارطوسی،یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش راروی شلوارانداخته بود؛ساده وقشنگ! چون ازصبح کلاس بودم،نای بیرون رفتن نداشتم وکف پاهایم دردمیکرد.این پاوآن پاکردم.مادرم که طبق معمول هوای حمیدراهمه جوره داشت،گفت:"پاشوبروزشته،حمیدمنتظره.بنده خداچندوقته توحیاط سرپاست." سریع حاضرشدم وازخانه بیرون زدیم.بادشدیدی می وزیدوگردوخاک فضای آسمان راپرکرده بود.باماشین آقاسعیدآمده بود.کمی معذب بودم،برای همین پیشنهاددادم باتاکسی برویم.این طوری راحت تربودم.طفلک بااین که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده،ولی نظرم راپذیرفت وزودتاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان ازماشین پیاده شدیم بادشدیدترشده بودوامان نمی داد.گفتم:"حمیدآقا!انگارقسمت نیست خریدکنیم.من که خسته،هواهم که این طوری." ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟" صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!" حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما. "گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم." تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟" گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن." حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟" گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم." این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا." آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم." راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور." دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادوم تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟" گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته." تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال! ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم." راوی:همسرشهید .... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎@mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند. روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!" حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه." ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا... بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده." موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم. پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره." چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود. سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده." مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم. بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها! سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوقتی فهمیدمن حافظ چندجزءازقرآن هستم،خیلی تشویقم کردوقول یک هدیه رابه من داد.بعدجواب آزمایش هاراخواست تاخطبه ی عقدراجاری کند. حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقدتابرگه هارادیدگفت:"این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقدرومی گذروندین." حمیدکه فهمیده بوددسته گل به آب داده است درحالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:"مگه این همون نیست؟من فکرمیکردم همین کافی باشه."تااین راگفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم:"میدونستم یه جای کارمی لنگه،اونجاگفتم که بایدبریم آزمایش بدیم،ولی شماگفتی لازم نیست." دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقددایم خوانده نمیشد.به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه ی محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش ها،عقددایم درمحضرخوانده شود. لحظه ای که عاقدشروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم رامی شنیدم.زیرلب سوره ی یاسین رازمزمه میکردم.دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم. لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد.حمیدچشم هایش رابسته بود،دستهایش رابه حالت دعاروی زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.طره ای ازموهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می آمد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندزدم. محواین لحظات شیرین،گل راچیدم وگلاب راآوردم.وقتی عاقدبرای بارسوم من راخطاب قراردادوپرسید:"عروس خانم،وکیلم؟"به پدرومادرم نگاه کردم وبعدازگفتن بسم ا...به آرامی گفتم:"بااجازه ی پدرومادرم وبزرگترها،بله." بله راکه دادم،صدای ا...اکبراذان مغرب بلندشد،.شبیه آدمی بودم که ازیک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون وآرامش دل نشین رسیده بودم. بعدازعقد،حمیدازبابااجازه گرفت وحلقه رابه انگشتم انداخت.حلقه ی حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم،ماندبرای روزعروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت.موقع عکس انداختن،بااینکه به هم محرم بودیم،ولی زیادنزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگورگرفتن هم نبودیم.درتمام عکس هامن وحمیدثابت هستیم.تنهاچیزی که عوض میشودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجاخانواده ی حمید،یکجاخانواده ی خودم،یکجاخواهرهای حمید. بارفتن تعدادی ازمهمان هاوخلوت ترشدن مراسم،چندنفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم.حمیدکه خیلی خجالتی بود.من هم تاانگشتش رادیدم،کلاپشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش رابیاورد،موتوریکی ازدوستانش خراب شده بود.حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتاموتوررادرست کنند.بعدازرسیدن هم به خاطرتاخیرودیرشدن مراسم،،باهمان دست های روغنی سرسفره ی عقدنشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم. مراسم که تمام شد،حمیدداخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.بااینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمیدخجالت میکشیدپیش مابیاید.منتظربودهمه ی مهمان هابروند. مریم خانم،خواهرحمیدبه من گفت:"شکرخدامراسم که باخوبی وخوشی تموم شد.امشب باداداش بریدبیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم وکارهاروانجام میدیم."من که درحال جابه جاکردن وسایل سفره ی عقدبودم،گفتم:"مشکلی نیست،ولی بایدبابااجازه بده."مریم خانم گفت:"آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!"باتعجب گفتم:"سه ماه؟چه قدرطولانی.انگاربایدازالان خودموبرای نبودن هاش آماده کنم." وسایل راکه جابه جاکردیم وهمه ی مهمانهاکه راهی شدند،ازپدرم اجازه گرفتم وباحمیدازخانه بیرون آمدیم.تابخواهیم راه بیفتیم،هواکاملاتاریک شده بود. سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم؛پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.این دوتابرادرآن قدربه ماشین رسیده بودندکه انگارالان ازکارخانه درآمده است.خودش هم که ادعاداشت شوماخراست؛راننده ی فرمول یک.یک جوری میرفت که آب ازآب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم. ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پاوآن پاکردوگفت:"بی زحمت شماره ی موبایلتوبده که بعدازنمازوزیارت تماس بگیرم."تاآن موقع شماره ی هم رانداشتیم. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 شماره راکه گرفت،لبخندی زدوگفت:"شمارتوبه یه اسم خاص ذخیره کردم،ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتمایااسمم راذخیره کرده،یانوشته"خانم".زیاددقیق نشدم. رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم.یک ربع بعدتماس گرفت.ازامامزاده که بیرون آمدم،حیاط امامزاده راتاته رفتیم.ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.خوب که دقت کردم،دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود.خیلی تعجب کرده بودم.اولین روزمحرمیت ما،آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت.حمیدجلوترازمن راه میرفت.قبرهاپایین وبالابودند.چندمرتبه نزدیک بودزمین بخورم.روی این راهم که بگویم حمیددستم رابگیرد؛نداشتم.همه جاتاریک بود،ولی من اصلانمی ترسیدم. کمی جلوترکه رفتیم،حمیدبرگشت روبه من وگفت:"فرزانه!روزاول خوشی زندگی اومدیم اینجاکه یادمون باشه ته ماجراهمین جاست،ولی من مطمینم اینجانمیام."بانگاهم پرسیدم:"یعنی چه؟"به آسمان نگاهی کردوگفت:"من مطمینم میرم گلزارشهدا.امروزهم سرسفره ی عقددعاکردم حتماشهیدبشم." تااین حرف رازد،دلم هری ریخت.حرف هایش حالت خاصی داشت.این حرفهابرای من غریبه نبودوازبچگی بااین چیزهاآشنابودم،ولی فعلانمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فکرکنم.حداقل حالاخیلی زودبود.تازه اول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاهارویاوآرزوداشتم.حتی حرفش یک جورهایی اذیتم میکرد.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم. داشتیم صحبت میکردیم که یک نفررابرای تدفین آوردند.خیلی تعجب کردم.تاحالاندیده بودم کسی راشب دفن کنند.جالب این بودکه متوفی ازهمسایگان عمه بود.حمیدگفت:"تواینجابمون،من یک کم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم.حق همسایگی به گردن ماداره.زودبرمی گردم." همان جاتنهاوسط قبرستان نشسته بودم وباخودم فکرمی کردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدردرهمان لحظه احساس می کنیم ازمرگ دوریم.سوسوی چراغ های شهروامامزاده من راامیدوارمی کرد؛امیدواربه روزهای آینده ای که برای ماست. ساعت یازده شب بودکه سوارماشین شدیم.گرسنه بودیم.آن قدردرگیرمراسم ومهمانهابودیم که ازصبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم.آن موقع،اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهرآمدیم.چون جمعه بودودیروقت،هرغذافروشی ای سرزدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت.قرارشدغذارابگیریم وباخودمان ببریم.حمیدکه کوبیده دوست داشت،برای خودش کوبیده سفارش داد.برای من هم جوجه گرفت.غذاکه حاضرشد،ازمن پرسید:"حالاکجابریم بخوریم؟"شانه هایم رابالادادم.این طورشدکه بازهم آن پیکان قدیمی مارابردسمت باراجین! چیزی حدودده کیلومترفاصله بود.بالای تپه ای رفتیم.ازآن بلندی شهرکاملاپیدابود.حمیدیک نایلون روی زمین انداخت وگفت:"اینجابشین چادرت خاکی نشه." تاشروع کردیم به خوردن،باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم.کمی که گذشت دیدیم نه،این باران خیلی تندترازاین حرف هاست!سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم. حمیدبرای اینکه توجهم راجلب کند،پیازرادرسته مثل یک سیب گازمیزد.خودش هم اذیت میشد،ولی میخندید.چشم هایش رابسته بودودهانش راهامیکرد.ازبس خندیدم،متوجه نشدم غذاراچطورخوردم.حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم. داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم؛دنیایی که قراربودمن برای حمیدوحمیدبرای من بسازد.حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ وناآشناودرعین حال لذت بخش بود.بیشترسکوت بین ماحاکم بود.حمیدمرتب میگفت:"حرف بزن خانوم!چرااینقدرساکتی؟"،ولی من واقعانمیدانستم ازچه چیزی بایدحرف بزنم.خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم،امادست خودم نبود. حمیدازهرترفندی استفاده میکردتامرابه حرف بکشد.ازدانشگاه گفتم.حمیدهم ازمحل کارش تعریف کرد،ولی بازوقت زیادداشتیم.چنددقیقه که ساکت بودم،حمیددوباره پرسید:"چراحرف نمیزنی؟وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت،انگشتم خوردبه زبونت.فهمیدم زبون داری،پس چراحرف نمیزنی؟!"تااین حرف رازد،باخنده گفتم:"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟!" ساعت یک بودکه به خانه رسیدیم.مادرم مقداری انگورداخل نایلون ریخته بودکه حمیدباخودش برای عمه ببرد.انگورهاراگرفت ورفت.قراربوداول صبح به ماموریت برود؛آن هم نه یک روزودوروز،که سه ماه!من نرفته دل تنگ حمیدشده بودم.روزاول محرمیت مابه همین سادگی گذشت؛ساده،قشنگ وخاطره انگیز. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 وقتی قدم زنان به حمیدرسیدم،باگلایه گفتم:"شماکه زحمت میکشی میای دنبالم،چرااین کاررومیکنی؟خب جلوی دردانشگاه نگه دارکه من این همه راه پیاده نیام. "حمیدرک وراست گفت:"ازخداکه پنهون نیست،ازتوچه پنهون،میترسم دوستهای نزدیکت ببینن ماموتورداریم،خجالت بکشی. دورترنگه میدارم که شماپیش بقیه اذیت نشی." گفتم:"این چه حرفیه؟فکردیگران واینکه چی میگن اهمیتی نداره.اتفاقامرکب یاورامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف بایدساده باشه. ازاین به بعدمستقیم بیاجلوی در."روزهای بعدهمین کارراکرد؛مستقیم می آمدجلوی دردانشگاه.من بعدازخداحافظی بادوستانم ترک موتورسوارمیشدم ومیرفتیم. سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعدهم جداگانه سرکلاس ضمن عقدنشستیم.یک ساعتی که کلاس بودیم،چندبارپیام داد:"حالت خوبه؟تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟"حتی وقتی کنارهم نبودیم دنبال بهانه بودبرای صحبت.کلاس که تمام شد،حمیدمن رابه دانشگاه رساند.بعدازظهردوتاکلاس داشتم. همان شب عروسی آقامهدی،پسرعمه ی حمیدبود. جورنشدهمدیگررابعدازعروسی ببینیم.چون ازصبح درگیرآزمایشگاه بودیم وبعدهم دانشگاه ومراسم عروسی حسابی خسته شده بودم.به خانه که رسیدم،زودترازشبهای قبل خوابم برد. صبح که بیدارشدم،تاگوشی رانگاه کردم متوجه چندین پیامک ازطرف حمیدشدم.چون همدیگررابعدازمراسم عروسی ندیده بودیم،برایم کلی پیام فرستاده بود؛ ابرازعلاقه ونگرانی وانتظاربرای جواب من!امامن اصلامتوجه نشده بودم.اول یک بیت شعرفرستاده بود:"گرگناه است نظربازی دل باخوبان/بنویسیدبه پایم گناه دگران!" وقتی جواب نداده بودم،این باراین طورنوشته بود:"به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستندوماتوی خاطرشون عددی نیستیم!"فکرش راهم نمیکردخواب باشم.دوباره پیام داده بود:"چقدرسخت است حرف دل زدن بامامگو!به دیواربگواگربهتراست!" غیرمستقیم گفته بوداگربه دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود! به شعرخیلی علاقه داشت.خودش هم شعرمیگفت. میدانستم بعضی ازاین پیامکهااشعارخودش است،ولی من هنوزنمیتوانستم احساسم رابه زبان بیاورم.یک جورترس ته دلم بود.میترسیدم عاشق بشوم وبعدهمه چیزخیلی زودتمام بشود. دردلم مدام قربان صدقه اش میرفتم،امانمیتوانستم به خودش رودررواین حرفهای عاشقانه رابزنم.بعضی اوقات عشقم راانکارمیکردم؛ انگارکه بترسم بااعتراف به عشقم،حمیدراازدست بدهم. درمقابل این همه پیامک وابرازعلاقه ی حمید،خیلی رسمی جوابش رادادم ونوشتم:"به یادتون هستم. تازه بیدارشدم.کتاب میخوندم."حدس زدم سردی برخوردمن رامتوجه شده باشد.نوشت:"عشق گاهی ازدرددوری بهتراست/عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست/توی قرآن خوانده ام،یعقوب یادم داده است/دلبرت وقتی کنارت نیست،کوری بهتراست!" مدتهازمان بردتاقفل زبانم بازشودوبتوانم ابرازاحساسات کنم وباحمیدراحت باشم.هفته ی اول که باروسری وپیراهن آستین بلندوجوراب بودم! این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود.انگارکه وارددنیای دیگری شده بودم که تاحالاآن راتجربه نکرده بودم. تاآنجااین غریبگی به چشم آمدکه حمید،وقتی برای اولین باربه امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید:"تومنودوست نداری فرزانه؟چراآن قدرجدی وخشکی!مثل کوه یخی!اصلابامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی." بااین که حق میدادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،امابازهم ازشنیدن این صحبت جاخوردم،گفتم:"حمید!اصلااین طورنیست که میگی.من توروبرای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده. خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت ترباشم،ولی طول میکشه تامن به این وضعیت جدیدعادت کنم." داخل امامزاده که شدم اصلانفهمیدم چطورزیارت کردم. حرف حمیدخیلی من رابه فکرفروبرد.دلم آشوب بود.کنارضریح نشستم ودستهایم رابه شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمیخواستم این طوررفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمیدرابرنجاند. کارآنقدری پیچیده شده بودکه صدای مادرم هم درآمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:"دخترم برای چی پیش حمیدروسری سرمیکنی؟قشنگ دست هموبگیرید،باهم صمیمی باشید.اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته." بعدپیشنهاددادبرای اینکه خجالتمان بریزد،دستهای حمیدراکرم بزنم. حمیدچون قسمت مخابرات کارمیکرد،بیشترسروکارش باسیم های خشک وجنگی بود.توی سرمای زمستان مجبوربودباتاسیسات ودکل های مخابرات کارکندوبرای همین،پوست دستهایش جای سالم نداشت.وقتی داشتم کرم میزدم،دستهای هردویمان میلرزید.حمیدبدترازمن کلی خجالت کشید.یک ماهی طول کشیدتاقبول کنیم که به هم محرم هستیم! راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱                   این چندمین باری بودکه کاغذکادوی هدیه حمیدراعوض میکردم.خیلی وسواس به خرج دادم.دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمیدمیدهم برای همیشه درذهنش ماندگارباشد.زنگ خانه راکه زد،سریع چسب وقیچی وکاغذکادوهاراداخل کمدریختم.پایین پله هامنتظرم بود.هرکاری کردم بالانیامد. کادورازیرچادرم پنهان کردم ورفتم پایین،حمیدگفت:"مامان برای فرداناهارباخانواده دعوتتون کرده،اومدم خبربدم که برای فردابرنامه نچینید."تشکرکردم وگفتم:"حمید!چشماتوببند. "خندیدوگفت:"چیه،میخوای باشلنگ آب خیسم کنی؟"گفتم:"کاری نداشته باش،چشماتوببند،هروقت هم گفتم بازکن."وقتی چشم هایش رابست،گفتم:"کلک نزنی،خوب چشماتوببند.زیرچشمی هم نگاه نکن." چندثانیه ای معطلش کردم.کادورااززیرچادربیرون آوردم وجلوی چشمهایش گرفتم. گفتم:"حالامیتونی چشماتوبازکنی."چشمش که به هدیه افتاد،خیلی خوشحال شد.اصلاانتظارش رانداشت.همان جاداخل حیاط کادورابازکرد.برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهیدگمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای ازکفن شهیدبود.این تربت وتکه کفن راسفرجنوب به ماداده بودند.خیلی برایم عزیزبود.آرامش خاصی کنارش داشتم. حمیدکلی تشکرکردوگفت:"هیچوقت اولین هدیه ای که به من دادی روفراموش نمیکنم."بعدهم تربت راداخل جیب پیراهنش گذاشت وگفت:"دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه.قول میدم هیچ وقت ازخودم جدانکنم." داخل حیاط،کنارباغچه،تازه چانه ی هردویمان گرم شده بود.ازهمه جاحرف زدیم.مخصوصاحمیدروی مهمانی فردایشان حساس بود،چون اولین باری بودکه من به عنوان عروس به خانه ی عمه میرفتم. حمیدگفت:"اونجااومدی یه وقت نشینی،مارسم داریم عروس هاکمک میکنن.پیش عروس های دیگه خوب نیست شمابشینی."جواب دادم:"چشم،شمانگران نباش،من خودم حواسم هست.استاداین کارهام." نم نم باران پاییزی باعث شدبرای بیشترخیس نشدن،دل به خداحافظی بدهیم. قطره های لطیف باران روی برگ گل هاودرخت های داخل باغچه می نشست وصورت هردوی ماراخیس کرده بود.همین که ازچارچوب دربیرون رفت،قبل ازاینکه درراببندم،برای اولین بارگفتم:"حمید!دوستت دارم."بعدهم دررامحکم بستم وبه درتکیه دادم.قلبم تندتندمیزد.چشمهایم رابسته بودم. ازپشت درشنیدم که حمیدگفت:"فرزانه!من هم دوستت دارم."ازخجالت دویدم داخل خانه.این اولین باری بودکه من به حمیدوحمیدبه من گفتیم:"دوستت دارم!" فردای آن روزباخانواده به خانه ی عمه رفتیم،استرسی که ازدیشب گرفته بودم بارفتارصمیمانه وشوخی های دخترعمه هاوجاری هایم ازبین رفت. پدرحمیدکه ازبعدصیغه ی محرمیت اوراباباصدامیکردم بامهربانی خوش آمدگفت وعمه هم مدام قربان صدقه ام میرفت. بعدازناهارحرف اززمان عقدشد.قراربودبیست وششم مهرماه،سالروزازدواج حضرت علی علیه السلام وحضرت زهراسلام ا...الیهابرای عقددایم به محضربرویم،اماحمیدگفت:"اگه اجازه میدین عقدروکمی عقب بندازیم.تقویم رونگاه کردم،دیدم اون روزقمردرعقربه وکراهت داره عقدکنیم." بعدازمهمانی حمیدمن رابه دانشگاه رساندوخودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت.ازشانس مااستادمان نیامدوکلاس هم تشکیل نشد.بادوستان مشغول صحبت بودیم که اسم"همسرعزیزم تاج سرم حمید"روی گوشی افتاد. یکی ازدوستانم که متوجه پیام شد،باشوخی گفت:"بچه هابیایدگوشی فرزانه روببینید.به جای اسم شوهرش انشاءنوشته!" حمیدشده بودمخاطب خاص من؛نه توی گوشی که توی قلبم،زندگیم،آینده ام وهمه ی داروندارم! پیامک داده بودکه جواب آزمایش راگرفته وهمه چیزخوب پیش رفته است.به شوخی نوشتم:"مطمینی همه چیزحله؟من معتادنبودم که؟"حمیدگفت:"نه،شکرخداهردوسالم هستیم." چنددقیقه بعدپیام داد:"ازهواپیمابه برج مراقبت.توی قلب شماجاهست فرودبیایم یابازبایددورتون بگردیم!"من هم جواب دادم:"فعلایک باردورمابگردتاببینیم دستوربعدی چیه! "دلم نمی آمدخیلی اذیتش کنم.بلافاصله بعدش نوشتم:"تشریف بیارید،قلب مامال شماست.فقط دست وپاهای خودتون روبشوریدمثل اون روزروغنی نباشه. "سرهمین چیزهابودکه به من میگفت خانم بهداشتی!چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم وبه این چیزهاهم خیلی حساس بودم،ولی حمیدزیادسخت نمیگرفت.اهل رعایت بود،ولی نه به اندازه ی یک خانم بهداشتی! بعدازگرفتن جواب آزمایش بناگذاشتیم دوروزبعدعقدکنیم که این بارهم قسمت نشد خانواده ی حمیدرفته بودندسنبل آباد،اماکارشان طول کشیده بود.دومین قرارعقدهم به سرانجام نرسید. راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱                     چون آزمایش مایک ماه بیشتراعتبارنداشت،حمیددلواپس ونگران بودکه این به تاخیرافتادن هامن راناراحت نکند.پیام داد:"عزیزم!تودلت دریاست.یه وقت ناراحت نشی.خیلی زودجورمیکنم میریم برای عقد."همان موقع تقویم رانگاه کردم وبه حمیدپیام دادم:"روزدهم آبان،میلادامام هادی علیه السلام هستش.نظرت چیه این روزعقدکنیم؟" حمیدبلافاصله جواب داد:"عالیه:همین الان باپدرومادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم." روزپنجشنبه مشغول اتوکردن لباسهایم بودم که زنگ خانه به صدادرآمد.لحظاتی بعدمادرم به اتاق آمدوگفت:"حمیدپشت دره. میخوادبره هییت،برای همین بالانیومد.مثل اینکه باهات کارداره."چادرسرم کردم وبایک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیردرخت انجیرایستاده بود.تامن رادیدبه سمتم آمد.بعدازسلام واحوالپرسی،لیوان شربت رابه اودادم.وقتی شربت راخورد،تشکرکردوگفت: "الهی بری کربلا."بعددرحالی که یک کیسه به دستم میداد،گفت:"مامان برات ویژه گردوفرستاده." تشکرکردم وپرسیدم"برای عقدکاری کردی؟"سری تکان دادوگفت:"امروزرفتم محضر،قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم."گفتم:"حالاچرابالانمیای؟ "گفت:"میخوام برم هییت.میدونی که طبق روال هرهفته،پنجشنبه هابرنامه داریم."بعدهم درحالی که این پاوآن پامیکردگفت:"فرزانه یه چیزی بگم،نه نمیگی؟"باتعجب پرسیدم:"چی شده حمید،اتفاقی افتاده؟"گفت:"میشه یه تک پاباهم بریم هییت؟باورکن کسایی که اونجامیان خیلی صمیمی ومهربونن.الان هم ماشین رفیقم بهرام روگرفتم که باهم بریم.تویه باربیا،اگه خوشت نیومددیگه من چیزی نمیگم." قبلاهم یکی،دوباروقتی حمیدمیخواست هییت برود،اصرارداشت همراهیش کنم،امامن خجالت میکشیدم وهرباربه بهانه ای اززیربارهییت رفتن فرارمیکردم.ازتعریف هایی که حمیدمیکرداحساس میکردم جوهییتشان خیلی خودمانی باشدومن آنجادربین بقیه غریبه باشم. این بارکه حرف هییت راپیش کشید،نخواستم بیشترازاین رویش رازمین بیندازم وراهی هییت شدم.بااین حال برایم سخت بود،چون کسی راآنجانمیشناختم.حتی وسط راه گفتم:"حمید!منوبرگردون،خودت بروزودبیا"،اماحمیدعزمش راجزم کرده بودهرطورشده من راباخودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی میکردم ویک گوشه نشسته بودم،ولی رفتارکسانی که داخل هییت بودندباعث شدخودم راازآنهاببینم.باآن که کسی رانمیشناختم،کم کم باهمه ی خانم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه وصمیمی ای داشتند. فردای آن روزدانشگاه کلاس داشتم.بعدازکلاس،حمیدطبق معمول باموتوردنبالم آمده بود،ولی این باریک دسته گل قشنگ هم دردست داشت.گل هاازدوردرآفتاب روبه غروب پاییزی برق میزدند. بعدازیک خوش وبش حسابی،گل رابه من داد.تشکرکردم ودرحالی که گل هارابومیکردم،پرسیدم:"ممنون حمیدجان،خیلی خوشحال شدم.مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟" گفت:"این گلهاکه قابلتونداره،اماازاونجاکه این هفته قبول کردی بیای هییت،برای تشکراین دسته گل روبرات گرفتم." ازخداکه پنهان نیست،نیت من ازرفتن به هییت فقط این بودکه حمیددست ازسرم بردارد،ولی همین رفتارباعث شدآن شب برای همیشه درذهنم ماندگارشودوازآن به بعدمن هم مانندحمیدپای ثابت هییت"خیمه العباس"شوم.حمیدخیلی های دیگرراباهمین رفتارومنش هییتی کرده بود. باهم خودمانی ترشده بودیم.دوست داشتم به سلیقه ی خودم برایش لباس بخرم.اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازاروبرایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد،دلم غنج رفت.امروزروزوعده ی مابرای محضروخواندن عقددایم بود؛روزدهم آبان،ماه مصادف بامیلادامام هادی علیه السلام.دل توی دلم نبود.عاقدگفته بودساعت چهاربعدازظهرمحضرباشیم که نفراول عقدمارابخواند. حمیدبرای ناهارخانه ی مابود.هول هولکی ماکارونی راخوردیم وازخانه بیرون زدیم.سوارپیکان مدل هفتادبه سمت بازارراه افتادیم.وقت زیادی نداشتیم. بایدزودتربرمیگشتیم تابه قرارمحضربرسیم.نمیخواستم مثل سری قبل خانواده هاوعاقدمعطل بمانند. حمیدکت داشت.برایش یک پیراهن سفیدباخط های قهوه ای ویک شلوارخریدیم. چون هواکم کم داشت سردمیشد،ژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازاربودیم.خیلی دیرشده بود.حمیدمن رابه خانه رساندتابه همراه خانواده خودم بیایم وخودش هم دنبال پدرومادرش برود. جلوی درخانه که رسیدیم،ازروی عجله ای که داشت ماشین رادقیقاکنارجدول پارک کرد.داشتم باحمیدصحبت میکردم که غافل ازهمه جا،موقع پیاده شدن یک راست داخل جوی آب افتادم!صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ای ول دست فرمون.حال کردی عجب راننده ای هستم.برات شوماخری پارک کردم!"هیچوقت کم نمی آورد. راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 یک جوری اوضاع راباحرف هاورفتارش جمع وجورمیکرد. باپدرومادرم سرساعت چهاربه محضررسیدیم؛خیابان فلسطین،محضرخانه ی 125،روبه روی مسجدمحمدرسول ا...صلی ا...علیه وآله.بعدازنیم ساعت پدرومادرحمیدوسعیدآقارسیدند. باآنهااحوال پرسی کردم ونگاهم به دربودکه حمیدهم بیاید،ولی خبری ازاونشد.خشکم زده بود.این همه آدم آمده بودیم،ولی اصل کار،آقای دامادنیامده بود! جویاکه شدم دیدم بله،داستان سری قبل بازتکرارشده است!آقاوسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست!تاحمیدبرسدساعت ازپنج هم گذشته بود. چون پدرمن نظامی بود،روی وقت حساس بود. ساعت چهارباساعت چهاروپنج دقیقه برایش فرق داشت.ماهم به همین شکل بزرگ شده بودیم.ازاین دیرآمدن ناراحت شده بودم.کاردمیزدی خونم درنمی آمد. حمیدباپدرومادرش یک طرف اتاق نشسته بودند،من هم باپدرومادرم دقیقاروبه روی آن ها بودیم.عاقدگفت چون به موقع نرسیدیم وبقیه ازقبل نوبت گرفته اند،بایدصبرکنیم تاکارهمه انجام بشودونفرآخرعقدمارابخواند. عروسهاودامادها یکی یکی می آمدندوبرای خطبه عقدداخل میرفتند؛ماهم شده بودیم تماشاچی! حمیدوقتی دیدناراحت هستم، پیام داد:"دارلینگ من!ناراحت نباش.حتماحکمتیه که من شناسنامه رودوبارجاگذاشتم."وقتهایی که میدانست ناراحتم،به من میگفت"دارلینگ"؛به زبان انگلیسی یعنی"همسرعزیزمن" .آن موقع هاکه وقت خالی داشت کلاس زبان میرفت.خیلی دوست داشت زبان انگلیسی رایادبگیرد،.میگفت برای بچه شیعه لازم است.یک روزی به دردمان میخورد.گاه وبیگاه ازاین کلمات استفاده میکرد. پیام راخواندم،ولی جواب ندادم.واقعاناراحت شده بودم.دوباره صدای پیامک گوشی من بلندشد.وقتی نگاه کردم دیدم این باربرایم جوک فرستاده بود!نتوانستم جلوی خنده ام رابگیرم. حمیدتاخنده ی من رادیدلبخندزد.همین طوری خیلی راحت ازدل هم درمی آوردیم.اگرهم بحثی یاناراحتی ای پیش می آمد،ساده میگذشتیم؛خیلی ساده! حمیدکت قهوه ای روشن باشلوارقهوه ای تیره ولباسی که خریده بودیم راپوشیده بود.پرسیدم:"پیراهن اندازه شد؟خوب بود؟ "عمه تااین سوال من راشنیدبه حمیدنگاهی کردوخندید.مادرم پرسید:"آبجی میخندی؟چیزی شده؟"عمه گفت:"حمیدکه خونه رسید،بهش گفتم پیراهنت رواتوکردم،آماده است.بپوش تادیرنشده بریم سمت محضر.زیربارنرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رومیخوام بپوشم.هرچی گفتم این پیراهن اتوشده،آماده است به خرجش نرفت.کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رواتوکردیم!"خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تااین اندازه برای حمیدمهم است. هفت عروس ودامادقبل ماعقدشان خوانده شد. محضرزیبایی بودباپرده های کرم قهوه ای که دوطرف عروس ودامادصندلی چیده شده بود.بالای سرسفره ی عقدهم حجله ای باپارچه های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ماکه شد،داخل رفتیم وکنارسفره ی عقدنشستیم.عاقدپرسید:"عروس خانم مهریه رومیبخشندکه صیغه ی موقت روفسخ کنیم؟ "هرهفت عروسی که قبل ازماداخل رفته بودندمهریه عقدموقت رابخشیده بودند.به حمیدنگاه کردم،گفتم:"نه،من نمیبخشم!" نگاه همه باتعجب به سمت من برگشت.ماتشان برده بود .پدرم پرسید:"دخترم،مهریه رومیگیری؟"رک وراست گفتم:"بله،میگیرم"حمیدخندیدوگفت:"چشم، مهریه رومیدم.همین الان هم حاضرم نقداپرداخت کنم." عاقدلبخندی زدوگفت:"پس مهریه طلب عروس خانوم،حتمابایدآقاداماداین مهریه روپرداخت کنه."بعدازفسخ صیغه،مقدمات راخواند. میخواستم قرآن رابااستخاره بازکنم،ولی حمیدپیشنهاددادسوره یاسین رابیاورم. لحظه ای که خطبه خوانده میشد،گفت:"فرزانه!دعاکن.ازخدابخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه."نگاهی به چهره ی حمیدانداختم.نمیدانستم دعایش چیست. دوست داشتم بدانم درچنین لحظه ای به چه دعایی فکرمیکند.ازته دل خواستم هرچیزی که ازخداخواسته،اگربه صلاح وخیراست همان طوربشود. حاج آقاسه باراجازه خواست که وکیل عقدماباشد.گل راچیدم،گلاب راآوردم وبعدگفتم:"اعوذبالله من الشیطان الرجیم،بسم ا...الرحمن الرحیم.بااجازه ی امام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف وپدرومادرم وبزرگترها،بله."حمیدهم دقیقاهمین جمله راگفت.عاقدخیلی خوشش آمده بود. گفت:"خیلیهااومدن اینجاعقدکردن،ولی نه بسم ا...گفتن،نه ازامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف اجازه گرفتن." این بارهم تابله راگفتم،اذان مغرب شد.حمیدخندید.دست من راگرفت وگفت:"دیدی حکمت داشته.قسمت این بوده توبله هابه من روموقع اذان بگی. راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan