آقا مهدی
✧✦•﷽ ✧✦• ♨️ #خبر_فورے #بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان #ورود_حاج_احمد_متوسلیان_به_خاک_میهن 🔻در نخستین
✧✦•﷽ ✧✦•
♨️ #خبر_فورے
#بازگشت_حاج_احمد_متوسلیان
🔻سردار که انگار بازم شرمنده شده بود، گفت: حاج احمد! دست روی دلم نذار که خونه. حاج احمد در حالی که لبهاشو می گزید و دست روی دست میزد، گفت: ای وای! ای وای! این همه جوونهای ما توی جبهه ها خون دادن که این مردم اینجوری بشن؟ عجب تشکری کردن از شهدا. دست مریزاد. سردار که همچنان احساس شرمندگی می کرد، سرشو پایین انداخت و هیچی نمی گفت. دیگه داشتن به مقر اسکان نزدیک می شدن. همینکه تابلوی جلوی در ورودی نمایان شد، حاج احمد گفت: کاش میشد اول بریم دو کوهه. اونجا بیشتر بوی بچه ها رو میده. از ماشین پیاده شدن و رفتن به سمت اتاق کار سردار.
حاج احمد پرسید: از برادر ... چه خبر؟ حاج ... کجاست؟ حاج آقا ... چرا نیومد؟ سردار که نمیدونست چه جوابی باید بده، سرخ و سفید شد و آهسته گفت: اوضاع خیلی خرابه حاجی. تحمل شنیدنشو داری بگم؟
🔻بعد شروع کرد به تعریف از ۳۵ سال دوری حاج احمد و اینکه کشتی انقلاب دچار چه تلاطم هایی که نشد و از اتفاقات ریز و درشت جامعه و دست آخر هم از فریب خوردگانی گفت که روزی در راس امور اجرایی این مملکت بروبیایی داشتن.
عقربه های ساعت یواش یواش به وقت اذان ظهر نزدیک میشد. حاج احمد که از شنیدن این همه اتفاقات غیرمنتظره و باورنکردنی، برافروخته شده بود، آهی از ته دل کشید و گفت: فلانی! کمرم شکست. ایکاش هیچ وقت برنمیگشتم و این اوضاع رو نمی دیدم...
صدای اذان صبح بود که نگارنده را از خواب بیدار کرد.
🔻متحیر از خوابی که دیده بودم، اول نمازمو خوندم و بعد فکر کردم به اینکه اگه اصحاب کهف، به اراده خدا در خواب فرو رفتن و بعد از چندین سال، اوضاع کشور خودشونو، غیر از اون چیزی دیدن که خودشون حضور داشتن، حالا هم اگه حاج احمد و امثال اون، به اذن خدا برگردن، آیا کمتر از اصحاب کهف متعجب میشن؟
🔻اینجا بود که ناگهان به یاد وصیت نامه شهید باکری افتادم.
شهید حمید باکری توی وصیت نامه اش خطاب به همرزمانش گفته بود: ای برادران! از خدا بخواهید که شهادت رو نصیبتون کنه وگرنه افرادی که بعد از جنگ می مونن سه دسته میشن:
دسته اول: اونایی که از جنگیدنشون خسته و پشیمون میشن.
دسته دوم: اونایی که راه بی تفاوتی رو در پیش میگیرن و غرق دنیای مادی میشن.
🔻و دسته سوم: اونایی که روی عقائدشون می مونن ولی اونقدر غصه میخورن که دِق میکنن. پس از خدا بخواهید که شهادت را نصیبتون کن.
#پایان
↬ @hoseinii_ir
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_پنجاهم_قسمت_پایانی✋😢0⃣5⃣
سه روز بود که از آن فاجعه ی هولناک می گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدر جون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. امیدم رفته رفته از دست می رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه های مختلف را دنبال می کردم و بیشتر بی قرار می شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح😭 تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه ی خالی قفسه ی سینه ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. "خدایا...
@mahdii_hoseini
سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدر جون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی دانستند چه کاری از دستشان بر می آید. یک لحظه مرا تنها نمی گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می کشیدند. یکی از حاجیان محله مان که قرار بود فردا بازگردد😔 شهید شده بود😭 بنر های خوش آمدگویی رادرآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. دلم ریش می شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می گرفتم. خجالت می کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می داد و می گفت که متاسفانه هیچ خبری از صالح ندارد😔
عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می کنم شماره را می شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس های قبلی گفت:
ــ سلام خواهرم. مژده بده😃
دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه ی دیوار تکیه دادم.
ــ خبری از صالحم شده؟😍😭
ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏
صدای گریه ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم.
ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همن جمع متاسفانه شهید شدن.😞
صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود.
ــ می تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی تونو می کنم. حالش خوبه؟😭
ــ این حرفو نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده هاش شکسته... من زنگ می زنم. منتظرم باشید.
تماس که قطع شد همانجا سجده ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم.
ــ اَ... الو...😥
صدای گرفته ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😰
ــ الو... مهدیه ی من😷😍
"الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭"
#پایان
@mahdii_hoseini
نویسنده: خانم_ترابی
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_سوم 😔چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_و_چهارم (قسمت آخر)
🌷حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : «عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : «نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید : «مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
😭تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد : «عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
💫و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
🚙ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم : «چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید : «برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جای خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم : «حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
✔️و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد : «اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
😒و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : «امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم : «حیدر چجوری اسیر شدی؟»
🔹دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :
«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
💔از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
🍃«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
✨از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
❤️«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!»
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید : «نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
👥مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🕊🌹