eitaa logo
محبان المهدی 1 (کانال عمومی)
2.2هزار دنبال‌کننده
49.7هزار عکس
50.4هزار ویدیو
628 فایل
سلام ،محضرکاربران بزرگوار،عرضه می دارم که به لطف الهی وبا مساعدت وهمکاری شماعزیزان گروه محبان المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ایجاد گردید.دراین گروه مطالب ارزنده ،مفیدوکاربردی درکلیه زمینه ها : فرهنگی،اقتصادی،اجتماعی،سیاسی،وورزشی ارائه خواهد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.» 🥲 🪴 دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: «وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم..!» 🥺 🪴 انسان زمانی که پیـــ👨‍🦳👵ــر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی 🤗 همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته‌ها بوده .🧐 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
🪷 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. 🌸 روزی به آبادی دیگری رسید و به یک نانوایی رفت؛ چون لباس کهنه و مندرسی پوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. 🌺 مردی که آنجا بود عابد را شناخت به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ :گفت :نه !گفت فلان عابد بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. 🌼 نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ 🌸🌺🌼 عابد گفت: دوزخ یعنی اینکه برای رضای خدا یک نان به بنده ی خدا ندهی ولی برای رضایت دل بنده ی خدا یک روستا و آبادی را نان بدهی.🍃🍃 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
🌳 مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. 🌳 روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. 🌳 در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» 🌳 بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!». 🤭 🦋 چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم❓ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم❓🦋 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
🍄 روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. 🍄 وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. 🍄 چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری . 🍄 و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند. 🍄 حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ 🍄 وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست" 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
🍀 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» 🎍 گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» 🎍 مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» 🍀 نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. 🍀 همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» 🍀 من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
🦂 روزی عقربی یکی از دوستان امیرالمومنین عليه السلام را نیش زد و سریعا نزد امیرالمومنین عليه السلام آمد. 🌺 حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری برو. او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: 🍃 یا امیرالمومنین بر اثر آن نیش عقرب دو ماه زجر کشیدم حضرت به او فرمود: میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ عرض کرد خیر حضرت فرمودند: ❌ چون یک بار در حضور تو، سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به خاطر آن است. 🥲😔 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام در موکب خود از جایی عبور میکرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند. راوی میگوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است. سلیمان گفت: یک سبحان الله که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود داده شده است؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین میرود؛ ولی ذکر خدا میماند. 📚 راه روشن، ج۵، ص۴۹۰ ✨https://eitaa.com/mahdixxv 🍃🌸
✍ مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 🔸 ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»  مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: 🔸 «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
☘ روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد؛ حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد. ☘ بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید؛ او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود. ☘ او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد. آن ها با بیل در چاه گل و‌ خاک ریختند. ☘ اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او همه را متعجب کرد. ☘ آنها باز هم روی او گِل ریختند. کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت؛ صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد. با هر تکه گل و خاكی که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد، گل و خاک را پایین می ریخت و یک قدم بالا می آمد؛ آنها خاک میریختند و او بالاتر می‌آمد که ناگهان دیدند اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد. 🔚 زندگی در حال ریختن گل و لای بر روی شما است برنده کسی است که با صبر، تکانی به خود دهد و از تهدیدها و مشکلات، فرصت و پله بسازد و مطمئن باشد که آینده از آن اوست.➰ سوره طلاق آیه ۷: «... خداوند بزودی بعد از سختیها آسانی قرار می‌دهد». 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
👨‍🦰 مردی در خواب دید در جنگلی قدم میزند که شیر گرسنه ایی به او حمله کرد و پا به فرار گذاشت. ولی هر لحظه شیر به او نزدیکتر می شد که ناگهان چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. ♦️ سریع خود را داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. ولی متوجه شد که درون چاه ماری بزرگ دهن باز کرده و منتظر بلعیدن اوست 🐍 👨‍🦰 مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه مشغول جویدن طناب هستند. 〽️ مرد که مطمئن بود هر لحظه ممکن است موشها کار خود را تمام کرده و در دهان مار بزرگ سقوط کنند به دنبال راه چاره بود که مشاهده کرد در دیواره چاه لانه زنبوری است که از آن عسل سرازیر شده 🐝 در همان حال شروع کرد به خوردن عسل و از شیرینی عسل لذت میبرد که ناگهان از خواب پرید. ♦️فردای آن روز نزد عالمی رفت که تعبیرخواب می کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت چنین است: شیری که دنبالت می کرد ملک الموت (عزرائیل) بوده.... اژدهای انتهای چاه همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می گیرند... مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست ⁉️🍯 گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده ای... حکایت ما و دنیا هم چیزی جز این نیست!!! 😞😢 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾
🔴 ✍🏻درِمطب دکتربشدت به صدادر آمد. 🥼دکترگفت:«درراشکستی!بیاتو.»در بازشدودخترکوچولوی نه ساله‌ای که خیلی پریشان بود،بطرف دکتردوید: «آقای دکتر!مادرم!»ودرحالیکه نفس نفس میزد،ادامه داد:«التماس میکنم بامن بیایید!مادرم خیلی مریض است.» 🥼دکترگفت:«بایدمادرت رااینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.» 🧑‍🎄دخترگفت:«ولی دکتر،من نمی توانم.اگرشمانیاییداومیمیرد!»واشک از چشمانش سرازیرشد.دل دکتربه رحم آمدوتصمیم گرفت برود.دختردکتررابه طرف خانه راهنمایی کرد،جاییکه مادر بیمارش دررختخواب افتاده بود.دکتر شروع کردبه معاینه وتوانست باآمپول وقرص تب اوراپایین بیاوردونجاتش دهد.اوتمام طول شب رابربالین زن ماندتاصبح که علائم بهبوددراودیده شد.زن به سختی چشمانش رابازکردو ازدکتربخاطرکاری که کرده بودتشکر کرد. 🥼دکتربه اوگفت:«بایدازدخترت تشکرکنی.اگراونبود،حتماًمیمردی!». 🤔مادرباتعجب گفت:«ولی دکتر، دخترمن سه سال است که ازدنیا رفته!»وبه عکسِ بالای تختش اشاره کرد.پاهای دکترازدیدن عکس روی دیوارسست شد: ♦این همان دختـــــــــربود! ❤فرشته ای کوچک وزیبا!
⚡️ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮ ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می گذﺍﺷﺖ  ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ آمد ﺷﯿﺮ را ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ سکه ﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ . 💰 ⚡️ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ . ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪها را برﺩﺍﺭﺩ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ .  ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ 🥲 ﻭ ﭘﺴﺮ را نیش ﺯﺩ ﻭ پسر ﻣﺮﺩ . 😳 ⚡️ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳه ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ . 🐍 ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، چون  نه ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می کنی ﻭ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩ م را.. 😏  🔚 ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ .. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾ https://eitaa.com/mahdixxv ✾✾࿐༅❤️🤍💚༅࿐✾‌✾