قبل از خواب ۷۰ مرتبه ذکر استغفار فراموش نشود
🌸🌹اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَیهِ🌹🌸
➖➖➖➖➖➖➖➖
استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
Shab27Ramazan1400[09].mp3
5.6M
⬆️⬆️⬆️
بند 0⃣7⃣
📝#بند_70استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎤 حاج میثم مطیعی
🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁
🌹70- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ جَرَى بِهِ عِلْمُكَ فِيَّ وَ عَلَيَّ إِلَى آخِرِ عُمُرِي بِجَمِيعِ ذُنُوبِي لِأَوَّلِهَا وَ آخِرِهَا وَ عَمْدِهَا وَ خَطَائِهَا وَ قَلِيلِهَا وَ كَثِيرِهَا وَ دَقِيقِهَا وَ جَلِيلِهَا وَ قَدِيمِهَا وَ حَدِيثِهَا وَ سِرِّهَا وَ عَلَانِيَتِهَا وَ جَمِيعِ مَا أَنَا مُذْنِبُهُ وَ أَتُوبُ إِلَيْكَ وَ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَغْفِرَ لِي جَمِيعَ مَا أَحْصَيْتَ مِنْ مَظَالِمِ الْعِبَادِ قِبَلِي فَإِنَّ لِعِبَادِكَ عَلَيَّ حُقُوقاً أَنَا مُرْتَهَنٌ بِهَا تَغْفِرُهَا لِي كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّى شِئْتَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين.
🌹بند 70: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو درباره ی من و علیه من تا آخر عمرم ثبت گردیده، همه گناهانم از اول و آخرش، و عمدی و سهوی، و کم و زیاد، ظریف و باریک و یا جلیل و بزرگش، قدیم و جدیدش، پنهان و آشکارش، و همه ی آن گناهانی که من مرتکب آن می شوم و به سوی تو توبه میکنم. و میخواهم که بر محمد و آل محمد درود فرستی و همه ی مظالم بندگان را که بر ذمه ی من آمده و تو آن ها را به شماره آورده ای ببخشی؛ زیرا بندگانت برگردنم حقوقی دارند که من در گرو آنها هستم، پس هرگونه و هر زمان که خواستی آن ها را بیامرز ای مهربانترین مهربانان!🌸
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت36
با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم. تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم.
بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم.
ملوک مشغول نهار درست کردن بود.
به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمی داشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم:
امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم.
لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت:
- کلید به جاکلیدی است.
احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید.
در جوابش گفتم:
- ممنون
درضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت می دانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم.
دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم.
بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم .
در حالی که وقتی با سوگل و مینو بیرون می رفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود.
باید برای خودم چند دست لباس پوشیده تر و عاقل تر می خریدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو 💗
قسمت37
درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم
- پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟
از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود.
سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت می آمد. خوشحال به طرفش رفتم .
- سلام آقا
- سلام بفرمایید
ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم.
جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد.
وقتی حرفهایم تمام شد گفت:
تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست.
هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش می کنمی را گفت و رفت.
پیش خودم گفتم:
- حالا اگر نگاه می کرد بعد آدرس را
می گفت چه می شد؟
سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم.
- سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم.
نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت:
- سلام خانم راننده
آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.
چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم.
راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟
خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند.
حواست به آرزوی بی بی باشد.
خندیدم وگفتم:
- چشم خیالت راحت
نرگس زیر لب زمزمه کرد
- خدایا خودم رابه تو سپرده ام.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو 💗
قسمت38
بعد از خرید ؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم.
بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه...
کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم.
نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد
- دنبال چیزی میگردم؟
-آره، دنبال خاطرات بچگی ام
- حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟
- بازی کردم خاطره ام دارم ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر هم سن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمی داد من با آنها بازی کنم.
- می دانم...
- از کجا؟
-از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف می کند که چه بازی هایی و چه آتیش هایی توی حیاط مسجد به پا می کردند.
باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟
ولی فکر نکنم!
- چرا؟؟
- آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد .
با خنده گفتم:
- اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد می کردند تا بازی کنم ولی من رد می کردم به قول بابام
دُردانه ی حاج بابا با هر کسی هم صحبت نمی شود.
نرگس به شوخی گفت:
- جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.
الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست.
با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم.
یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن،
دنبال همین بودم.
خدایا..
حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت39
بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم.
هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی.
لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود.
حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد.
بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم.
زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم.
موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود.
خداحافظی کردم و حرکت کردم
یک لحظه در آینه ی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند .
لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد.
برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم
دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت40
- سلام بر بی بی عزیزتر از جانم
بی بی همان طورکه به اطراف نگاه می کردگفت:
- سلام پس رها کجاست!؟
- هم خسته بود هم دیر وقت ؛ گفت باید برود من هم گفتم:
- به سلامت
حالا وقت برای مهمانی زیاد هست.
بی بی گفت:
- خدانگهدارش باشد.
رو کردم به عمو و گفتم:
- عموجان شما رها را یادتان هست؟
سید علی متعجب پرسید،
- چرا باید یادم باشد؟
خب گفت:
- زیاد تو حیاط مسجد بازی کرده!
با پدرش می آمد مسجد
ولی باباش اجازه نمی داده با پسرها بازی کند؟
من گفتم:
- فکر نکنم عموی من به دختر جماعت بها داده باشد!
گفت بپرس حتما یادشان هست
خودش که گفت ؛ تنها دختر کوچک آن موقع خودش بوده.!
- رها علوی... یادت نیست؟؟
به خاطر اینکه سوژه ای دست نرگس ندهم گفتم:
-من یادم نمی ماند ظهر نهار چه خورده ام حالا این خانم را یادم باشد!؟
بازی های تو حیاط مسجد را خوب یادم هست بگویم برایت؟؟
این را گفتم و به اتاقم رفتم
نرگس شروع کرد با صدای بلند از کارهای امروزشان تعریف کردن.
توی ذهنم مروری بر خاطرارت گذشته کردم
خوب یاد داشتم حاج آقا علوی دختر کوچکی را باخودش به مسجد می آورد چادر گل دار سفیدی را سرش می کرد ولی مطمعاَ بودم اسمش رهاخانم نبود.
پس ایشان نمی توانست باشد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
مداحی آنلاین - همه جا بروم - بنی فاطمه.mp3
2.83M
#شور ویژه #امام_زمان(عجل الله)
همه جا بروم به بهانهی تو
که مگر برسم در خانهی تو
💠حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
#سه_شنبه_های_جمکرانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان
نامتان آرامش قلب گرفتار من است.
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔😔😔🤲💚
یامَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ مِنَ الاَْشْیاءِ
اى که نامش دوا و ذکرش شفا است
اى که بنهد شفا را در هر چیزى که خواهد
ای مرهم دردهمه دردمندان
لباس عافیت برتن همه بیماران بپوشان
آمین یا رب العالمین
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما سرفراز
امین یا رب العالمین
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
بخوان #دعای فرج را دعا اثر دارد🍃🌷
دعا کبوترعشق استُ بال پر دارد🍃🌷
روز تان مهدوی🍃🌹
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
🌸اللهم لیَّن قَلبی لِولیِ اَمرِک
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
AUD-20220520-WA0289.
5.43M
دعای عظم البلاء🌹
💚میخوانم دعای فرج✅️
💚مولاجااااان بیا😭
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
💚🤲🖤🤲💚🤲🖤🤲💚✨️✨️
📌🖇برای دسترسی به اعمال قبل ازخواب،متن آبی راکلیک کنید⤵️
👈اعمال_قبل_از_خواب😴
🌹تقویم شیعه🌹
شمسی: چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۲ هجری شمسی
میلادی Wednesday20 December 2023
قمری: الأربعاء ۰۶ جمادیالثانی ١٤٤۵
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت امام موسی بن جعفر كاظم عليه السّلام
🔸حضرت امام علی بن موسی الرضا عليهما السّلام
🔸حضرت جواد الائمه؛ محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸حضرت امام هادي، علي بن محمد النقي عليهما السّلام
📿 اذکار روز:
👈صد مرتبه یا حى یا قیوم
👈۵۴۱مرتبه یا متعال بگوید تا عزت دائمی یابد.
🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ، خداوندا در آخر الزمان دین ما را حفظ کن
✅ وقایع روز:
🇮🇷روز تجلیل از شهید تندگویان
🗓روز شمار تاریخ:
💐⏳۰۵ روز مانده به سالروز میلاد حضرت مسیح علیه السلام
⬛️⏳۰۷ روز مانده به سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله عليها (روز تکریم مادران و همسران شهدا
💐⏳۱۴ روز مانده به سالروز تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (هشتم قبل هجرت ) روز زن
💐⏳۱۴ روز تا سالروز تولد حضرت امام خمینی رحمهالله علیه رهبر کبیر انقلاب (۱۳۲۰ه ش)
💐⏳۲۴ روز مانده به سالروز ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام(۵۷ه ق)
⬛️⏳۲۶ روز مانده به شهادت حضرت علی النقی الهادی علیه السلام (۲۵۴ه ق)
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#لبیک_یا_خامنه_ای
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon