eitaa logo
کودک و نوجوان مهدیه‌کرج
433 دنبال‌کننده
964 عکس
661 ویدیو
9 فایل
کانال کودک و نوجوان مهدیه‌کرج «مرجع انتشار محتوا و مراسم های کودک و نوجوان »
مشاهده در ایتا
دانلود
19.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه قطره و تو دریا حسن✨🌺 تا آخرین نفس میگم یا حسن✨🌺 🎙گروه (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
⚘﷽⚘ امام حسن مجتبی عليه السلام می‌فرمایند: نشانه برادرى(دوستی)، وفادارى در سختى و آسايش است...✨ بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 114 (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
⚘﷽⚘ امام حسن مجتبی عليه السلام می‌فرمایند: هر كس احسان هاى خود(کار های نیک خود) را بشمارد، بخشندگى خود را تباه كرده است... بحار الأنوار ج 74 ، ص 417 (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
⚘﷽⚘ امام حسن مجتبی عليه السلام می‌فرمایند: "ما تَشاوَرَ قَومٌ إلاّ هُدُوا إلى رُشدِهِم" هيچ گروهى با هم مشورت نكردند، مگر آن كه به راه پيشرفت خود رهنمون شدند...✨🌱 📚تحف العقول ، ص 233 (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
⚘﷽⚘ امام حسن مجتبی عليه السلام می‌فرمایند: "مَن عَرَفَ اللّه َ أحَبَّهُ" هركس خدا را بشناسد، او را دوست خواهد داشت... 📚تنبيه الخواطر : 1 / 52 (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
⚘﷽⚘ هنگامى كه از امام حسن مجتبی(ع) سؤال شد كه (حقيقتِ) دوستى و برادرى چيست، فرمودند : همدردى كردن ، چه در سختى و چه در آسايش... 📚 بحار الأنوار : 78‌ / 1‌03 / 2 (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
⚘﷽⚘ امام حسن مجتبی عليه السلام می‌فرمايند: همانا نيک ترين نيكويى ، اخلاق نيكوست...✨ 📚الخصال : 29‌/10‌2 (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan
📚 مجموعه کتاب داستانی مژده گل(امام حسن(ع)) این کتاب در بردارنده داستان‌های کوتاهی از چهارده معصوم(ع) برای گروه سنی کودک و نوجوان است. برشی از کتاب: اسب ها به سرعت می آمدند و پشت سرشان گرد و غبار زیادی به هوا می دادند. نمیدانم چه شده بود. خوب که نگاهشان کردم، هر سه تا سوارشان را شناختم. اسب های جوان های قبیله ی خودمان بودند. دوباره دستم را سایبانِ چشم هایم کردم و به پشت سرشان خوب خیره شدم. کسی به دنبالشان نبود. یعنی آ نها از دستِ هیچ دشمنی فرار نمی کردند؛ پس چرا آن قدر به سرعت می آمدند و به نخلستان ما نزدیک می شدند؟ من بالای درختِ پرشاخ و برگ توت بودم. داشتم سبدم را از توتهای درشت و شیرین پُر می کردم. گفتم: «همین بالا می مانم تا از راه برسند. ببینم آنها از باغ ما چه میخواهند! » اسب ها وارد باغ ما شدند و به نزدیکی کلبه ی مان رسیدند. بعد ایستادند و پوزه های شان را به هوا دادند. از بالای درخت پایین نیامدم، فقط با دقت نگاهشان کردم. هر سه تای شان را میشناختم. جوانهای هم سن وسالِ هم قبیلهای ام بودند. در لابه لای شاخه ها پنهان ماندم و صبر کردم ببینم آنها چه میکنند. شُعیب که هیکل گردی داشت، از اسبش پایین پرید و صدایم زد: «آهای مشکور! مشکور کجایی؟ » بقیه هم با همان صدای بلند صدایم زدند؛ اما با خودم گفتم: «باز هم صبر می کنم ببینم آنها با آن عجله و شتاب، دنبال چه چیزی هستند.» شعیب گفت: «نه خودش هست، نه پدرش! » ✏️نویسندگان: محمود پور وهاب و مجید ملا‌محمدی (ع) (ع) 💠کانال کودک و نوجوان مهدیه کرج 🆔️@mahdiekaraj_nojavan