#رمان شماره (2)
عنوان: جانم میرود ❤️
خلاصه: مربوط به یک دختر قرتی که تو یکی از شب های محرم راهش به سمت هیئت می خوره و کلا راه زندگیش عوض میشه ......
@arbabam_hoseinam
امیداورم که بخونین لذت ببرین...🙂
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃
🌼
#رمان سفرخاص
قسمت 3
آقای ... خانم ... خانم .... آقای ....
+خانم هدایتی؟
*بله استاد
واستا ببینم این چرا فامیلش با مبینا یکیه؟
تو همین فکرا بودم که یکی از دخترا کنه کلاس گفت : ببخشید استاد شما با هدایتی نسبتی دارید؟
+خیر خانم محترم
*آها اوکی
+ خوب بهتره بریم سر درسمون
نه خداروشکر تدریس خوبی داشت خدا جونم مثل همیشه دعا هام رو براورده کرده بود طبق گفته های مبینا آقای سربه راهی هست
بعد از کلاس مبینا انقد لف داد که همه بچه ها رفتن فقط استاد مونده بود داشتیم از کلاس خارج میشدیم که استاد مبینا رو صدا کرد : خانم هدایتی
+بله
*یک لحظه ..
+بله حتما
و رفت راست جلوی استاد وایستاد (پرو)
بعد از چند دقیقه اومد گفت : بریم؟
_ بریم که توضیح بدی
+ بله خانم چشم
روی یک نیمکت نشستیم
+خب مهدیه خانم من مثلا قرار بود کاری کنم کسی متوجه نشه اما فکر کنم خیلی ضایع بودم؟
_ خب
+ خوب عرضم به خدمتتون که امیر ...
پریدم وسط حرفش گفتم : آقای هدایتی
+ بله بله همون آقای هدایتی شما برادر ارشد بنده هستن
_وای دروغ ؟ راست میگی ؟
+جون تو ،
حالا فهمیدی ؟
_وای آره دختر ببخشید قضاوتت کردم البته که ته دلم میگفت تو اینجور آدمی نیستی برای همون ازت توضیح خواستم .
+ بله دوست عزیز من . حالا بریم که امیر حسین منتظره
_ شما برو منم خودم میرم یا زنگ میزنم به مهدی
+ نه بابا همین مونده دیگه بدو .
با هم رفتیم سمت ماشین آقای هدایتی مبینا جلو نشست منم عقب .وقتی نشستیم مبینا ضبط رو روشن کرد و صدای حاج مهدی بلند شد . مبینا برگشت بهم لبخند. زد منم متقابلا براش لبخند زدم
توی حال خودم بودم که صدای گوشیم بلند شد مهدی بود ...
_سلام عزیزم . قربونت تو خوبی . شکر نه ممنون دارم با مبینا میام . چشم همچنین . فعلا یا علی .
مبینا برگشت گفت : عشقتون بود؟
منم لبخند زدم گفتم : حالا
ادامه دارد ....
#نویسنده : #میم135
🌼
🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼