eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت اول🔸 😎شاگرد زرنگی بودم، یا شاگرد اول می شدم و یا شاگرد دوم ولی خیلی پر جنب و جوش بودم و کنجکاو و در عین حال به گفته خیلی ها، شَر! 👌روزهای پایانی دبیرستان را به شوق ورود به دانشگاه و فضایی که در آنجا برایم از قبل تصویر شده بود پشت سر گذاشتم، دوست داشتم زودتر ۱۸ ساله شوم و بعد از قبولی در کنکور وارد دانشگاه. ⚠️ارتباط خوبی که می توانستم با جنس مخالف داشته باشم، عنوان شَر بودن را به من داده بود! واقعا خیلی صمیمی و راحت با پسران ارتباط می گرفتم و شاید تربیت خانوادگی و راحت بودن در محیط فامیل و آشنا نیز بر این ویژگی بیشتر صحه گذاشته بود... ادامه دارد... 🌍 Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت اول🔸 😎شاگرد زرنگی بودم، یا شاگرد اول می
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت دوم🔸 وقتی وارد دانشگاه شدم، از همان روز اول بی خیال درس و مشق شدم، می دانستم که تا وقتی واحدهایم را پاس کنم همانجا هستم، هیچ مشکلی هم از لحاظ مالی وجود نداشت تا ترس کمبود پول را داشته باشم! روزها می گذشت و من درگیر تمام آمال و آرزوهای پوچ و واهی خود بودم، گاهی با یکی از پسران دانشجو بودم و ماه دیگر با یکی از آنها روزم را سپری می کردم، این موارد جزو تفریحات من شده بودند، هیچ انگیزه دیگری برای دانشگاه جزء این حرکات و رفتارها نداشتم. ترم اول را با نمرات خیلی پایین و معدل پایین تر از نمرات به اتمام رساندم! روزهای تعطیلی بین دو ترم را نیز با دوستان هم جنس و غیر هم جنس در دانشگاه ها و بوفه های انواع و اقسام دانشکده ها سپری میکردیم. ‼️در کل همان دانشگاه معروف شده بودم که روزی با یکی هستم و روز بعد با یکی دیگر قدم میزنم، برای خودم فکر نمی کردم وجهه بدی داشته باشد، از این افکار خوشم نمی آمد و اصلاً عین خیالم هم نبود! 🍃من مذهبی نبودم، و شاید مقنعه سرکردن و مانتو پوشیدن در دانشگاه را هم از سر اجبار قبول کرده بودم ولی این قبول کردن از ته دل نبود... ادامه دارد... 🌍 Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت دوم🔸 وقتی وارد دانشگاه شدم، از همان روز
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت سوم🔸 💼یک روز که وارد دانشگاه شدم، چند دانشجوی جوان ریش دار، که مطمئن بودم از بچه های بسیج دانشجویی هستند، مشغول نصب پلاکارد بودند. 🎧هندزفری در گوشم بود و صدایش را تا آخر آخر بلند کرده بودم، صدای یک آهنگ خیلی خیلی شاد و به اصطلاح جاز! 🚪چند قدم از درب اصلی دانشگاه که همان بچه های بسیج در کنار آن درب در حال نصب پلاکارد بودند، رد شدم که ناگهان از جلو، یک دختر دانشجو به من اشاره کرد که از پشت سر صدایم می کنند. برگشتم و بدون کم کردن صدای آهنگم با اشاره سر و دست پرسیدم با من اند؟! متوجه شدم که با من کار دارند. کنارشان رفتم و هندزفری را از گوشم در آوردم ولی صدای آهنگ خیلی واضح شنیده می شد. وقتی پرسیدم چرا صدایم زده اند، یکی از همان بسیجی ها که لباس مشکی به تن داشت، سرش را پایین انداخت و گفت : زیپ کوله پشتی تان باز شده و چند قلم از لوازمتان حین رد شدن ریخت، لطفا برشان دارید. 😐راست می گفت، چند قلم از لوازم آرایشی ام روی زمین افتاده بودند و من اصلاً متوجه نشده بودم! بدون اینکه چیزی بگویم با طمأنینه آنها را جمع کردم و به راه افتادم ولی باز هم صدایی از پشت گفت : ببخشید خانم! برگشتم و با قلدری گفتم: چیه! امرتون؟! باز هم سرش را پایین انداخت گفت: شاید نمی دانید، ایام شروع شده است... همین را گفت و به سرعت از آنجا دور شد! متوجه حرفش نشدم؛ ایام فاطمیه؟؟؟ چه ربطی داشت واقعا که بعدها ربطش را فهمیدم... ادامه دارد... 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت سوم🔸 💼یک روز که وارد دانشگاه شدم، چند د
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت چهارم🔸 🔸آن روز وقتی از دانشگاه خارج می شدم دیدم روی پلاکارد نوشته اند : فرا رسیدن ایام شهادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا (س) را تسلیت عرض می کنیم. 😔نمی دانم چرا، ولی دلم لرزید! خودم هم متوجه نمی شدم چرا باید به خاطر یک پلاکارد مشکی و سالروز شهادتی که هر سال تکرار می شود و من عین خیالم نیست، دلم بلرزد... 💫شب آن روز، خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم، از همان دربی که هر روز وارد دانشگاه می شدم، اجازه ندادند وارد شوم، هرچه اصرار کردم هم چیزی نگفتند، یک مانع ورود من به دانشگاه شده بود، آن شب اصلا نتوانستم بخوابم... روزهای بعد از آن خواب گذشت، احساس می کردم آرام شده ام ولی درونم ولوله است، نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده است، ولی احساس می کردم دارند ذره ذره من را عوض می کنند! ادامه دارد... Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت چهارم🔸 🔸آن روز وقتی از دانشگاه خارج می
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت پنجم🔸 اواخر اسفند بود که فضای ظاهری دانشگاه عوض شده بود. چند قدم به چند قدم، تبلیغات سفر به کربلا نوشته بودند، و در برخی نقاط دانشگاه نیز سنگر زده بودند و آهنگ های در دانشگاه شنیده می شد. ↖️ فلش زده بودند که برای ثبت نام کربلا با ما همراه باشید! یکی از همان روزها، با چند تا از دوستانم عازم سلف سرویس بودیم تا ناهار بخوریم، از سر شوخی به دوستانم گفتم : بیایید آخر اسفندی درس و مشق را بی خیال شویم و برویم کربلا! زدند زیر خنده که کربلا؟! گفتند فقط به تو می آید بروی آنجا! 💔😢قلبم شکست، می دانستم کربلا مکان مقدسی است و شهیدی دارد که یک دهه اول محرم من به احترام شهید آن ماه بی خیال آهنگ هایی می شوم که اگر به آنها گوش نکنم روزم شب نمی شود! ادامه دارد... 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت پنجم🔸 اواخر اسفند بود که فضای ظاهری دان
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت ششم🔸 😔قیافه ام در هم شده بود ولی بعد از خداحافظی با دوستانم، پاهایم را به دست دلم دادم تا هر جا می خواهند بروند، پله های ساختمان مرکزی را بالا رفتم، به انتهای فلش ها رسیده بودم، دختران دانشجوی چادری عضو در حال ثبت نام بودند. گفتم هزینه ثبت نام کربلا چقدر است؟ پاسخ دادند برای ورودی های جدید امسال فقط ۱۰ هزار تومان! 😳شاخ درآورده بودم، کربلا در یک کشور دیگر چطور می شود با هزینه ۱۰ هزار تومانی به آنجا رفت! گفتم : مطمئنید، با هواپیما می برید یا چی؟! 🚌گفتند اتوبوس. پرسیدم همه شهرهای عراق را می روید؟ چند نفر که آنجا بودند زدند زیر خنده! تعجب کردم، حرف خنده داری زده بودم! پرسیدم چرا خندیدید؟ خب بگویید فقط کربلا می برید! ☘یکی از همان دختران، با آرامش اینگونه به من پاسخ داد : کربلایی که قرار است اگر با ما همراه باشی و بیایی داخل کشور خودمان است، نه عراق! ما قرار است به مقتل هزاران هزار شهید دوران هشت سال در جنوب کشورمان برویم، به آنجا می گویند کربلای ایران! 😕توی ذوقم خورد! با چهره ای عبوس گفتم: خب چرا جماعت را سر کار می گذارید، دقیق بنویسید کجا می برید خب! و با غر و لند از آن ساختمان به طرف دانشکده حرکت کردم.... ادامه دارد... 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت ششم🔸 😔قیافه ام در هم شده بود ولی بعد از
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت هفتم🔸 🍃تمام آن روز به کربلای ایران فکر کردم، اینکه شهدای آن مناطق یعنی می توانند هم طراز با شهید کربلا یعنی امام حسین (ع) در یک جایگاه باشند و به محل شهادت آنها نیز کربلا بگویند؟! 💫حسم رفته رفته نسبت به این سفر مثبت تر می شد، به فکر راضی کردن خانواده هم نبودم، به پدرم گفتم قرار است با دوستانم به جنوب برویم و آخر سالی خوش بگذارنیم، قبل از آن نیز به شمال و اصفهان رفته بودم و پدر مخالفتی نداشت. فردای آن روز ۱۰ هزار تومان و کارت دانشجویی در دست به همان ساختمان رفتم و کارت اعزام به مناطق را بعد از ثبت نام گرفتم. باورم نمی شد، چه کسی مرا این همه مشتاق به سفری سخت و طاقت فرسا کرده بود، نمی دانم ولی باید به این سفر می رفتم... روز موعود فرا رسید، در میان تمسخر همه دوستان و افرادی که تا به اکنون چهره ای دیگر از من میشناختند، پای در اتوبوسی گذاشتم که احساس می کردم تمامی افرادش با من غریبه اند... 🚌 سفر آغاز شد و من تمام طول مسیر را با گوشی و آهنگ هایم مشغول بودم. بغل دستی ام خیلی سعی می کرد با من دوستی همسفرانه خود را آغاز کند ولی من دوست داشتم تنها باشم و به پایان راهی که شروع کرده ام فکر کنم... 😓سختی های سفر یکی یکی خودشان را نشان می دادند و من رفته رفته از انتخاب خود پشیمان می شدم، اما نمی دانستم چه تقدیری انتظارم را می کشد... ادامه دارد... 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت هفتم🔸 🍃تمام آن روز به کربلای ایران فکر ک
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت هشتم🔸 🕊سفر رو به اتمام بود و من تحولی عظیم در خود احساس می کردم. دیگر تنها نبودم، کسانی را میدیدم که هیچ کس نمی دید! با کسانی صحبت می کردم که هیچ کس صدایشان را نمی شنید! ❗️همیشه از شنیدن این حرف ها که فلان کس متحول شده است و... خنده ام می گرفت، ولی از همان شَرهانی و صحبت های راوی منطقه (حاج حسین یکتا) من دیگر همانی نبودم که بودم! 😭همان جا که حاج حسین گفت روی خاک هایی نشسته اید که گوشت و خون و پوست و لباس و همه چیز شهدا قاطی آن هستند... ترسیدم، دل من از همان روزی که اسم فاطمه را شنید و لرزید، آماده شده بود و شرهانی نقطه آغازی شد بر مسیری که اکنون می خواهم تا زنده ام ادامه دهم... 🌴در شرهانی نمی دانستم چرا ولی تمامی لحظات بودن در آن منطقه را اشک ریختم و لبخند زدم. من متولد شده بودم، تولدی که در ۱۸ سالگی برایم رقم خورد... ادامه دارد... 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت هشتم🔸 🕊سفر رو به اتمام بود و من تحولی ع
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت نهم🔸 🌟لحظات پایانی شلمچه بود... خوب یادم هست، دم غروب بود، زیارت عاشورا را که در طول مسیر یاد گرفته بودم، خواندم، وقت نماز شده بود. سجده آخر زیارت ماند... 😔خیلی دلم می خواست به جای مهر سر بر خاک شلمچه سجده کنم، اما هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود و من جلوی جمعیت خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم. نماز را خواندیم. مسئول ماشین بچه ها را برای رفتن جمع کرد. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود، در مسیر برگشت، فانوس ها روشن بود و در تلویزیونی که بر سر راه نصب کرده بودند، حرم امام حسین (ع) را نشان می داد و حاج سعید حدادیان نوحه می خواند... 😭💔چشمانم بارانی شده بودند. هنوز غصه سجده نکرده زیارت عاشورا روی دلم بود، اما دیگر مجالی نبود و باید برمیگشتیم. من و دو سه نفر از بچه ها جلو حرکت میکردیم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم که کیسه پلاستیک به دست داشت به طرف یادمان برمیگشت... ادامه دارد... 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃
آقا مهدی
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- #کرامات_و_معجزات_شهدا #عاشق_شده_ام! 🔹قسمت نهم🔸 🌟لحظات پایانی شلمچه بود... خوب یاد
🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤•••--- ! 🔹قسمت دهم🔸 من و دو سه نفر از بچه ها جلو حرکت میکردیم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم که کیسه پلاستیک به دست داشت به طرف یادمان برمیگشت! گفتم کجا؟ ✨گفت می خواهم از خاک شلمچه برای عزیزانم سوغات ببرم. گفتم اجازه میدهی من هم همراهت بیایم، گفت اشکالی ندارد. من از بچه ها جدا شدم، آن ها به طرف ماشین رفتند و من با او دوباره مسیر آمده را برگشتم. نمی دانم چه اتفاقی افتاد... اما می دانم من عنایت را آنجا دیدم که دلشکستگی را در حقیقت اشک های متبرکم فهمیدند و مرا دوباره طلبیدند. 😭💔❣ او که مشغول جمع کردن خاک در کیسه پلاستیک شد، من در زیر همان تلویزیون که تصویر حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام را نشان می داد و حاج سعید نوحه می خواند... کفش هایم را درآوردم و به سجده افتادم: «اللهم لک الحمد و حمد الشاکرین...» هق هق گریه امانم نمی داد 😭 گریه کردم و خاک را دیدم که غرق در اشک های من شد و آنگاه بود که من کربلایی شدم... 💔من آنجا از دوباره آغاز شدم، آنجا عطر سیب را از نفس های زخمی خاک گرفتم، من به آرزویم در غربت غروب رسیدم و شهدا مرا شرمنده مهربانی شان کردند... پایان 💐 🌍Anaj @mahdihoseini_ir ---•••¤•¤•¤🍃🌟🌙🍃