#گفتگوی_دختروخدا
دختر با ناز به خدا گفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان زیبا نکنم؟
خدا گفت:زیبای من! تو را فقط برای خودم آفریدم...
دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟ اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی امکنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند...تو جواهری...
دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آن وقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه می کند
خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!
منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست...
آدمیان اند و هزاران نوع سلیقه!
هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند!
اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت می کنند...
دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محجوب جلوه کند...