#پندانه
🔴عابد و ارزش نماز
✍️مردی نزد عابدی رفت و گفت:
ای عابد سوالی دارم.
عابد گفت:
بگو.
مرد گفت:
نماز خودم را شکستم.
عابد گفت:
دلیلش چه بود؟
مرد گفت:
هنگام اقامه نماز دیدم دزدی کفشهایم را ربود و فرار کرد. بر آن شدم که نماز بشکنم و کفشم را از دزد بگیرم و حال میخواهم بدانم که کارم درست است یا نادرست؟
عابد گفت:
کفش تو چند درهم قیمت داشت؟
مرد گفت:
پنج درهم.
عابد گفت:
اى مرد کار بجا و پسندیدهای کردهای زیرا نمازی که تو میخواندی دو درهم هم نمیارزید.
🔆 #پندانه
✍ بدهکاری که طلبکار است
🔹روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی میکرد.
🔸شیخ در مزرعه کار میکرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت:
در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم.
🔹شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت که با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت.
🔸پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت:
ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی.
🔹کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت.
🔸شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید:
داستان چیست؟
🔹شیخ گفت:
پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خریده و به من بدهکار است. من از اینکه او با دیدنم از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم.
🔸ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت بلکه مرا به پولپرستی هم متهم کرد. من بهجای گناه او شرمنده شدم و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه میکشد که ما گناه میکنیم ولی او شرمش میشود آبروی ما را بریزد. تازه بهجای عذرخواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم میگشاییم.
🔹گویند شیخ این راز به هیچکس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد.
▫️کرم بین و لطف خداوندگار
▫️گنه بنده کرده است و او شرمسار
#پندانـــــــهـــ
با ملايمت : سخن بگوئيد،
عــمــيـــق : نفس بکشيد،
شــــــيــک : لباس بپوشيد،
صـبـورانه :کار کنيد.
نـجـيـبـانه : رفتار کنيد،
هــمـــواره : پس انداز کنيد،
عــاقــلانـه: بخوريد،
کــــافـــى: بخوابيد،
بى باکانه :عمل کنيد،
خـلاقـانـه: بينديشيد،
صـادقانه :کسب کنيد،
هوشمندانه :خرج کنيد،
✅خوشبختي يک سفر است نه يک مقصد.
هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شادبودن وجودندارد. زندگي کنيد و ازحال لذت ببريد...
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
✅چهارنصیحت لقمان به فرزندش:
درحال نماز
مراقب دلت باش
سرسفره
مراقب شکمت باش
در خانه ی مردم
مراقب چشمت باش
درميان مردم
مراقب زبانت باش
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هر انگشتی ڪه به طرف ڪسی نشانه میگیریم سه انگشت دیگر بطرف خودمون نشانه رفته...
مواظب حرفامون باشیم...
🔆 #پندانه
✍ مثل تختی باشیم
🔸تختی يک ماشين بنز ۱۷۰ سبزرنگ داشت. هميشه برای تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند، برای تختی نامه مینوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه میدادند تا به دست تختی برسانند.
🔹يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد.
🔸گفتيم:
ماشين کو؟
🔹آقا تختی گفت:
ديشب ماشين را دزديدند.
🔸آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد.
🔹يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامهها را میخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمندهام که ماشینت رو دزدیدم.
🔸به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود، رفتيم. ماشین آنجا بود، تختی دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزی، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!
🔹سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی را دزدیده از کارش پشیمان شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین را نو کرده بود.
🔸بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
عمو حيدر! بيا مبلغی که برای ماشين من خرج شده رو به خيريه بديم.
🔹در واقع تختی هر وقت میتوانست به مردم خدمت میکرد. حتی زمانی که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود.
🔻و افسوس که حالا برخی ورزشکارنماها با تمام توان علیه منافع مردم در خدمت دشمن هستند
.
🔘
#پندانه
✅از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
✍یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🔅 #پندانه
✍️ آتش زندگی هرکس متفاوت است
🔹جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
🔸پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
🔹تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
🔸پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
🔹حاکم گفت:
آری، شبوروز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاجوتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
🔹جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
🔸پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
🔸پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
🔆#پندانه
✍ خدا چه میکند؟
🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال میکنم اگر فردا جواب دادی، میمانی وگرنه عزل میشوی.
▫️سوال اول: خدا چه میخورد؟
▫️سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
▫️سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
🔹وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت.
🔸وزیر به غلام گفت:
سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه خدا چه میخورد، چه میپوشد و چه کار میکند؟
🔹غلام گفت:
هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا! اما خدا چه میخورد؟ خدا غم بندههایش را میخورد.
🔸اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بندههای خود را میپوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم.
🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد.
🔸سلطان گفت:
درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
🔹وزیر گفت:
این غلامِ من انسان فهمیدهای است، جوابها را او داد.
🔸سلطان گفت:
پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده.
🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
🔸بعد وزیر به غلام گفت:
جواب سوال سوم چه شد؟
🔹غلام گفت:
آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام.
https://eitaa.com/4284382/26733
🔅 #پندانه
🚨با هزاران وسیله خدا روزی میرساند.
✍سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته،
و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد.
🔸پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند.
🔹اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت :
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند،
🔸پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
کانال منتظران مهدی فاطمه ( س ) 🌹
👇👇👇
https://eitaa.com/mahdifatme315