❇️ #سخن_هفته
📝 #مذاکره_با_آمریکا قطعا منتفی است
⭕️ این روزها موضوع «مذاکره» مجددا در رسانهها مطرح شده است و برخی افراد معتقدند که تنها گزینهای که برای حل مشکلات کشور و تأمین #منافع_ملی وجود دارد مذاکره است. دراینباره اما چند نکته حائز اهمیت است:
1️⃣ باید با دنیا ارتباطات وسیع داشته باشیم
#تعامل و مذاکرهی با کشورها، یکی از توصیهها و #اصول سیاستخارجی همیشگی جمهوری اسلامی و رهبر انقلاب، از دیرباز تاکنون بوده است. این موضوع آنقدر اهمیت دارد که رهبر انقلاب در روز #تنفیذ حکم ریاستجمهوری #آقای_روحانی، یکی از سرفصلهای لازم در دولت دوازدهم را همین مسأله مطرح کردند: تعامل گستردهی با دنیا، توصیهی همیشگی ما است که این درست نقطهی مقابل آن چیزی است که دشمنان ما و سلطهگران عالم دنبالش هستند. ما میتوانیم با دنیا ارتباطات وسیع و گستردهای داشته باشیم، هم به ملّتها و دولتهای دیگر کمک کنیم، هم از کمک آنها بهرهمند بشویم.»
2️⃣ مذاکره به #زورگو تأمینکننده منافع ملی نیست
مذاکره زمانی منتج به تأمین منافع ملی خواهد شد که #مؤلفههای_قدرت کشور در شرایط مناسبی قرار داشته باشد. «آنوقتی که جمهوری اسلامی از لحاظ اقتصادی، از لحاظ فرهنگی، به آن #اقتداری که ما در نظر گرفتهایم برسد، آنجا برود مذاکره کند؛ حرفی نیست. امروز چنین چیزی وجود ندارد؛ ما اگر چنانچه برویم مذاکره کنیم، قطعاً این مذاکره به #ضرر ما تمام خواهد شد؛ مذاکره با یک طرف #زورگوی اینجوری، به ضرر ما تمام خواهد شد.»
3️⃣ رابطه با #اروپا ادامه پیدا کند
گرچه اروپاییها در تعامل با ایران تا به امروز، صرفا #وعدههای_روی_کاغذ داده و اقدام عملی انجام ندادهاند، اما این به معنای قطع رابطه یا مذاکرهی با آنها نیست. «بنده قبلاً هم گفتهام، الان هم میگویم که ارتباط با اروپا باید #ادامه پیدا کند... امّا قطع امید کنید از اینها... این قطع امید به معنای قطع رابطه نیست، به معنای قطع مذاکره نیست؛ به معنای این است که ما #تصمیم خودمان را جور دیگری بگیریم.»
4️⃣ با آمریکا و رژیم صهیونیستی مذاکره نمیکنیم
و نهایتاذهم آنکه در این بین، دو استثناء وجود دارد: #آمریکا و #رژیم_صهیونیستی. دلیل منع مذاکره با آمریکا نیز مبتنی بر #تجربههایی است که ملت ایران در طول این چهل سال (و مخصوصا در سالهای اخیر در ماجرای #برجام) آن را کسب کرده است. اگر هدف از مذاکره تأمین منافع ملی کشور است، مذاکره با آمریکا بهوضوح نشان داده که نه تنها در بردارندهی منافع ملی نیست، بلکه #مضرات فراوانی برای کشور دارد. وگرنه «آن روزی که رابطهی با آمریکا مفید باشد، اول کسی که بگوید رابطه را ایجاد بکنند، خود بنده هستم.»
♨️ بنابراین «اینکه حالا باز بعضی زمزمه شروع کردهاند که «در حاشیهی #اجلاسِ_مجمعِ_عمومی، ممکن است مذاکره انجام بگیرد»، این به طور قطع #منتفی است؛ یعنی معنی ندارد یک چنین چیزی. آنها که آن ظاهرسازها بودند، آنجوری عمل کردند با ما؛ اینها که آدمهای #وقیحِ #مُتهتّکِ #پُرروی #صریحِ شمشیر از رو بندند؛ با اینها چه مذاکرهای؟ اصلاً معنی ندارد. حالا آقای #رئیسجمهور که هیچ، #وزیرخارجه و عناصر وزارت خارجه هم همینجور؛ هیچ معنی ندارد با اینها مذاکره کردن.»
@mahdii_hoseini
#خاطره
🔰به روایت #همسر_شهید :
.
🔹ماه محرم که فرا میرسید، مهدی پیراهن مشکی خود را آماده میکرد و تا پایان ماه صفر آن را میپوشید. به هیات «یا زهرا»ی محله میرفت و هر کمکی که میتوانست، انجام میداد. مهدی آشپز هیات نیز بود.
.
🔸با مهدی عهد بستیم که هرگاه فرزندمان متولد شد، دهه دوم محرم در منزلمان هیات بگیریم. هرچند ابتدا به نیت فرزندمان بود، اما سپس تصمیم گرفتیم این مراسم را برای رشد معنوی بیشتر خود برگزار کنیم و از سیره امام حسین (ع) درس بگیریم
.
🔸میگفت«حتی اگر تنهاترین سردار باشم، امسال مراسم عزاداری سالار شهیدان را با کمک بچهها در سوریه برگزار میکنم. انشالله حضرت زهرا (س) قبول میکنند.» هر چند که این فرصت مهیا نشد.
تصاویر شهادتش نشان میدهد که همچون حضرت زهرا (س) از پهلو مجروح میشود و ظهر اولین روز ماه محرم با #لب_تشنه به آرزوی خود میرسد.
.
#شهید_مهدی_حسینی
@mahdii_hoseini
🔴تلنگر ❗️
🌷برای منصرف کردن کوفیان از همراهی با حسین(ع)چه کردند:
۱. ترساندن مردم از ابن زیاد(سایه جنگ)
۲. پروپاگاندای تبلیغاتی نفوذیهای دشمن در شهر(سلبریتی)
۳. سرگرم کردن جوانها به رقاصی دخترکان(کنسرت)
و در نهایت فاجعه عاشورا رخ داد. !!
جنبشهای اموی را بشناسیم تا از اهل کوفه نباشیم...
🆔 @mahdii_hoseini
آقا مهدی
#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_و_ششم6⃣3⃣ صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دو
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣
ــ همین حالا دراز بکش😡 از جات تکون بخوری بامن طرفی☝️😒
لبه تخت نشستم.
ــ گفتم دراز بکش😡
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😔
لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭
ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟
اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود.
ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.
ــ صالح...😔
ــ جونم خانومم؟!
ــ اون روز که عمل داشتی...
ــ خب
ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😔
@mahdii_hoseini
و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم.
ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭😭😭😭
دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت:
ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭
تاچند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد.
ــ مهدیه...
ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣
زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم.😔 دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟😒
ــ صالح جان...
نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد:
ــ جونم خانومم؟😐
ــ چرا ساکتی؟😕
ــ چی بگم عزیز دلم؟😐
ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!!
لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت:
ــ میای این سمتم بشینی؟😅
دلم ریش شد اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت:
ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.😞
چشمم را روی هم فشردم و گفتم:
ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت
پفی کشید و گفت:
ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه.😔 گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما...
دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟😫
@mahdii_hoseine
ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم😔 خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن😢
صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم.
ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری😊 اما...😔 باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟😔
سکوت کرد و دستش را نگاه کرد.
ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی😊
ــ آره😔 سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه😊
او را بوسیدم💋 و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🕋 شب اول همه خادم...
شب کوفه شب مسلم...
🕋 شب دوم دلا خونه...
صدا زنگ کاروونه...
🕋 شب سوم شب ناله...
شب روضهٔ سه ساله...
🕋 چهارمین شب مثل دُره...
شب چهارم شب لاله های زینب...
🕋 شب پنجم شده مرسوم...
شب عبداللّٰه ابن حسن معصوم...
🕋 ششمین شب،شب قاسم..
نمونده یک تن سالم...
🕋 شب هفتم شب آبه...
شب اصغر ربابه...
🕋 شب هشتم شده پرپر...
ارباً اربا علی اکبر...
🕋 نهمین شب،شب سقاست...
علمُ مشکُ یه دریاست...
🕋 دهمین شب دلا بی تاب...
شب عاشورای ارباب...
🕋 شب یازدهم اسارت...
خیمه ها میره به غارت ...
حی علی العزاء،حی علی البکاء...
فی ماتم الحسین،مظلوم کربلا
صَلَواتُ اللهِ وَ سَلامُهُ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ أجْمَعِین
#یاحسینــــ🖤😔
#لآمـ✨🥀
@mahdii_hoseini
آقا مهدی
#رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣ زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بو
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣
مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت.
ــ مگه چیه صالح جان؟!😳 بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟
ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست😔
ــ آخه چی شنیدی مگه؟😳
@mahdii_hoseini
زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت:
ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدر دانی از ایثار و شجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی.
لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند.
ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی.😔🙏
صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش. 😔 چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین.
"خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن😭"
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهلم0⃣4⃣
صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود.
@mahdii_hoseini
مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت.
به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت:
ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان😏 دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم😂
ادامه دارد...
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی