eitaa logo
مهدی یاوران🚩
392 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
59 فایل
⭐تادیرنشده برگردیم⭐ ✔چیزی تاظهورمهدی موعود(عج)نمانده... 🚩فعالیت:تازمان ظهور امام زمان(عج) 🌹کپی باذکرصلوات هدیه به آقاصاحب الزمان(عج) 🔹️برای انتقادوپیشهاد👇 @yamahdi313yaar تولیدات محتوای مهدی یاوران👇 @stickermahdavi313yar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خاطره ای از 🍃 پس از شهادت عباس، خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم، پرده برداشت. این خانم که خود را سیمیاری» معرفی می کرد، گفت: «در سال ۱۳۴۱ من و شوهرم، هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می گذراند. چند روزی بود همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد؛ به همین خاطرآن گونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم. این مسئله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان، مورد سرزنش مدیر قرار گیرد. ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم، سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها اتاق شش متری، که تمام دارایی و اثاثیه هایمان در آن خلاصه می شد، اخراج کند، سخت نگران بودیم. تا این که یک روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم. تعجب کردم. بی درنگ قضیه را از همسرم جویا شدم. او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم، کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم؛ به همین خاطر، تا دیروقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسئله را بیابیم، اما چون تا پاسی از شب بیدار مانده بودیم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب، دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم. مدرسه، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود. همه چیز خوب و حساب شده بود؛ به همین خاطر، مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد؛ غافل از این که ما از همه چیز بی خبر بودیم! روز بعد وقتی که هوا گرگ و میش بود، در حالی که چشمانمان از انتظار و بی خوابی میسوخت، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد، به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاک انداز، مشغول نظافت حیاط شد. جلوتر رفتم. خیلی آشنا به نظر می رسید. لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی باوقار مینمود. وقتی متوجه حضور من شد، خجالت کشید؛ سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم. گفت: «عباس بابایی.» در حالی که بغض گلویم را بسته بود، از کاری که کرده بود، تشکر کردم و از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند، چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و از این که فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه می پردازد، او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد: «من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.» 🔰منبع:کتاب پروازتااوج،ص۹_۱۲(به نقل از:اقدس بابایی) ☆○°°°○°°°○🌿🌸🌿○°°°○°°°○☆ @mahdiyavaraan 🥀