آقا مهدی
✨ •|پنج شنبہ هـا😔 •|ڪبوترِ دلمـــ♥️ •|بہ هواے #تُــ😔 •|پرمـےڪشـد🕊 #پنج_شنبہ_هاےعاشقے🌸 #دلتنگ💔 #
😔🍃
#دل_میــنویـسد ...
گاهے اوقات نه ميتوان نوشت
نه ميتوان تفڪر ڪرد براے نوشتن
#بغض راهے براے نوشتن نذاشته است
دايره لغات هر لحظه #تنگ_تر ميشود
اے #شهيدان با شما هستم...
من #گنهڪارے ڪه تمام عمر
از شما و خاطرات ناب شما گفتم
و نوشتم و ديدم و شنيدم
اے دليل #گريه_هاے نيمه شبم
چرا نگاه پاڪتان را از من برداشته ايد؟؟! 😔
مگر زنده به حيات عند رب نيستيد؟؟
ڪو ؟؟؟؟ ڪجاست ؟؟؟
شهید مهدی حسینی،شهید حججی،شهید محمدرضا دهقان،شهید صدرزاده،شهیدسیاهکالی
اے شهدا با شما هستم
صدايم را ميشنويد يا نه ؟؟؟
انقدر غرق در #گناه گشته ام
ڪه حتے صدايم به شما شهدا نميرسد...😭
آه از اين همه #غفلت و #گناه
.
#درد_نوشت :
مرا در اين #زندان نگذاريد تنها
گناهم چيست؟؟
پايم بود در خاڪ ...
اے چشمان پرگناهم
خون ببار ڪه اين #فتنه ڪار توست
دورےِ من و شهدا
ڪار چشم گناهڪار من است... 😔
چشم من مدتے است
ڪه شهيدان را نميبيند
#خون شهيدان را نميبيند
ڪه هر روز در سلامت ڪامل
از روےِ آن رد ميشوم
#گاهے_نگاهے ....
#شعر_نوشت :
شهادت #آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند اين #نردبان را
چرا #بستند راه آسمان را 😭💔
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_هفتم 😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_هشتم
😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
🧑🏽صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
😭پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
✔️مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد : «یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
👺از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💔از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد : «خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید : «با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
🍃پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت : «پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 😏
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹