اما صدایی در تاریخ، هنوز با اصحابش حرف میزند. اصحاب، از زمانِ واپسین میپرسند و او جواب میدهد که «مردمانی خواهند آمد و دوباره به رسوم جاهلی، بت خواهند پرستید.»
اصحاب فریاد میکشند: «أ یعبدون الأصنام؟»... بت؟!....
و او جواب میدهد:«والله نعم! کلّ درهم عندهم صنم...» 💶💰
{بت آنها، درهم و دینار است}
«بیوتن» / رضا امیرخانی
#کتاب
«یادداشتهای یک جوان»...👇
https://eitaa.com/mahdisokhan
در سیاره بعدی یک میخواره زندگی میکرد.
دیدار شازده کوچولو با او خیلی کوتاه بود، ولی شازده کوچولو را در غم عمیقی فرو برد.
شازده کوچولو که او را دید گفت: «اینجا چه میکنی؟!»
میخواره با حالتی ماتمزده گفت: «شراب مینوشم!»
شازده کوچولو پرسید: «چرا شراب مینوشی؟»
- برای اینکه شاید فراموش کنم...
- چه چیزی را فراموش کنی؟
میخواره که سرش را از خجالت پایین انداخته بود گفت: «برای اینکه سرشکستگیام را فراموش کنم»
- از چه چیزی سر افکندهای؟
- از اینکه میخواره هستم احساس شرمساری میکنم...
دیگر حرفی نزد و در سکوتی عمیق فرو رفت
شازده کوچولو مات و مبهوت شد و به سفرش ادامه داد...💔
#کتاب
بشنو از «وی»...👇
https://eitaa.com/mahdisokhan
🤔 یک زن که دلش اولاد میخواست، رفت پیش یک درویش و درویش گفت: «باید چهل روز روزه بگیری و سر چهل روز بروی سر کوه، کنار آبشار و تن و بدنت را بشویی. اما به شرطی که سر آبشار که رسیدی فکر میمون نکنی! همه جور فکر میتوانی بکنی، اما یادت باشد فقط فکر میمون نکن.» زن پنج بار و هر بار بعد از چهل روز ریاضت، خودش را به سر کوه رساند و زیر آبشار ایستاد، اما نمیتوانست خودش را از فکر میمون منفک کند. هر بار تنها چیزی که از ذهنش میگذشت، یک میمون بود. عاقبت رفت به سراغ درویش و گفت: «نسخهات افاقه نکرد، اگر تو حرف میمون را نزده بودی، من صد سال به فکر میمون نمیافتادم، اما حالا...» 🧠
📚 «سووشون» / سیمین دانشور
#کتاب
بشنو از «وی»...👇
https://eitaa.com/mahdisokhan