eitaa logo
مهدیه اردکان
192 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
761 ویدیو
0 فایل
#مهدیه_اردکان پیج اینستاگرام: https://instagram.com/mahdie_ardakan کانال تلگرام: https://t.me/mahdie_ardakan کانال ایتا: https://eitaa.com/mahdie_ardakan کانال گپ: https://gap.im/mahdie_ardakan ارتباط با ادمین @mahdie_1373
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ... منتظرم منتظردلےازجنس نور،کسےازقوم خورشيد  کسےازنژادنفسهاےگرم مردم نيزمنتظرندو غرق درلحظه هاےانتظار، نيازشان راازلابه لاےنفسهاےحيران خودبازگو میکنند.  شقايق هامنتظرند منتظرکسےکه به فرهنگ شبنم ايمان  بياورد کسےکه آيينه هاےمکدرزمانه رادرهم بشکند واشکهاےارغوانےراازکوچه هاےپريشانےنجات دهد. کوچه هانيز چشم به راهند چشم به راه قدمهايےهستند  که زخمهاے بےرحم گمراهےراازچشمان مردم پاک کند. کوچه هامنتظر چشمان باران زايےهستندکه با قدم هايش جان مردم را به شبنم اشکها بشويد.  جاده هامنتظررهگذرےهستندکه براےهميشه  خواهدماند. منتظرقدمهايےکه تن مرده کوچه هارازنده  میکند. لاله هامنتظرند دراين عرصه انفجاربلا مردم ياد لاله ها را بين کوچه هاےاين شهر خاموش گم کرده اند   لاله ها منتظرند؛ منتظرکسےکه همزادموجهاےخورشيدےاست کسےازجنس ابر،پريزاد باران.... واماعاشقان منتظرند بےتابند،بےقرارند تاهم آوازشيدايےصبح فرداباشند. اے دريا تبار؛برگونه هاےامت ببار عاشقانت صبورند منتظرخواهندماند... @mahdie_ardakan
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم." ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم." مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد." سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت. درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن." علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم." ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم." نوبتمان که شد،مادرم راهم همراه خودمان بردیم.من ومادرم جلوترمیرفتیم وحمیدپشت سرمامی آمد.وقتی به مطب دکتررسیدیم،مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بودپرسید:"دکترهست یانه؟"منشی جواب داد:"برای دکترکاری پیش اومده نمیاد.نوبتهای امروزبه سه شنبه موکول شده." مادرم پیش ماکه برگشت،حمیدگفت:"زن دایی شماچرارفتی جلو؟خودم میرم برای هفته ی بعدهماهنگ میکنم،شماهمین جابشینید."حمیدکه جلورفت،مادرم خیلی آرام وباخنده گفت:"فرزانه!این ازبابای توهم بدتره!". ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ راوی:همسرشهید .... @mahdie_ardakan
❇️ کمک به علویه سالخورده و توفیق زیارت و پذیرایی ☑️ یکی از اخیار زمان به نام حاج محمد علی فشندی تهرانی نقل کرد: ▫️ قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان می‌گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم می‌آیم، ناراحت شدم که چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود چهار مرد و یازده زن و یک علویه (خانم از سادات) همراه بود که قرابت (و خویشاوندی) با دو نفر از همراهان (داشت) و عمر آن علویه ۱۰۵ سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و کربلا مشرف شدیم قبل از اربعین و بعد از اربعین، به نجف‌اشرف مشرف شدیم و بعد از ۱۷ ربیع‌الاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و می‌گفتند: 🔸 او را در نجف می‌گذاریم تا (به کاظمین رفته و) برگردیم. ▫️ من گفتم: 🔹 زحمت این علویه با من است. ▫️ و حرکت نمودیم در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوکِ موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود. ✨ ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت: 🔶 حاج محمدعلی! سلام‌علیکم! شما پانزده نفر هستید؟ ▫️ گفتم: 🔹 بله، ▫️ فرمود: 🔶 شما اینجا باشید؛ این پانزده بلیط را بگیرید، من می‌روم بغداد، بعد از نیمساعت با قطار برمی‌گردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه می‌دارم. شما از جای خود حرکت نکنید. 🚂 قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. 🕧 بعد از نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند؛ من مانع شدم. قدری ناراحت شدند. همه سوار شدند. آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود. یک اطاق دربست (برایمان گرفته بود.) تا وارد سامرا شدیم، آن آقا سید گفت: 🔶 شما را می‌برم منزل سیدعباس خادم. ▫️ و رفتیم منزل سیدعباس، من رفتم نزد سیدعباس گفتم: 🔹 ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق می‌خواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم‌؟ ▫️ گفت: 🔸 یک آقا سیدی کرایه ی شش روز شما را داد؛ با تمام مخارج خوراک و زیارتنامه خوان، (قرار شد) روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم. ▫️ گفتم: 🔹 سید کجاست‌؟ ▫️ گفت: 🔸 الآن از پله‌های عمارت پایین رفت. ▫️ هرچند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم: 🔹 از ما طلب دارد. پانزده بلیط برای ما خریداری نموده. ▫️ گفت: 🔸 من نمی‌دانم تمام مخارج شما را هم داد. ▫️ خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم سؤال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت: 🔸 با شما از سادات کسی هست‌؟ ▫️ گفتم: 🔹 یک علویه است. ▫️ فرمود: 🔸 او امام زمان علیه السلام بوده وشما را مهمان فرموده. ▪️ حقیر (=شهید دستغیب) گوید: 💡 و محتمل است که یکی از رجال‌الغیب یا ابدال که ملازم خدمت (=در خدمت) آن حضرتند، بوده است. ⬅️ داستانهای شگفت، (تالیف شهید دستغیب)، جلد ۱، صفحه ۲۴۵ 🏷 @mahdie_ardakan
🔷 🔶 جلسه هفتگی دعای ندبه 📆 جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۲۹ 📌مصادف با: شهادت امام صادق ع 🔊 زیارت عاشورا:       حسین غلامی 🔊 دعای پرفیض ندبه:       محمد جواد شاکر ✅ @mahdie_ardakan
📌 جلسه هفتگی دعای ندبه @mahdie_ardakan