از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه فرمود: «إِنِّى تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْن» تا آن جا كه فرمود: «أَلا إِنَّ أَهْلَ بَيْتِى عَيْنِيَ الَّتِي آوِى إِلَيْهَا أَلا وَإِنَّ الاَْنْصَارَ تُرْسِي فَاعْفُوا عَنْ مُسِيئِهِمْ وَأَعِينُوا مُحْسِنَهُمْ; من از ميان شما مى روم و دو چيز گران مايه در ميان شما مى گذارم... آگاه باشيد كه اهل بيت من به منزله چشمان من اند كه به آن ها اعتماد مى كنم و انصار، سپر من (دربرابر دشمنان) هستند. خطاكار آن ها را ببخشيد و نيكوكار ايشان را يارى كنيد».[1]
در حديث ديگرى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم: «وَ مَا سُلَّتِ السُّيُوفُ وَلا أُقِيمَتِ الصُّفُوفُ فِى صَلاة وَلا زُحُوف وَلا جُهِرَ بِأَذَان وَلا أَنْزَلَ اللَّهُ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا حَتَّى أَسْلَمَ أَبْنَاءُ الْقَيْلَةِ الاَْوْسُ وَالْخَزْرَجُ; شمشيرها كشيده نشد و صفوف (پرجمعيت) در نماز و ميدان جنگ برپا نگشت و اذان آشكارا گفته نشد و خطاب به «يا ايها الذين آمنوا» از سوى خداوند نازل نگرديد تا زمانى كه فرزندان قيله[2] يعنى اوس و خزرج (طائفه انصار) اسلام را پذيرفتند (و آن را يارى كردند)».[3]
در كامل ابن اثير حديث مشروحى كه حاكى از فضيلت بزرگ انصار است از ابو سعيد خدرى نقل شده كه خلاصه اش چنين است: هنگامى كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) غنائم جنگ حنين را به قريش و قبايل عرب داد و به انصار چيزى عطا نفرمود انصار ناراحت شدند و گفتند: گويا پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به قوم و قبيله خود رسيده و ما را فراموش كرده است. سعد بن عباده كه بزرگ انصار بود اين مطلب را به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) رسانيد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: جمعيت انصار را نزد من حاضر كن. آن ها نزد حضرت حاضر شدند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن ها را مؤاخذه كرد و فرمود: اين چه حرفى است كه پشت سر من زديد؟ مگر هنگامى كه به سوى شما آمدم گمراه نبوديد؟ خداوند شما را به وسيله من هدايت كرد، فقير بوديد بى نياز كرد، با هم دشمن بوديد شما را با هم متحد نمود. آيا چنين نيست؟ همه عرض كردند: آرى، به خدا سوگند همين گونه است. فرمود: چرا به من پاسخ نمى گوييد؟ عرض كردند: چه پاسخى بدهيم؟ فرمود: شما هم مى توانيد بگوييد: ديگران تو را تكذيب كردند ما تصديق كرديم، دست از يارى ات برداشتند ما يارى ات كرديم تو را ترك كردند ما به تو پناه داديم. با اين حال آيا راضى نيستيد مردم (اشاره به قريش و قبايل عرب است) گوسفند و شتر ببرند اما شما همراه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به خانه هايتان بازگرديد؟ سپس اين جمله را فرمود: قسم به كسى كه جان من به دست اوست اگر من از مهاجرين نبودم دوست داشتم از انصار باشم، اگر همه مردم مسيرى را انتخاب كنند و انصار مسير ديگرى را، من به مسير انصار خواهم رفت: «اللهمّ ارحَمِ الأنصارَ وأبناءَ الأنصارِ و أبناء أبناء الأنصارِ; خداوندا! انصار و فرزندان و و فرزندان فرزندان آن ها را مشمول رحمت قرار ده. اين جا بود كه انصار به گريه افتادند و آنقدر اشك ريختند كه محاسنشان از اشك چشمشان تر شد و عرضه داشتند: همه ما راضى شديم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در سهم ما باشد».[4]
امام سجاد(عليه السلام) در دعاى چهارم صحيفه سجاديه توصيف بسيار بليغ و جالبى درباره انصار و فضايل آن ها فرموده است.
ولى روشن است كه منظور از انصار در اين آيات و روايات، افراد ثابت الايمان و خالص و مخلص هستند نه گروهى از منافقين كه خود را در صف آن ها جاى داده بودند و يا آن ها كه بعد از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) بر عهد خود با خدا و رسولش باقى نماندند..
==============
[۴/۲۰، ۰۶:۴۳] احمدزاده ق: #دلنوشته_رمضان
سحر هجدهم.....
✍ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود...
بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است...
❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود.. چاره ای ندارد...
جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد....
و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دایما بر گستره دلم، سنگینی می کند ....
❄️سنگین شده ام.... دلبرم
اصلا دیگر دلی برایم نمانده... که تو دلبرش باشی..
و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند...
❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم..
و تازه میفهمم... که فاصله من تا تو ... فقط همیییییین یک قدم است...؛ خود خود خودم...
پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید.
سحر هجدهم ... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است...
میدانی..!؟
انقدر دلم را قرص کرده ای.. که هرگاه دلم بیمار می شود.. هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند..
زیرا به اعجاز سرانگشتان طبیبم، ایمان دارم...
امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم..
.#پست_ویژه_کانال
#دلنوشته_رمضان
شش سفره از ضیافتت، جمع شد...
و تو همچنان، به سفره داری ات، مشغولی..
خسته نشدی...❓ خداااا
از بس آغوش گشودی.. و...
من، رمیدم‼️
از بس، بوسه بارانم کردی و.. من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم‼️
از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگ تو، دل ندادم⁉️
خودم... از خودم خسته ام خدا....
از قلبی، که توان دریا شدن ندارد...
از بالهایی، که جان بال زدن ندارد...
از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود...
هفت سحر است که؛ زمین را برایم خلوت کرده ای...
تا من... دست در دست تو...
گوشه ای از آسمان را بگیرم و.. پرواز کنم..
اما.. سنگینی روح کوچکم.. چنان زمین گیرم کرده.. که حتی هوس پرواز هم،
به سرم نمی افتد‼️
چه کنم، محبوبم...❓
بی تو...همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حبس می شود...
چه رسد به روح تنگ من.. که عمريست در چهارچوب بدنم،
حبس شده است‼️
امشب برای دریا شدنم...قنوت می گیرم..
برای رها شدنم از زنجیرهایی.. که پای دل مرا سخخخت بسته اند...
تو...؛تنها گشاینده گره های کور زمینی...
من جز تو... هیچ گره گشایی را نمي شناسم...
یک سوال... خدا ؛
امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام...باز می کنی⁉️
━━━━◈❖🔹🔆🔹❖◈━━━
«#یاصَاحِبَ_الزَّمان_اَدْرِکنی»
«#یاصَاحِبَ_الزَّمان_أغِثنی»
#دلنوشته_رمضان
سحر بیست و ششم....
فقط سه سحر مانده.... تا جامه مهمانی مان را، از تن بدر کنیم.....
یادم هست...
زیباترین سحر این مهمانی، بنام نامی تو رقم خورده بود....
به نام نامی مادرم.... زهرا
واااااای مادر....
حضور شما... در لابلاي مناجات های سحرم، چقدر پررنگ بود....
چقدر گریستن بر دامانت، سحرهای مرا روشن می کرد....
چقدر دور تو گشتن... مرا آرام می کرد...
چقدر چادرت را بو کشیدن... در سلولهای قلب من، معجزه هايي عظیم، را رقم می زد....
مادر...
سفره داری رمضان، رو به پایان است....
و ما هنوز... اجابت را از آسمان، به ضمانت نگرفته ايم...
اجابت دیدار آخرین دردانه تو را....
آه مادر....
دلم برایت تنگ می شود....
برای دستان مهربان و خسته ات....
برای چشمان معصوم و عاشقت...
کاش... اذن قنوت همه سحرهای رمضانم ، به نام نامی تو... صادر می شد...
تا هییییییچ گاه، تو را در لابلاي سجاده ام، گم نکنم...
تو کلید همه درهای آسمانی...
چه دارد، آنکس که تو را در آغوش ندارد؟؟
مادر....
تمام هستی ام به قربان ناز یک لبخندت...
چه کنم...بیشتر، دوست بداری ام؟؟
چه کنم...بیشتر، عاشقانه ببوسی ام؟؟
من یقین دارم...؛
راز محبت تو.... عزیز_دردانه آخر توست...
که هر چه بیشتر زلیخایش شوم... بیشتر، در پیش چشمان تو، خواهم درخشید...
دعایم کن... مادر
دستانت را بالا بگیر....
و برایم، ع ش ق بخواه....
عشقی... که مرا از نشستن....باز دارد...
عشقی... که مرا از دم فرو بستن... باز دارد...
عشقی... که همه عالم، آنرا از نگاهم، بخوانند...
❣دعایم کن... عاشقت بمانم مادر....
#دلنوشته_رمضان
سحر بیست و هشتم....
✍ دلم می لرزد، خــــدا
فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است.
❄️دلم می لرزد، خـــدا
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است.
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند، نه حاصل عنایت هايت!
❄️خـــدا.....
دلم، تو را برایِ همیشه می خواهد!
آغوش گرم و بی همتای تو را، که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام.
مـن....از دنیای بدون تو، می ترسم.
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند.
از روزهای سپيدي، که بدون هم نفسی با تو، تاریک ترین لحظه های عمر من هستند.
قلبــــم...
بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.
و دستانم، لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند.
❄️چه کنــــم...؟
بی سحرهای روشـــن؟
بی زمزمه های ابوحـــمزه؟
بی اشکهای افتتــــاح؟
نـــرو از خانه ما، دلبـــرم!
من بی تو، از پرِ کاهی سبک ترم، که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود.
❄️نـــرو از خانه مـا،
بمــان، همین جــا، در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است.
بمـــان!
مــن، بی تـــو....فقیرترین انسانِ زمینم؛ خدا
https://eitaa.com/mahdixxv