آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #پایان_جراحی #فصل_سوم #قسمت_سوم خيلي زود فهميدم منظور ايشان،
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#حسابرسی
#فصل_چهارم
#قسمت_اول
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است.
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود : «اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا.» (آیه ۱۴ سوره اسراء) اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت.
نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود: «۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز»
از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟
گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي.
به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كمتر است. اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه هاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟
گفت: اينها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده.
ادامه دارد...
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #حسابرسی #فصل_چهارم #قسمت_پنجم به دو نفري كه در كنارم بودند
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#نیت
#فصل_پنجم
#قسمت_اول
«و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده ميشود. پس گنهکاران را مي بيني در حالي که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و ميگويند: واي بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر مي بينند و پروردگارت به هيچ کس ستم نميکند (آیه ۴، سوره کهف)»
صفحات را كه ورق مي زدم، وقتي عملي بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت تر از بقيه در بالاي صفحه نوشته شده بود. در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود : "كمك به يك خانواده فقير"
شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولي راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم! يعني دوست داشتم، اما توان مالي نداشتم كه به آنها كمك كنم.
آن خانواده را ميشناختم. آنها در همسايگي ما بودند و اوضاع مالي خوبي نداشتند. خيلي دلم ميخواست به آنها كمك كنم، براي همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضاي فاميل كه وضع مالي خوبي داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايي نكردند.
حتي يكي از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست. آن زمان من ۱۵ سال بيشتر نداشتم، وقتي اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيري نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود!
به جوان پشت ميز گفتم: من كاري براي آنها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتي و در اين راه تلاش كردي، اما به نتيجه نرسيدي. براي همين، نيت و حركتي كه كردي، در نامه عملت ثبت شده. (۱)
——————————-
۱) رسول گرامي اسلام در نهج الفصاحه، ص ۵۹۳ ميفرمايد: خداي والا ميفرمايند: وقتي بنده من كار نيكي اراده كند و نكند (يا نتواند انجام دهد) آن را يك كار نيك براي وي ثبت ميكنم...
ادامه دارد...
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #نیت #فصل_پنجم #قسمت_دوم البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر ص
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#نجات_يك_انسان
#فصل_ششم
#قسمت_اول
همين طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه ميشدم، يكباره ديدم بالاي صفحه با خط درشت نوشته شده : «نجات يك انسان»
خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً خالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح.
يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غريق نجاتی بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! آنها ميگفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب.
خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم. آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره و آدرس مرا گرفتند.
ادامه دارد...
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #نجات_يك_انسان #فصل_ششم #قسمت_دوم اين عمل خالصانه خيلي خوب د
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#سفر_کربلا
#فصل_هفتم
#قسمت_اول
حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي هاي بيش از حد و صحبتهاي پشت سر مردم و غيبت ها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقي ميماند. البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت ميشد. چرا كه در قرآن آمده بود: «اِنَ الحَسنات يُذهِبنَ السَيئات» (۱)
زيارتهاي اهل بيت بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارتهاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلي سخت بود. هر روزِ ما دقيق بررسي و حسابرسي ميشد. كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار ميگرفت.
همينطور كه اعمال روزانه ام بررسي ميشد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. يكباره جوان پشت ميز گفت : به دستور آقا اباعبدالله (ع) پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي ميشود.
باتعجب گفتم: يعني چي!؟
گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي ميماند.
نميدانيد چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟!
—————————————
۱) كارهاي خوب، گناهان را پاك ميكند. (قرآن کريم، سوره هود آيه ۱۱۴)
ادامه دارد...
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #سفر_کربلا #فصل_هفتم #قسمت_دوم گفتم: اين دستور آقا به چه ع
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#آزار_مؤمن
#فصل_هشتم
#قسمت_اول
در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم.
در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقتها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم....
برخي شبهاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟!
گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي!
من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خس خس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم!
يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شبهاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر ميکنند ترسيده ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.
هرچه صداي پاي من نزديكتر ميشد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم
پا به فرار گذاشتم.
ادامه دارد...
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #آزار_مؤمن #فصل_هشتم #قسمت_سوم در لا به لاي صفحات اعمال خودم
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#حسینیه
#فصل_نهم
#قسمت_اول
مي خواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. براي يك شوخي بي مورد دو سال عبادتهايم را دادم. براي يك غيبت بي مورد، بهترين اعمال من محو ميشد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهاي ناشايست را به حساب شوخي انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم.
در اين زمان، جوان پشت ميز گفت: شخصي اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبي داشته و بايد به بهشت برزخي برود، اما معطل شماست.
با تعجب گفتم: از چه كسي حرف ميزنيد؟
يكي از پيرمردهاي اُمناي مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلي ابراز ارادت كرد و گفت: كجايي؟ چند ساله منتظرت هستم.
بعد از كمي صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: زماني كه شما در مسجد و بسيج، مشغول فعاليت فرهنگي بوديد، تهمتي را در جمع به شما زدم. براي همين آمده ام كه حلالم كنيد.
آن صحنه برايم يادآوري شد. من مشغول فعاليت در مسجد بودم. كارهاي فرهنگي بسيج و... اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشه اي نشسته بود. بعد پشت سر من حرفي زد كه واقعيت نداشت. او به من تهمت بدي زد. او نيت ما را زير سؤال برد. عجيب تر اينكه، زماني اين تهمت را به من زد كه من ابتداي حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!!
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #حسینیه #فصل_نهم #قسمت_دوم پشت ميز گفتم: درسته ايشان آدم خوب
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#اعجاز_اشک
#فصل_دهم
#قسمت_اول
ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم. انگار هيچ اراده اي از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه ميکردم. يکي آمد و دو سال نمازهاي من را برد! ديگري آمد و قسمتي از کارهاي خير مرا برداشت... بعدي...
بلاتشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ اراده اي ندارد و فقط نگاه ميکند، من هم فقط نگاه ميکردم. چون هيچ گونه دفاعي در مقابل ديگران نميشد کرد.
در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع ميکند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودي از اتهامات تبرئه ميکند. اما اينجا... مگر ميشود چيزي گفت؟! فقط نگاه ميکردم.
حتي آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. براي همين هيچ کس نميتواند بي دليل از خود دفاع کند.
در کتاب اعمال خودم چقدر گناهاني را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته. شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهاني را ديدم که هيچ لذتي برايم نداشت و فقط سرافکندگي برايم ايجاد کرد.
خيلي سخت بود. خيلي. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت. اما زماني که بررسي اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را ميديدم، گرماي شديدي از سمت چپ به سوي من مي آمد! حرارتي که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوري که قابل تحمل نبود.
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #اعجاز_اشک #فصل_دهم #قسمت_دوم همه جاي بدنم ميسوخت، بجز ص
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#بیت_المال
#فصل_یازدهم
#قسمت_اول
از ابتداي جواني و از زماني كه خودم را شناختم، به حق الناس و بيت المال بسيار اهميت ميدادم. پدرم خيلي به من توصيه ميكرد كه : "مراقب بيت المال باش. مبادا خودت را گرفتار كني."
از طرفي من پاي منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را ميشنيدم.
لذا وقتي در سپاه مشغول به كار شدم، سعي ميكردم در ساعاتي كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصي مشغول نشوم. اگر در طي روز كار شخصي داشتم و يا تماس تلفني شخصي داشتم، به همان ميزان و كمي بيشتر، اضافه كاري بدون حقوق انجام ميدادم كه مشكلي ايجاد نشود.
با خودم ميگفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلي بهتر است. از طرفي در محل كار نيز تلاش ميكردم كه كارهاي مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم. اين موارد را در نامه عملم ميديدم. جوان پشت ميز به من گفت: خدا را شكر كن كه بيت المال برگردن نداري وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب ميكردي!
اتفاقاً در همانجا كساني را ميديدم كه شديداً گرفتار هستند. گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيت المال. اين را هم بار ديگر اشاره كنم كه بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت. يعني به راحتي ميتوانستم كساني را كه قبل از من فوت كرده اند ببينم، يا كساني را كه بعد از من قرار بود بيايند! يا اگر كسي را ميديدم، لازم به صحبت نبود، به راحتي ميفهميدم كه چه مشكلي دارد. يكباره و در يك لحظه ميشد تمام اين موارد را فهميد.
من چقدر افرادي را ديدم كه با اختلاس و دزدي از بيت المال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتي آنها كه بعدها به دنيا مي آيند، حلاليت ميطلبيدند!
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #بیت_المال #فصل_یازدهم #قسمت_سوم در همان زمان، يكي از دوستان
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#صدقه
#فصل_دوازدهم
#قسمت_اول
در ميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد، يكي از روزها براي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه ميشديم. يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را مي فهميديم. چيزي كه امروزه به اسم شانس بيان مي شود، اصلا آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگي به واسطه برخي علتها رخ ميداد.
روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم. كلاسهاي روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه چقدر بچه هاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا ميرفتيم و با اذيت كردن، آنها را از خواب بيدار ميكرديم!
براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند. شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم!
وقتي در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جاي من خوابيده! من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، براي خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسي جاي من خوابيده، فكر كردم يكي از بچه ها ميخواهد من را اذيت كند، لذا همينطور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد: كي بود؟ چي شد؟
وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جاي خواب نداشته و بچه ها براي اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جاي حاضر و آماده براي شماست!
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #صدقه #فصل_دوازدهم #قسمت_سوم جوان پشت ميز به من گفت: آن
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#گره_گشايی
#فصل_سیزدهم
#قسمت_اول
بيشتر مردم از کنار موضوع مهم "حل مشکلات مردم" به سادگي عبور ميکنند. اگر انسان بتواند حتي قدمي کوچک در حل گرفتاري بندگان خدا بردارد، اثر آن را در اين جهان و در آنسوي هستي به طور کامل خواهد ديد.
در بررسي اعمال خودم، مواردي را ديدم که برايم بسيار عجيب بود. مثلا شخصي از من آدرس ميخواست. من او را کامل راهنمايي کردم. او هم دعا کرد و رفت. من نتيجه دعاي او را به خوبي در نامه عملم مشاهده کردم!
يا اينکه وقتي کاري براي رضاي خدا و حل مشکل مردم انجام ميدادم، اثر آن در زندگي روزمره ام مشاهده ميشد. اينکه ما در طي روز، حوادثي را از سر ميگذرانيم و ميگوييم خوب شد اينطور نشد. يا ميگوييم: خدا را شکر که از اين بدتر نشد، به خاطر دعاي خير افرادي است که مشکلي از آنها برطرف کرديم.
من هر روز براي رسيدن به محل کار مسيري را در اتوبان طي ميکنم. هميشه، اگر ببينم کسي منتظر است، حتماً او را سوار ميکنم. يک روز هوا باراني بود. پيرزني با يک ساک پر از وسايل زير باران مانده بود. با اينکه خطرناک بود اما ايستادم و او را سوار کردم.
ساک وسايل او گلي شده و صندلي را کثيف کرد، اما چيزي نگفتم. پيرزن تا به مقصد برسد مرتب براي اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرايه بدهد که نگرفتم و گفتم: هرچه ميخواهي پول بدهي براي اموات ما صلوات بفرست.
من در آنسوي هستي، بستگان و اموات خودم را ديدم. آنها از من به خاطر دعاهاي آن پيرزن و صلواتهايي که برايشان فرستاد، حسابي تشکر کردند. اين را هم بگويم که صلوات، واقعاً ذکر و دعاي معجزه گري است. آنقدر خيرات و برکات در اين دعا نهفته است که تا از اين جهان خارج نشويم قادر به درکش نيستيم.
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #گره_گشایی #فصل_سیزدهم #قسمت_چهارم يك روز همسرم به من گف
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#نامحرم
#فصل_چهاردهم
#قسمت_اول
خيلي مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتي يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار ميگيرند، نفر سوم آنها شيطان است. يا وقتي جوان به سوي خدا حركت ميكند، شيطان با ابزار جنس مخالف به سوي او مي آيد و... يا در جايي ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاري، شيطان به سراغ فكر انسان ميرود و...
خيلي از رفقاي مذهبي را ديده ام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه هاي شيطان شده و در زندگي دچار مشكلات شدند. اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زناني كه بانامحرم در تماس هستند نيز به همين دردسرها دچار ميشوند.
اينجا بود كه كلام حضرت زهرا (س) را درك کردم كه ميفرمودند: "بهترين (حالت) براي زنان اين است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند."
شكر خدا از دوره جواني اوقات بيكاري نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتداي جواني شرايط ازدواج براي من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت.
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
آقا مهدی
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄ 📖 #سه_دقیقه_در_قیامت #نامحرم #فصل_چهاردهم #قسمت_سوم خوب آن ايام را به خاطر دارم.
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄
📖 #سه_دقیقه_در_قیامت
#باغ_بهشت
#فصل_پانزدهم
#قسمت_اول
از ديگر اتفاقاتي كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخي بستگان و آشنايان كه قبلا از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكي از آنها عموي خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد. سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصي به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنين كودكي يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث براي ما گذاشت. شخصي آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر ديگر كاري كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آنها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آنها گرفتارند. چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. حالا اين باغ را به جاي باغي كه در دنيا از دست دادم به من داده اند تا با ياري خدا در قيامت به باغ اصلي برويم.
بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكي از آنها براي پدر شماست كه به زودي باز ميشود. در نزديكي باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سر سبزي آن مثال زدني بود. اين باغ متعلق به يكي از بستگان ما بود. او به خاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود.
ادامه دارد....
@mahdihoseini_ir
┄┅ ࿐჻ᭂ⸙⚘️⸙჻ᭂ࿐ ┅┄