آقا مهدی
خانه آماده شده بود؛ مثل دلش. حسینیه ای زیبا. بهانه کامل بود. موقع کار کردن چند باری می خواست به مهدی
روی اسم مهدی زد و تماس برقرار شد. خداراشکر سرعت اینترنت هم خوب بود و چهره مهدی در حالی که چشمانش خیلی بیشتر از قبل دلبری میکرد، روی صفحه ی گوشی زهرا نمایان شد. زهرا انگار اولین بار بود این چهره را می دید. دلش لرزید.
-سلام آقامهدی
-سلام عزیزم. سلام به روی ماهت. زهرا خانوم قشنگ من چه به موقع زنگ زدی. دلم هوات رو کرده بود.
زهرا یادش رفت که چرا زنگ زده بود. دیدن مهدی دلش را آشوب کرد. یک روز مانده بود به #محرم، حسینیه دل زهرا برنامه هایش شروع شده بود و محفل دلش غوغا بود.
-خانومم خسته نباشی. خدا قوت.
می بینم پشت سرت کتیبه رو. چه خوب شده. چهره ی عزیزم توش می درخشه.
-اوووخ ببخشید مهدی جان. آره زنگ زده بودم همین رو بگم. خونه رو بهت نشون بدم.
خانم کارگردان، کل سناریوی حرکت دوربینش را فراموش کرده بود. با عجله همه جای خانه را به مهدی نشان داد و لذت می برد که مهدی دارد می خندد.
#شهید_مهدی_حسینی|
روایت همسربزرگوار شهید
برشی از کتاب عاشقانه #تمنای_بی_خزان📖
بخش چهارم▪️
🌱 @mahdihoseini_ir