بعضیها در وجود خود احساس نیاز به توبه را دارند اما همیشه میگویند دیر نمیشود، حالا وقت باقی است. تا وقتی جوان هستیم میگوییم ای آقا! جوان بیست ساله که دیگر وقت توبه کردنش نیست. به میانسالی هم که میرسیم میگوییم حالا خیلی وقت داریم، وقتی که پیر شدیم توبه میکنیم. در وقت پیری هم آنقدر در زیر بار معاصی کمر ما خم شده است که دیگر حال توبه برایمان نمیماند. اتفاقاً جوانی بهترین وقت توبه است. یک شاخه تا وقتی که هنوز تازه است، آمادگی بیشتری برای راست شدن دارد. بعلاوه، چه کسی به این جوان قول داده که او پا به سن بگذارد، از میانسالی بگذرد و پیر شود؟!
استادِ شهید مطهری
آزادی معنوی، ص ۱۲۳
@MahdiHoseini_IR
دلم گرفته
ازین آسمان بی پیغام
برایم کبوتری بفرست🕊
#شهید_مهدی_حسینی
@MahdiHoseini_IR
تولدت از راه دور تبریک
آرومِ مطلق،سوت و کور تبریک🖤
شب ولادت چهل سالگی آقا مهدی حسینی💔
@MahdiHoseini_IR
#شهید_مهدی_حسینی
ای دوست! ما نیز دلی شکسته داریم ..🖤
شب ولادت چهل سالگی آقا مهدی حسینی💔
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
..
یک شب برسد پیش تو آرام بگیرم...
..
امشب شب #تولد توست.پنج سال پیش این موقع از اداره برگشتی و من برای تو آخرین تولد را گرفتم..آخرین #کیک_تولد آخرین شمع.آن شب،شمع سی و شش سالگی را فوت کردی.به تو گفتم ایشالا شمع120سالگی،خندیدی.
امشب #چهل ساله میشوی.چرا رفتی؟هنوز120ساله نشدی.
امشب شمع چهل سالگی را برایت میخرم میدانم هنوز کنارمن هستی.من عطر تو را در خانه حس میکنم.ای تمام زندگی ام به یادت هستم وقتی که گریه امانم نمیدهد،فقط این را بدان که زود رفتی همین.
..
امشب چهلمین سال ولادت #شهید_مهدی_حسینی 💔
@MahdiHoseini_IR
آقا مهدی
بخشی از کتاب #تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇 قسمت ششم ..
بخشی از کتاب
#تمنای_بی_خزان👇👇👇👇👇
قسمت هفتم..
عذر خواهی بابت دیشب🙏
•﷽•
دقایقی نکشید که رضا با یک برگه ی اجازه ورود، وارد کلاس شد.
برگه را روی میز معلم گذاشت.
بعد از اشاره ی معلم نشست روی نیمکت، کنار مهدی.
دفترش را به زور از کیف کهنه اش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
کمی بعد، زیرلب به مهدی گفت
((پاک کن می دی؟))
مهدی بدون این که حرفی بزند، پاک کنش را سمت او هل داد و چشمش به دستان ترک خورده ی رضا افتاد.
خیلی دلش می خواست بپرسد چرا دستانش ترک خورده، بعضی جاهایش زخم شده است.
ولی می دانست اولین سوال، مساوی است با یک لنگه پا ایستادن کنار تخته.
خیلی صبر کرد تا زنگ تفریح شد.
نمی دانست چطوری بپرسد که رضا بدش نیاید.
کنج حیاط نشسته بودند و به بازی
بچه ها نگاه می کردند.
رضا دستانش را پشت سرش پنهان کرد وگفت((من دیروز غایب بودم، ریاضی رو یاد نگرفتم.
می شه یادم بدی مهدی؟))
_اوهوم. چرا نیومدی؟
_بابام تصادف کرده. تو بیمارستانه.
_خب چرا به معلم نگفتی؟
_شاید تا بابام خوب شه نتونم بیام مدرسه.
_چرا؟
رضا دستانش را جلو آورد و شروع کرد ماساژ دادن آن ها.
_مامانم آش درست می کرد و بابام
می برد به راننده ها می فروخت؛
خرج زندگی مون رو درمی آورد.
حالا که تصادف کرده، من مرد خونه ام.
بغضش را فرو داد و ساکت شد.
دلیل ترک خوردن دست های رضا را فهمیده بود.
زنگ آخر از هم خداحافظی کردند.
رضا سمت خانه رفت تا قابلمه آش را برای فروش ببرد.
دستش را که در کیفش فرو کرد، چشمش به دستکش های چرمی افتاد که صبح در کیف مهدی دیده بود و یک نامه کوتاه.
((رضا من لازمشون ندارم.دستت کن، دستات یخ نکنه.))
❤️تا تولد آقامهدی 2ساعت و17 دقیقه❤️
@MahdiHoseini_IR
آسدمهدی.mp3
690K
با این دل چه کردی؟
استاد علی صفایی حائری
#عینصاد
@MahdiHoseini_IR