🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جدید کانال با نام:
💗 #زهرا_بانو 💗
🍁نویسنده : طلا بانو🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت1
بسم الله الرحمن الرحیم
همه ی روز های خوب خدارادوست دارم .
صبح که از خواب بیدار می شوم حس خوبی دارم، تولدی دوباره و شروعی پرانرژی، برای زندگی ای که گاهی با دلمان راه نمی آید و بی نهایت سخت گیر میشود ، اما بازهم خوبیش به این است که می گذرد و نمی ماند...
به روزهای خوب زندگی ام امیدوارم ،
امید دارم به ساعتی که قراراست روی خوشبختی ام تنظیم شود.
- امروز ذوق زده از خواب بیدار شدم ، قراراست بعد از مدت ها با دوستانم خلوت کنم .
چه حسی از این بهتر که با رفقای نابم ، چند ساعتی در دنیای دخترانه غرق شوم .
قرار است با سوگل و مینو برای خرید به بازار برویم و نهار را باهم باشیم .
شب، بچه های دانشگاه جشنی را ترتیب داده اند و من هم جزو لیست دعوتی ها بودم ...
از مینو پرسیدم جو مهمانی چطوراست و او گفت که
یک مهمانی ساده است ؛ سخت نگیر!
- من، زیاد اهل مهمانی و دورهمی نبودم ...
تا وقتی حاج بابا زنده بود ؛ فقط مهمانی های خانوادگی را می رفتم.
بعد حاج بابا هم دیگر حال و حوصله ای برای مهمانی نداشتم.
ولی اینبار فرق داشت، دلم می خواست برای اولین بار با دوستانم وقت بگذرانم و اندکی طعم جوانی را بچشم.
حس کردم برای فرار از دنیای اطرافم بد نمی شود اگر کمی به خودم زنگ تفریح بدهم .
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی باذکر نویسنده جایز میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت2
صدای، بوق ماشین سوگل که آمد
من سریع یه مانتو وشلوار ساده پوشیدم و یک شال نیلی انداختم رو سرم،با یه آرایش ساده پا تند کردم به طرف بیرون...
بعد از حاج بابا، برای رفت وآمدنم به ملوک چیزی نمی گفتم.
اوایل می پرسید ولی کم کم دیگر کاری به من نداشت.
از همون ده سالگی که حاج بابا با ملوک ازدواج کرد. از او خوشم نمی آمد
ملوک هم تلاش نمی کرد باهم رابطه ی خوبی داشته باشیم فقط همدیگر را تحمل می کردیم به خاطر حاج بابا...
از بچگی فکر می کردم ملوک بابایم را از من گرفته!
آخر من تک دختر حاج آقا علوی، بازاری بزرگ ودوردانه ی حاجی بودم...
وقتی تو بچگی مادرم را ازدست دادم. بابام با محبتش باعث شد کمبود مادر را احساس نکنم. هیچ وقت گله ای از بی مادری ام نکردم...
ولی از حق نگذرم ملوک هم زن خوبی برای پدرم بود. دوستش داشت و دلسوز بابایی بود.
اما من نخواستم آن هم نخواست که مادر خوبی برای من باشد.
الان که بیست سالم شده، همان حس های بچگی را نصبت به ملوک دارم.
با این تفاوت که دیگر نیاز نیست ظاهرم را حفظ کنم.
چون دیگه حاج بابایی نیست.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی با ذکر نویسنده جایز میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت3
سوگل دستش را از روی بوق برنمی داشت.
کل محله را خبردار کرده بود.
دویدم سمت ماشین ؛ در را که باز کردم خودم را انداختم داخل ماشین از صدای بلند موزیک داشتم کلافه می شدم
کم کردم صدا را ؛ به طرف سوگل چرخیدم و گفتم:
- آمدم ؛ دنبال عروس که نیامدی!
سوگل با چشم های چپ شده نگاهم کرد و گفت:
- علیک سلام خانم!
راننده ی شخصیتون که نیستم...
نوکر بابات هم شبیه من نیست.
تک بوق که زدم باید می پریدی پایین
هنوز دنبال مینو هم نرفتیم کلی کار داریم تا شب...
سکوتم را که دید دنده را جا زد و جوری حرکت کرد که نفسم بند آمد.
صدای موزیک را زیاد کرد و با صدای بلند گفت:
- اگر ناراحتی پنبه بدم خدمتتون...
سری به این خُل بازی اش تکان دادم،
دیگر چیزی نگفتم.
چون کل کل اول صبح حالی نداشت.
نیم ساعت بعد سه تایی جلوی یک پاساژ شیک ایستاده بودیم.
من یک نگاهی به پاساژ کردم و گفتم:
- ای جااااااان....
مینو با حرص گفت:
- بله!
بچه پولدار که باشی همین میشه!
برای خرید کلی ذوق داری
ولی من بیچاره که توجیبم شپش پشتک می زنه با این پاساژ و احتمالا قیمت هاش
میگم: ای واااااای.....
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی با ذکرنویسنده جایز میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت4
من با خنده بهش گفتم:
- برو بابا...
حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید می کنم!
مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت:
چرت و پرت نگو...
تو دنبالم بیا بستنی امروز با من..
خرید را با لباس شب شروع کردیم.
همیشه لباس های سنگین و به قول حاج بابا عاقل را دوست داشتم.
ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس می پوشیدم
کوتاه،تنگ ،جلف
دیگر حاج بابا نبود که یاد آوری ام کند.
مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه می شویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن. من عقب تر از آن ها بودم که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها پوشیده تر بود برای خریدش معطل نکردم.
بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم...
نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم.
داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان می کردند
ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم.
موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت:
- ساعت هشت می آیم ؛ آماده باش
چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️#کپی_باذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
قسمت5
رسیدم خانه...
با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خوابم برد.
ساعت نزدیک شش بود که بیدار شدم.
سریع دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن.
اهل هفت قلم آرایش کردن نبودم.
آخرحاج بابا همیشه می گفت:
-خوشکلی بابا ؛ نیاز به نقاشی نداری
خدا بهترین نقاش روزگاراست.
آرایش ساده ای کردم،
موهام را هم خیلی ساده با گیره بستم وتمام.
باپوشیدن مانتوم روی پیراهن ام کارم تمام شده بود.
رفتم بیرون تا به محض آمدن سوگل سریع بروم تا با سر و صدایش آبرویم را توی محله نبرد.
این اولین بار بود من آماده شدم و منتظر سوگل بودم.
از اتاق که بیرون آمدم ملوک را دیدم که داشت برای ماهان میوه پوست می گرفت.
داداشِ هفت ساله ای که دوستش داشتم چون حاج بابا دوستش داشت.
تا چشم ملوک به من افتاد!
گفت:
- به به رها خانم!
کجا به سلامتی خوب خوشتیپ کردی؟
با اینکه اصلا دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی باز هم احترامش را نگه داشتم و گفتم:
- دارم میروم مهمانی ؛ جشن دانشجویی هست با بچه ها میروم و با هم برمیگردیم.
ملوک کمی سکوت کرد و بعد جدی رو کرد به من و گفت:
- باید باهم صحبت کنیم!
- گوش می کنم تا سوگل بیاید وقت دارم.
ملوک بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- فردا شب خواستگار داری.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ 🍁
♦️کپی باذکرنویسنده جایز میباشد♦️
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اعمال پر ثواب قبل از خواب
🔸آیت الله مجتهدی ره
🕊
🥀🕯
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤 قرار شبانه
💎 امشب با سوز دل دعای فرج را بخوان و ظهور را بخواه💎
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️
💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠
⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🌱بِحِقِّ زینبڪبرۍ سلاماللهعلیها
🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆🤲👆👆👆👆
این کلیپ را ببینید
دلم تنگ امام زمانه😭😭😭😭😭😭
🥀حضرت مهدی‹عجل الله فرجه›:
✨به شيعيـان و دوستـانِ ما بگوييد که خـدا را
قسم دهند به حق عمهام حضرت زينب که فــرجِ مرا نزديک گـرداند.
⫷ نـَسیمِ عُبودیَتْ ⫸
@Nasim_oboodiat
💚🤲🖤🤲💚🤲🖤🤲💚✨️✨️
📌🖇برای دسترسی به اعمال قبل ازخواب،متن آبی راکلیک کنید⤵️
👈اعمال_قبل_از_خواب😴
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
📚عاقبت آزادی های بی قید و بند!!😞
به نقل از یکی از روحانیون:
دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می گفت: “من عاشق شده ام!”
گفتم: عاشق چه کسی؟
گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است!
به خانمش که خاله من است گفته می خواهد زن دیگری بگیرد.
گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟
گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست!
گفتم: حتما خیلی پولداراست؟”
گفت: نه راننده مردم است !
بعد بانگاهی طلبکارانه من گفت: “حاج آٍٍقا! حالا هم پیش شما نیامده ام به من بگویید اسغفرالله و از این حرفها،
بلکه آمده ام که به من بگویید مادرم را چکار کنم ؟
مادری که شنیده شوهر خواهرش می خواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می میرد..!
گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟
گفت: راستش را بخواهید نمی دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می رفتیم خیلی با شوهر خاله ام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی می کردم
توپ بر سر و کله من می زد و درد دل های خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه،حتی پدر و مادرم می دانند که من با شوهرخاله ام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند.
خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم هایش، تبدیل به همسر گلم شد...
حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود:
ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف می سازد
و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می گرداند
به دستورات دینمان اسلام،اعتماد کنیم.👌
📌بحارالانوار ج 74 ص 291
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
اجلزه_۲۰۲۳_۰۹_۰۲_۰۰_۵۸_۰۴_۲۳۷.mp3
2.33M
آقا منم اجازه خادم بشم💔 _
🔳 فاطمیه امام_زمان
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن دعای مادر در حق فرزندش مستجاب میشه:)
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon