eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣3⃣ صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتوموبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم. @mahdii_hoseini وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔 ــ نه چیزی نیست صالح جان😔 کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢 زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭 "خدایا شکرت" بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت اما... نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭 سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت: ــ چی شده؟😳 ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😔 ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟😡 باز هم صدایش را بلند کرده بود. ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم. دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. "فایده ای نداره... باید بهش بگم😔" ادامه دارد... ‌ @mahdii_hoseini نویسنده: خانم_ترابی