eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
18.6هزار ویدیو
124 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅🔅 پدران الگوی خانواده و فرزندانشان هستند پس باید در کارهای خانه به همسرشان کمک کنند/دکتر عزیزی 🎥 الگو_بودن_پدر 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ نقش تکاملی زن و مرد نسبت به هم🧔‍♂🧕🏻 🎙 حجه الاسلام محمد کثیری 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
چطور مشاجرات زن و شوهری را حل کنیم؟ 😍 👌اگر‌ قلق همسرتان را پیدا کنید و به آن توجه کنید درصد زیادی از مشاجرات و اختلافات شما کم می‌شود. 💖 بهترین راه تشخیص قلق همسر، این است که به حرف‌های همسر خود با دقت گوش بدهید و ببینید او چه می‌خواهد و چه حرفهایی را مدام تکرار می‌کند. ❌ قلق همسر، همان حرفهای تکراری و مکرر او در دعواهاست. مثلا اگر همسرت مدام تکرار می‌کنه که به من بی احترامی می‌کنی و بدحرف می زنی... قلق همسرت در احترام گذاشتن رفتاری و کلامی است. 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" ┏━━━━━━━🌺🍃━┓        @mahdvioon ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
19.mp3
6.26M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 9⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی نشر = صدقه_جاریه •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ کانال_مهدویون 🌹 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد. با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور ،درب روبه روی آسانسور باز شد. وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید. شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، انگار که روابط این دو از حد استاد و شاگردی هم بیشتر بود و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت دستانش را از هم باز کرد و با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت: سلااااام بر زرقاط بزرگ.. مرد جوانی که به نظر می رسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد و همانطور که شراره را در آغوش میگرفت گفت: سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر می کنه، یاد ما می افتی.. شراره خنده ریزی کرد و گفت: نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار می کنم به در بسته میخورم. مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دونفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت: چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی دربسته داری برات باز کنم و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده... شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت: نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد ... مرد کنارش نشست و گفت: خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با قران کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمی تونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره... شراره آهی کشید و گفت: آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمی تونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون حوزوی هست،وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد: روح الله خیییلی باهوشه، من مطمینم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه.. مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت: خوب حالا راهکار خودت چی هست؟! شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت: یه موکل قوی تر می خوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه... زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت: نگو‌که خود ابلیس را می خوای؟! آخه خیلی سخته ...خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه.. شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت: نه، نمی خوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا دختر ابلیس ملکه عینه که می گفتی از همه قوی تره... زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندان های ریزش را به نمایش گذاشت و گفت: خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم.. شراره با تعجب گفت: سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟! زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت: تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی می کنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی.. شراره چشمانش را باز کرد و گفت: بیراهه؟! منظورت چیه؟! زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش حالا هم اگر می خوای موکلت را به روز رسانی کنی،پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از خواب ۷۰ مرتبه ذکر استغفار فراموش نشود 🌸🌹اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَیهِ🌹🌸 ➖➖➖➖➖➖➖➖ ┏━━━━━━━🌺🍃━┓        @mahdvioon ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
EsteghfarAmirAlmomenin[30].mp3
2.67M
⬆️⬆️⬆️ 📝بند 30استغفار امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) 0⃣3⃣ 📝بند 30استغفار امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🎤 حاج میثم مطیعی 🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 🌹 اَللّهُمَّ اِنَّ اسْتِغْفارى اِيّاكَ مَعَ الاِصْرارِ لَوْمٌ، وَتَرْكِىَ الاِسْتِغْفارَ مَعَ مَعْرِفَتى بِسَعَةِ جُودِكَ وَرَحْمَتِكَ عَجْزٌ، فَكَمْ تَتَحَبَّبُ اِلَىَّ يا رَبِّ وَاَنْتَ الْغَنِىُّ عَنّى، وَكَمْ اَتَبَغَّضُ اِلَيْكَ وَاَنَا الْفَقيرُ اِلَيْكَ وَاِلى رَحْمَتِكَ، فَيامَنْ وَعَدَ فَوَفَي وَاَوْعَدَ فَعَفا، اِغْفِرْلى خَطاياىَ وَاعْفُ وَارْحَمْ وَاَنْتَ خَيْرُ الرّاحِمينَ.🌹  ترجمه🔽 🌸خداوندا طلب عفو و بخشش من از تو اصرار و پافشاری فرومایگی است. و ترک آمرزش خواهی من با معرفتم به گسترش جود و رحمت تو، عجز و ناتوانی است. ای پروردگارم، چه بسیاری اوقاتی که تو به من اظهار محبت کردی، در حالی که سر تو از من بی نیاز هستی، و چه بسیار که من با تو دشمنی کردم، در حالی که سر تا پا نیازمند به تو و رحمتت هستم ای کسی که وعده به ثواب می دهی و به وعده ات وفا می کنی، و از عقاب می ترسانی اما می بخشی، خطاها و لغزش های مرا ببخشای، مرا عفو کن و بر رحم فرما که تو بهترین رحم کنندگانی.🌸 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ڪـانال مهدویون 🌹 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۸ به وقت امام هشتم🕗 🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️🕊️ دست بر سینه و عرض ادب 🌷بسم الله الرحمن الرحیم ‌‌‌‌🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى 🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ 🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى 🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً 🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک... تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام... به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام... خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رضا داری....🌹 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا ┏━━━━━━━🌺🍃━┓       @mahdvioon ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به_وقت_ساعت_عاشقی یا علی بن موسی الرضا اومدم نگات کنم تو هم نگام کنی ┏━━━━━━━🌺🍃━┓        @mahdvioon ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم ویژه حق الناس و رد مظالم ساعت به وقت امام رضا علیه السلام 👈🏻ختم میکنیم 14ذکر با برکت صلوات و5مرتبه👈🏻سوره قدر و 14مرتبه 👈🏻ذکر استغفار و3مرتبه 👈🏻 سوره توحید و هدیه میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به امام رضا علیه السلام به نیت👇🏻👇🏻 حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی ویا عملی و ......انجام دادیم و باعث ناراحتی شون شدیم ان شاءالله در این دنیا واخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند ان شاءالله الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.💚 قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍 خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅ قرار وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️ همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
waqe_346196.mp3
29.55M
صوت سوره واقعه✅✅✅ قرار شبانه مون☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت6 خنديدم که الهام گفت: سوگل! مي ري؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم: معلومه که مي رم! چرا نرم؟ - پس من هم مي رم. از پشت صداي الميرا که مي گفت: َاه! مشهدم شد جا براي اردو آخه؟ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: ما هر سال سه بار مشهد ميريم. اردو بايد يک جاي باحال باشه؛ مثل شمال و کردان. سري از تاسف تکون دادم و سمت الهام برگشتم. آخه چرا مني که براي مشهد دارم جونم رو مي دم، نبايد قسمتم بشه... پوفي کردم و زيرلب خداروشکري گفتم. رضايت نامه رو گرفته بودم و خدا خدا مي کردم کالس زود تموم بشه تا زود تر برم به مامان و بابا بگم. زنگ آخر بود و منتظر نشسته بودم تا زنگ بخوره. وسايل هام رو توي کيفم جمع کردم. آماده بودم تا سريع از کالس بيرون بزنم. زنگ خورد و سريع بلند شدم برم که الهام دستم رو گرفت و گفت: کجا؟ با تعجب پرسيدم: خونه ديگه! - خسته نباشي خانوم! قرارمون که يادت نرفته؟ فکري کردم؛ چه قراري؟ چه قراري؟ با پام زمين رو ضرب گرفتم و بشکن زدم. گفته بود فروشگاه بريم، ولي بايد زود خونه مي رفتم و به مامان و بابا مي گفتم. لبخند زدم و گفتم: الهام جان! براي بعد بمونه. االن بايد خونه برم. پوفي کرد و گفت: آخه خوشگل خانوم! تو براي رضايت نامه ت احتياج به امضاي بابات داري که قراره شب بياد. بيا زود بريم من مانتو بخرم و بعد خونه تون برو. از روي ناچار قبول کردم و باهاش راهي فروشگاه شدم. از کنار هر مانتو فروشي که رد ميشدم، همه ش مي گفتم «الهام! ببين اين چه قدر قشنگه. همين رو بخر تا بريم» ولي قبول نمي کرد و مي گفت باال بهتر هست. آخر سر ديد که خسته شدم، از يک مانتو فروشي، يک مانتوي سفيد قشنگ خريد. با الهام خداحافظي کردم و راهي خونه شدم. جلوي در خونه بودم؛ تند تند زنگ خونه رو زدم. مامان در رو زد و خونه رفتم. کيفم رو روي زمين انداختم. مامان با ترس نگاهم کرد و گفت: خوبي سوگل؟ بلند خنديدم و گفتم: سلام مامان! عاليم! بگو امروز تو مدرسه چي شد؟ - سلام! خير باشه. پيش مامان رفتم، دست هاش رو گرفتم و با خنده گفتم: خيره مامان. مامان خنديد و گفت: خوش خبر باشي. سمت کيفم برگشتم. از توش رضايت نامه رو برداشتم، جلوي مامان گرفتم و خنديدم. مامان رضايت نامه رو ازم گرفت و خوند. مامان که رضايت نامه رو خوند، خنديد و گفت: خوش به سعادتت سوگل خانوم! از خوش حالي گريه م گرفت و گفتم: مامان! ميذاريد برم، مگه نه؟ - معلومه که مي ذاريم عزيزم! محکم مامان رو بغل کردم و گونه ش رو بوسيدم. از بغلش بيرون اومدم، رضايت نامه رو ازش گرفتم و اتاقم رفتم. رو به روي پوستر ايستادم، رضايت نامه رو جلو بردم و گفتم: نگاه کن امام رضا! من دارم ميام. مهماندار خوبي باش ديگه! ببين چه قدر بي قرارم. برگشتم و ادامه دادم: ببين چه قدر دوست دارم،با وجود اين که ردم مي کني، بازم دوست دارم بيام. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت7 دوباره سمت پوستر برگشتم. با دستم نشون دادم و گفتم: فقط سه روز امام رضا! فقط سه روز تحملم کن. به خدا قول مي دم مهمون خوبي باشم. لب هام رو به پوستر گذاشتم و بوس کردم. از خوش حالي روي پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و ازش چادر مشکي رو که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوي آينه ايستادم. چه قدر بهم مي اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم، ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادر هم نگه داشتم که وقتي رفتم حرم، سرم کنم. دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوستر گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟ دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتن روي سرم برام سخته، ولي الوعده وفا! حاال وقتشه که طلبم کني و بيام و به جمع چادري ها بپيوندم. صداي بابا اومد، زود چادر رو از سرم برداشتم و مرتب تاش کردم و توي کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوش حالي پايين رفتم. بابا پشتش به من بود و من رو نمي ديد. از پشت بغلش کردم و گفتم: سلام بابايي! خسته نباشي بابا دست هام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: سالم دختر بابا! نگاهي به دست هام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد. خنديد و گفت: رضايت نامه براي مشهده؟ با تعجب پرسيدم: عه! بابا! شما از کجا مي دوني؟ - مامانت بهم زنگ زد و گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم: بابا! مي زاري برم ديگه؟ - آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده. با خنده و خوش حالي که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو مي خوند که يادم افتاد پول رو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت: خدمت شما خوشگل خانوم! لبخند زدم و گفتم: مرسي بابا. - خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم االن مي رم از بيرون بر مي دارم؛ چون دستي ندارم و توي کارته. سرم رو تکون دادم، به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو  يکي از کتاب هاي فردا گذاشتم و پايين رفتم. بابا رفته بود پول برداره، من هم آشپزخونه رفتم. به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: تو فقط سالاد درست کن. - باشه مامان. - همش نگيني باشه ها! - چشم! - قربونت برم. لبخند زدم و مشغول شدم. بابا توي آشپزخونه اومد، شش تا پنجاه هزاري رو ميز گذاشت و گفت: اين هم پول اردوي دختر عزيز خونه. - مرسي بابايي! - خواهش مي کنم عزيزم. از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم. از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه مي کرد؛ رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت8 اگه فردا رضايت نامه رو ببرم، يعني چهارشنبه مشهد ميريم لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهاي اهل خونه! بفرماييد شام آماده ست. با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم. *** صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. اون قدر خوش حال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم. از خيابون رد شدم و توي کوچه رفتم که صداي گريه ي مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا مي کرد و قسم مي داد. تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: آقا؟ آقا؟ جواب نداد و که دوباره گفتم: آقا! صدام رو مي شنوي؟ سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. لبخندي زدم و گفتم: چيزي شده؟ هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشک هاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. کنارش نشستم و گفتم: ميشه بگيد چي شده؟ چرا گريه مي کنيد؟ بيمارستان رو نشونم داد و گفت: زنم ديروز زايمان کرده و گفتن االن بايد ترخيصش کنم، اما پولي ندارم؛ يعني فعال دستم خاليه و شرمنده ي زن و پسرم شدم. خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي براي همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولي ندارم که براي زنم کادو بخرم. دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛ اسم امام رضا، تن و بدنم رو مي لرزوند. کيفم رو جلوم گذاشتم، نمي دونم چرا، ولي دستم نا خودآگاه رفت سمت پولي که بابا بهم ديشب براي اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم، لبخند زدم و گفتم: آقا! سرتون رو بالا بگيريد. سرش رو بالا آورد. نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت: نه نه! من اين رو نمي تونم قبول کنم. - آقا! خواهش مي کنم بگيريد. من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوي مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولي الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولي رو که مي خواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا مي کنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضي هستم. لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد. آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريه ش شدت گرفت. رو به آسمون گفت: امام رضا! به خدا نوکرتم! غالمتم آقا. خم شد روي زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: بفرماييد. - اين جوري نميشه. شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار مي کنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول مي دم تا آخر ماه بهتون برسونم. - من شماره کارت ندارم. اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو مي بينيم. - حداقل آدرسي... ميون حرف هاش گفتم: نه، الزم نيست. کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: اسم پسرم رو اميررضا مي ذارم. هيچ وقت لطفتتون رو فراموش نمي کنم. انشاهلل يه روز لطفتون رو جبران کنم. - روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد. لبخند زدم و راهي مدرسه شدم. توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم روي ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسي مي نوشتم و فکر مي کردم. اصلا بابت کاري که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسي کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلي از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو مي خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست. - ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه ي صاحب مرده رو براي چي اختراع کردن؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت9 با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم: ها؟ چشم غره اي رفت و گفت: درد! زهرمار! چته باز؟ مشهد رو مي خواستي که داري مي ري ديگه. همون طور که با وسواس شکلک هايي رو که کشيده بودم رو پر رنگ مي کردم، گفتم: من ديگه مشهد نمي رم. مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم: چي شدي؟ يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت: مي کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو مي خواستم برم، اون وقت الان مياي مي گي که... سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روي ميز رو خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: من ديگه مشهد نمي رم... صداش رو عوض کرد و ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ مي دوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟ نه، واقعا فکر کردي؟ اصلا مي دوني چي مي گي؟ خسته از غر غرهاي الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم: هيس! مي ذاري من هم حرف بزنم؟ از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره. حاال حرفي هم براي گفتن داری... خنديدم و گفتم: اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم. دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت: چشم! زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوي! چته؟ شوهر پيدا کردي؟ زينب خنديد، گفت: نه بابا! من از اين شانس ها ندارم. فريبا از ته کلاس داد زد: کسي ُمرده؟ اين جمله، تيکه کالم فريبا بود. خيلي ازش مي شنيدم بي صدا فقط ماجرا رو تماشا مي کردم و بچه ها هي مزه مي ريختن و مي خنديدن که زينب کفري شد و گفت: کوفت! اصلا يادم رفت چي مي خواستم بگم. پوفي کردم و به الهام گفتم: ولش کن اين رو! ادامه بده. الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ... زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد. پوفي کردم و گفتم: جونت بالا بياد! حرفت رو بزن ديگه. زبونش در آورد و گفت: خانوم همتي گفت نماينده ي کالس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از پول ها رو؛ تاکيد مي کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه! خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم: بشين سرجات بابا،! اداش رو در آوردم و گفتم: تاکيد مي کنم و تاکيد مي کنم! خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست. الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه ي اتفاق هاي صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دست هاش، آروم به سرم زد و گفت: خاک بر سرت! پول رو هاپولي کردي! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه مي کني؟ سرم رو خاروندم. ليلا امروز کنفرانس داشت و مي خواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنوني گفتم و دوباره با خودکار، روي ميز نقاشي کشيدم و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي دونم. اصلا پشيمون نيستم؛ اتفاقا خيلي خوش حال هم هستم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت10 الهام که داشت حرص مي خورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به ليال گفت: آي دستت بشکنه ليلا! چرا خودکار رو آوردي آخه؟ به سمتم برگشت و گفت: مي گم تو آدم نيستي، باور نمي کني! روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سالم و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد. *** يک هفته اي از ماجرا مي گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزي نگفتن. نصف بيشتر کالس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبري باز هم دوباره و با خبرهاي ويژه تشريف آورد. لبم رو کج کردم و که الهام گفت: زود بنال ببينيم خبر ويژه ت چيه؟ بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه... دست هاش رو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش! زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر گفتم: چي مخصوص منه زينب؟ شروع کرد به قدم زدن توي کالس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها باال آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه. خب اين چه ربطي به من داره« سوالم رو بلند پرسيدم که گفت: خب خنگ خدا! تو خوب مي نويسي. بيا اين برگه رو بگير، جايزه ش رو نصف نصف کاکا برادر! برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه اي از اين برگه ها نمي خواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توي کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. » بزرگ ترين مسابقه ي نامه براي امام زمان« نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد: سوگل! مي گم به نظرت جايزه ش چيه؟ شونه اي باال انداختم و گفتم: نمي دونم واال. الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت: خدا کنه آيفون ايکس بدن! چشم هام کم موند از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمي کنه! دستم رو گذاشتم روي شونه اش و گفتم: الهام جان! اين جا ايرانه؛ نهايتا يک لوح تقدير مي دن بهت. خيلي توقعت باالست. چشم غره اي رفت و گفت: آره، راست مي گي. پس من نمي نويسم. - چرا؟ آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟ - نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم! آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور براي خودم بنويسم؟ - نه، ولي خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسي، ضرر مي کني. بازهم خودداني. خنده اي کرد و گفت: آي ميمون! ببين چه جوري خرم مي کنه. چشمک زدم و گفتم: ما اينيم ديگه. دوتايي خنديديم. 🔰https://eitaa.com/mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا