عشاق الحسین محب الحسین.بنی فاطمه.mp3
7.75M
هر شب جمعه به یاد کربلاتم
🎙حاج سید مجید بنی فاطمه
🤲شب زیارتی امام حسین علیه السلام التماس دعا داریم از همه بزرگواران
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
سفر اولمیادته یانه؟!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت91
به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. هنوز درگیر لباسهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد از کیف ام که بیرون آوردم اسم عموی نرگس را دیدم...
در سفر مشهد نرگس شماره ی عمویش را به من داده بود و من با نام حاج آقا ثبت کرده بودم.
یعنی بامن چه کار داشت؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم و تماس را وصل کردم.
- الو بفرمایید
- سلام و علیکم خانم علوی
ای خدااا من چه جور جوابش را بدهم با این صدای لرزان
- بله بفرمایید
خیلی خونسرد و با آرامش سخن می گفت
مثل همیشه
مثل صدای گرمش موقع خواندن دعا
مثل صدای آرامی که زهرابانو خطاب ام کرد
شاید حس کرد من نشنیدم ولی شنیدم و دلم لرزید.
- خانم علوی امتیاز شما و خانم دیگری مساوی شده، قرار شد برای تعیین نفر اول و دوم قرعه کشی انجام دهیم
پس اگر برای شما امکان دارد امروز عصر به مسجد بیایید تا با حضور متقاضی دیگر قرعه کشی انجام شود.
درست وحسابی متوجه حرفهایش نمیشدم فقط گوش می کردم که گفتم:
- یعنی من برنده شدم!؟
- بله خانم علوی شما بدون هیچ غلطی به تمامی سوالات پاسخ صحیح دادید
یا زائر خانه ی خدا هستید یا
آقا امام حسین(ع)...
به شما تبریک می گویم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت92
خیلی شوکه شده بودم فکر می کردم مسابقه را خوب دادم نه دیگر تا این حد
با تعجب پرسیدم
- جدی می گویید؟
- بله خانم علوی
عصر حدود ساعت سه دفتر مسجد باشید.
التماس دعا
تشکر کردم و گوشی را قطع کردم.
شوک زده از اتاق بیرون رفتم، جلوی ملوک که روی مبل نشسته بود، نشستم و به ملوک گفتم:
- من برنده شدم...
خودش زنگ زد گفت...
عصر باید برم مسجد...
ملوک که چیزی از حرفهای من متوجه نشده بود لیوان آبی به دستم داد و پرسید
- خوبی زهرا؟!
چی شده؟
کمی از آب را خوردم و نفس راحتی کشیدم کامل برای ملوک تعریف کردم.
ملوک تبریک گفت و من را به بغل گرفت و میبوسید.
این اولین باری بود که مثل یک مادر واقعی من را درآغوشش غرق بوسه می کرد.
صدای زنگ گوشی ام آمد.
نرگس بود حتما خبر را شنیده بود.
تماس را وصل کردم
- الو نرگس
صدای گریه ی نرگس می آمد
- می دانستم بنده ی خوب خدایی...
خدا چه زیبا بین این همه تو را دست چین کرده،
زهرا جان از ته قلبم بهت تبریک میگم من را هم دعا کن.
این اولین باری بود که نرگس جدی صحبت میکرد. تشکر کردم که گفت:
من هم عصر به مسجد می آیم تا کنارت باشم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت93
عصر همراه ملوک به مسجد رفتم.
قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بودند. وارد دفتر مسجد شدیم مثل همیشه سید سرش را پایین انداخته بود و جواب سلام ما را داد.
طولی نکشید که خانمی حدود چهل ساله با همسرش آمدند.
بعد از آنها روحانی دیگری که سن بالایی داشت به همراه دوآقای دیگر وارد دفتر مسجد شدند و بعد از کمی صحبت قرعه کشی انجام شد.
اسم نفر اول، اسم خانمی بود که همراه همسرش آمده بود و قرعه ی سفر را که براشتند سفر کربلا برایش بیرون آمد.
نرگس نگاهم کردم وگفت حاج زهرا شدی...
گفتم: یعنی چی؟
- یعنی تو برای سفر حج اعزام میشوی تبریک میگم زهرا جان
بعد همه تبریک گفتند و التماس دعا...
آن خانم بعد از تکمیل فرم رفت.
من هم فرمم را کامل کردم وبه روحانی که سید استاد صدایش می کرد دادم.
نگاهی به فرم انداخت و گفت:
- شما مجرد هستید و سنتون هم کمتر از چهل و پنج سال است. کسی هم در کاروان محرم شما نیست.
اصلا متوجه نمیشدم چه ربطی بین صحبت هایش وجود دارد.
ملوک پرسید
- مشکل کجاست؟
- اینجاست که طبق قانون عربستان
زنان مجرد زیر چهل و پنج سال باید با محارم خود به سفر حج بروند واگر نه بر اساس قانون عربستان از این سفر محروم میشوند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت94
دلم گرفت.
آخر این چه قانونی بود.
وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم و از دفتر بیرون آمدم.
نرگس هم پشت سرم آمد.
- صبر کن زهرا حتما راه حلی هست.
- الان می خواهم بروم بعد صحبت می کنیم.
دست نرگس که روی گونه ام نشست متوجه شدم این اشک ها چه بی اختیار و بی پروا سرازیر شدند.
- باشه عزیزم بعد صحبت می کنیم برو به سلامت.
از اینکه نرگس درکم کرد خوشحال بودم. راهی شدم دلم می خواست تنها باشم ولی نه بهتر بود پیش حاج بابا می رفتم تا از وعده هایی که به دلم داده بودم و چه راحت بر باد رفتند می گفتم.
دوساعتی که با پدرم دردو دل کردم خیلی آرام تر شدم.
گوشی ام را چک کردم چند باری ملوک زنگ زده بود حتما خیلی نگران شده...
سریع با او تماس گرفتم.
با صدایی که از گریه گرفته بود گفتم:
- الو سلام
- سلام دخترم بهتری
-بله خوبم الان میام...
- من خانه ی بی بی هستم بیا اینجا
- باشه خدانگهدار...
حالا چرا خانه بی بی بود.
حتما چون من آمدم و تنها بوده به اصرار نرگس پیش بی بی رفته.
بلند شدم و راهی خانه ی بی بی
هم خسته بودم و هم کلافه ولی زیاد ناراحت نبودم راضی بودم به رضایت خدا...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت95
سید
بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمی تواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت
نرگس هم برای همدردی به دنبالش...
دفتر را سکوتی فرا گرفته بود
که استاد این سکوت را شکست
- ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب می کنیم برای...
نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود که ادامه داد
- عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید...
کسی چیزی نمی گفت
مادرخانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود.
روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد
- خبر با خودتون...
اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم واگر نه جایگزین کنیم.
بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم
- استاد ببخشید...
شخص مورد اعتمادتان کی هست؟
با لبخندی گفت:
- شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم.
یاعلی سید...
خدا نگهدارتون...
وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت:
- چه جوری بهش بگم...
- خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد
تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ مذهبیهایی که دشمن امام زمان علیه السلام هستن اما فکرش هم نمیکنند!
منبع : مبحث قرب به اهل بیت
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
.#قرار_شبانه💚
قرار شبانه مون یادمون نره 😍😍
خوندن سوره واقعه هر شب قبل از خواب ✅
قرار
وضو یادمون نره وقتی خواستیم بخوابیم☺️☺️☺️☺️☺️
همینطور که داری کارهای آخر شبت رو انجام میدی صوت رو بزار گوش بده 👌👌👌👌
#قرارشبانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینگونه دعای فرج بخوانید 🤲🏻
🔺رهبر معظم انقلاب
🖤🖤 قرار شبانه
💎 امشب با سوز دل دعای فرج را بخوان و ظهور را بخواه💎
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️
💠دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)💠
⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️
⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️
🌱بِحِقِّ زینبڪبرۍ سلاماللهعلیها
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
پادشاهی میخواست نخست وزیرش را
انتخاب کند از این رو چهار اندیشمند
بزرگ کشور فراخوانده شدند
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان
گفت: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق قفلی معمولی نیست
و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد
تا زمانی که آن جدول را حل نکنید
نخواهید توانست قفل را باز کنید
اگر بتوانید مسئله را حل کنید
میتوانید در را باز کنید و بیرون بیائید
پادشاه بیرون رفت و در را بست
سه تن از آن چهار مرد
بلافاصله شروع به کار کردند
اعدادی روی قفل نوشته شده بود
آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد
شروع به کار کردند
نفر چهارم فقط در گوشهای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است
او با چشمان بسته در گوشهای نشسته بود
و کاری نمیکرد
پس از مدتی او برخاست به طرف در رفت
در را هل داد در باز شد و بیرون رفت!!!
آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند
آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت
گفت: کار را بس کنید آزمون پایان یافته
و من نخست وزیرم را انتخاب کردم
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد
او فقط در گوشهای نشسته بود
او چگونه توانست مسئله را حل کند؟
مرد گفت: مسئلهای در کار نبود
من فقط نشستم و نخستین سؤال
و نکته اساسی این بود
که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟
لحظهای که این احساس را کردم
فقط در سکوت مراقبه کردم
کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم
که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی
خواهد پرسید این است که
آیا واقعأ مسألهای وجود دارد؟
چگونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر سعی کنی آن را حل کنی
تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت
پس من فقط رفتم که ببینم آیا در
واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است
پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود
در قفل نبود، قفل باز بود
من منتظر بودم که یکی از شما
پرسش واقعی را بپرسد
و شما شروع به حل آن کردید
در همین جا نکته را از دست دادید
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید
نمیتوانستید آن را حل کنید
این مرد میداند که چگونه
در یک موقعیت هشیار باشد
پرسش درست را او مطرح کرد
✧✾════✾✰✾════✾✧
🕊⃟🇮🇷 @mahdvioon •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️مواظب باشیم سقوط نکنیم!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
#شب_جمعه_کربلا
حسین جانم😭
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon