eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت سیدعلی خامنه ای!!! گرانی و تورم شدید... #کلیپ @mahdii_hoseini
اسیدپاشی جهان برای ما ایرانیا با فرهنگ غنی که داریم٬حتی یک اسید پاشی هم زیاده.. اما آیا که با خود تحقیری فرهنگ مردم کشورمون رو زیر سوال میبرند. آمار اسید پاشی در را نمی بینند؟؟؟؟ @mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهل_و_دوم دنیا روی سرم خراب شد،اول علی، حالاهم زینبم. تا بیمارستان، هز
رمانــ🍃 : زینبــ علے برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : ڪودڪ بـے پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... ... @mahdii_hoseini
🌼🍃✨ 🍃 ✨ 💌 #دلنوشتـــــہ 《آنان ڪه حسابشان پاڪ است؛ راحت مےمیرند! و آنها ڪه بے‌حسابند؛ با #شهـــــادت... اگه نگاهت ڪنترل بشه در قلبـــــت باز میــــشه❤️ 》 °•{مــــــدافــــــع حـــــرم #شھید_سید_مهدی_حسینی @mahdii_hoseini
#آقامونھ😍 فـرمـوده بــود: أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة و علـی هنـوز استمـرار دارد ... @mahdii_hoseini
☘روح و ریحان☘
آقا مهدی
☘روح و ریحان☘
🌿 چه خوب است که انسان جز از خدا سخن نگوید. همیشه حرفت را ذکــــر خدا قرار بده!!! و اگر هم خواستی با دیگــــر انسان‌ها صحبت کنی، با لسان خدا حرف بزن. فقیر مگر دیوانه است که بافقیری هم‌چون خود حرف بزند؟ خواسته‌ات را از خدا بخواه که غنی است و خلق، اسبابی در دست او هستند ومخلوق اویند. ، صفحه ۲۰ ، مرحوم دولابے✨ @mahdii_hoseini
✨ •|پنج شنبہ هـا😔 •|ڪبوترِ دلمـــ♥️ •|بہ هواے #تُــ😔 •|پرمـےڪشـد🕊 #پنج_شنبہ_هاےعاشقے🌸 #دلتنگ💔 #دلتگ_شهدا #دلتنگ_شهید_مهدی_حسینی
🌿 زمانه عجیبے است؛!! برخے مردمان، امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را ... میدانے چرا؟؟؟ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر مےکنند!!! اما امام حاضر را باید فرمان برد! و "کوفیان" عاشورا را اینگونه رقم زدند ...
آقا مهدی
✨ •|پنج شنبہ هـا😔 •|ڪبوترِ دلمـــ♥️ •|بہ هواے #تُــ😔 •|پرمـےڪشـد🕊 #پنج_شنبہ_هاےعاشقے🌸 #دلتنگ💔 #
😔🍃 ... گاهے اوقات نه ميتوان نوشت نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن راهے براے نوشتن نذاشته است دايره لغات هر لحظه ميشود اے با شما هستم... من ڪه تمام عمر از شما و خاطرات ناب شما گفتم و نوشتم و ديدم و شنيدم اے دليل نيمه شبم چرا نگاه پاڪتان را از من برداشته ايد؟؟! 😔 مگر زنده به حيات عند رب نيستيد؟؟ ڪو ؟؟؟؟ ڪجاست ؟؟؟ شهید مهدی حسینی،شهید حججی،شهید محمدرضا دهقان،شهید صدرزاده،شهیدسیاهکالی اے شهدا با شما هستم صدايم را ميشنويد يا نه ؟؟؟ انقدر غرق در گشته ام ڪه حتے صدايم به شما شهدا نميرسد...😭 آه از اين همه و . : مرا در اين نگذاريد تنها گناهم چيست؟؟ پايم بود در خاڪ ... اے چشمان پرگناهم خون ببار ڪه اين ڪار توست دورےِ من و شهدا ڪار چشم گناهڪار من است... 😔 چشم من مدتے است ڪه شهيدان را نميبيند شهيدان را نميبيند ڪه هر روز در سلامت ڪامل از روےِ آن رد ميشوم .... : شهادت را نردبان بود چرا برداشتند اين را چرا راه آسمان را 😭💔 @mahdii_hoseini