سخنرانی استاد راجی - 030715.mp3
22.2M
🔻حوادث منطقه
#وعده_صادق۳
#حجت_الاسلام_راجی
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا ایران آژیر خطر نداره ؟؟؟؟
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: راه تامین امنیت قدرت است. ایران قوی است که میتواند از خود دفاع کند. ۱۴۰۳/۸/۶
#ایران_قوی
#ایران
#ایران_همدل
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
✳️ مجموعه مبحث وظیفه منتظران بارگذاری شده 👇👇
وظیفه منتظران 1
وظیفه منتظران 2
وظیفه منتظران 3
وظیفه منتظران 4
وظیفه منتظران 5
وظیفه منتظران 6
وظیفه منتظران 7
وظیفه منتظران 8
ادامه دارد.....
🎙#ابراهیم_افشاری
#وظیفه_منتظران
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
۔(10).mp3
4.62M
مجموعه مبحث:#وظیفهمنتظران
#وظیفه ٩_منتظران
موضوع:هدیه اعمال مستحبی به امام
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🎙#ابراهیم_افشاری
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
هیچکس به من نگفت11.mp3
4.64M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_یازدهُم 1⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا سلام❤️
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت به وقت دلتنگی
یا امام رضا سلام ...
💎 قرار عاشقے #ساعت ۸💎
السلام_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا_ع
دستمبهرویسینهبرایارادتاست
اینبارگاهقدسامامڪرامتاست
فرقینمیڪندزڪجامیدهے سلام
اومیدهدجوابتورا،اصلنیتاست
⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️
🌺 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃
🔴 داستان واقعی از زبان شهید کافی
برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
حجت الاسلام شیخاحمدکافی فرمودند :
یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای آخرین پیامی که شهید شاهرخیفر قبل از شهادت فرستاد
شهید_محمد_مهدی_شاهرخی
پدافند ارتش
امنیت_اتفاقی_نیست
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
❤️رمان شماره : 138 ❤️
💜نام رمان : رابطه 💜
💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚
💙تعداد قسمت : 40 💙
🧡ژانر: مذهبی 🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه💖
قسمت اول
بر_اساس_واقعیت
مطب دکتر رایحه
جلسه مشاوره ی خانم سین/ الف
نگاهی به برگه هایی که پر کرده بود انداختم و نگاهی به ساعت هنوز یک ساعتی مانده بود تا مریم بیاید، به خانم امیری گفتم: به نفر بعدی بگید بیان داخل...
مضطرب خودش رو یه گوشه ی صندلی جمع کرده بود دستهاش رو گاهی به صورت می کشید و گاهی بهم گره میزد چند دقیقه ای با همین روال گذشت...
نگاهش کردم و گفتم: خوب بفرمایید شروع کنید من در خدمتم...
لبش رو گزید و گفت: از کجای بدبختیام بگم!
در حالی که خودکار دستم بود و برگه های جلوم رو بررسی میکردم مهربانانه نگاهش کردم و گفتم: خانمی اینجا شما خیلی کلی نوشتید دقیقا این مسئله از کی شروع شد؟ عزیزم باید دقیق توضیح بدید تا بتونم کمکتون کنم....
با شروعش من هم نکته هایی که شاید خودش هیچ وقت بهشون توجه نکرده اما مسئله های مهمی رو نشون میداد خلاصه وار روی کاغذ می نوشتم تا بهتر بتونم گرهی باز کنم...
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت: همه چی از یه دعوای به ظاهر ساده شروع شد یه دعوایی شبیه همه ی دعواها و بحث های زن و شوهری...
( پس میدونه دعوا های زن و شوهری همه جا هست و یه مسئله طبیعیه)
حدود یکسال پیش بود با دانیال بحثم شده بود!
مثل همیشه برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه از خونه زد بیرون...
(همسرش برای تموم کردن بحث از از محیط دعوا خارج میشه)
منم برای اینکه کمی اعصابم آروم بشه گوشی تلفن رو برداشتم و بی هدف داخل فضای مجازی می چرخیدم که یکدفعه پیامی داخل پی وی شخصیم توجهم رو جلب کرد!
( نمیدونه راهکارهای آرامش اعصاب چیه به همین علت بی هدف چرخیدن داخل فضای مجازی را ترجیح میده)
پیام را که باز کردم پروفایل فرستنده عکس گل رزی بود که نوشته بود: سلام چقدر عکس پرفایل شما زیباست این زیبایی از اندیشه ی زیبا شما حکایت می کند ستودنی هستید...
آخرش هم یه استیکر گل گذاشته بود...
(توجه به جزئیات و ظاهر فرستنده پیام)
حالم بد بود اما با خواندن این پیام بدتر شد با خودم گفتم: آره ستودنی هستم ولی کیه که قدر بدونه! ترجیح دادم جوابش را تنها با فرستادن یه استیکر گل جواب بدم اما ذهنم درگیر شده بود...
( بدتر شدن حال نشون میده توی موقعیت مقایسه قرار گرفته)
درگیر اینکه چطور کسی که مرا نمی شناسه و ندیده تنها با خوندن چند متن و دیدن چند عکس اینقدر جذاب منو توصیف می کنه اما کسی که سالها باهاش دارم زندگی میکنم قدر منو نمی دونه و وسط جر و بحث براش غیر قابل تحمل میشم و از خونه میزنه بیرون!
( مسئله رو وارونه دیده چون خودش ازعان میکنه کسی که نمی شناستش، شاید اگر بشناسه قضیه فرق کنه، فعل خوب ترک محیط همسرش رو به اشتباه غیر قابل تحمل بودن خودش برداشت کرده و دچار خطای شناختی شده)
چند روزی از این ماجرا گذشت...
من و دانیال به روال عادی زندگی برگشتیم مثل همه ی زندگی ها هرازگاهی سر یه مسئله بحثمون میشد و آخر سر هم بعد از چند ساعت همه چی به روال عادی بر می گشت...
(تاکید بر دانستن اینکه جر و بحث در همه ی زندگی ها هست)
اما چند وقتی بود که حال من عادی نبود پیام هایی که توی پی وی شخصیم می اومد حکایت از حال و روزی داشت که من آرزوش رو داشتم حال و روزی که اصلا شبیه این زندگی نبود! دنبال کسی بودم درکم کنه! کسی که خوبی های منو ببینه!
(کم کم دچار مقایسه و رویا پردازی شده بین فردی که باهاش زندگی میکنه با فردی که ندیده و تنها مکالماتی بینشون رد و بدل شده)
نفس عمیقی کشید و با همون استرس مدام با انگشت های دستش ور می رفت...
(حالت بدنی حکایت از استرس بالا داره)
ادامه داد نمی دونستم کیه! اوایل خیلی مختصر جوابش رو میدادم و تنها به تشکری بسنده میکردم اما انگار خوب بلد بود فقط خوبی ها رو ببینه و خوبتر از اون بیانشون کنه...
( تاکید بر نگاه یک بُعدی فردی و یک بُعدی رفتاری از چندین بُعد موجود، فقط خوب دیدن و فقط از خوبی ها گفتن)
گاهی با خودم می گفتم شاید یه آدم تنها مثل منه! شاید هم یه آدم بیکار که حوصله اش سر رفته! شایدم یه شیاد کلاه بردار! اما این آدم هیچ وقت حرف از تنهایی نمی زد! هیچ وقت درخواست پلیدی بیان نکرد!
(دادن احتمالات معقول خطر اما به سادگی توجیه کردنشون)
فقط و فقط از من می گفت! نه از خود من، که از تفکر من! چون ظاهری از من ندیده بود که آدم ظاهر بینی باشه! با این رفتارهاش بعد از گذشت یه مدت کم کم یه حسی شروع شد...
(نیاز به توجه داشته و دیده شدن نه فقط ظاهری)
یه حسی که اولش هیچ حرف شخصی رد و بدل نمیشد فقط حرف از خوبی ها بود تا اینکه کم کم از خودش گفت: از اینکه به من علاقمند شده!
نمیدونم چرا نگفتم که متاهلم شاید.... شاید... چون یه حسی درون خودم هم بوجود اومده بود....
(غلبه احساسات بر قدرت عقل و...)
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه💖
قسمت دوم
از یه طرف نگرانم بخاطر دانیال چون واقعا زندگیم بد نبود هر چند ایده آل نیست از یه طرف هم یه وابستگی بوجود اومده که نمیتونم رهاش کنم! بعد با بغض و مستاصل گفت: خانم دکتر بعضی وقتا به طلاق فکر می کنم بعضی وقتا هم به خودم میگم معلوم نیست آخر این رابطه چی میشه! من چکار باید کنم؟ دانیال شوهر ایده آلم نیست نمیگم بده، ولی خوب اونیم نیست که من می خوام بعد هم سکوت کرد...
(ایجا وابستگی کاذب، فکر کردن به گزینه های واقعی برای فردی مجازی، احساس ناراحتی از رابطه بوجود اومده، تردید داشتن بین انتخاب درست و انتخاب احساسی)
چند لحظه ای صبر کردم که مطمئن بشم حرفهاش تموم شده وقتش بود من شروع کنم بسم اللهی گفتم ومثل همیشه امید اولین تزریق بود اینکه نگران نباشید این مسئله کاملا قابل حله همین که اومدید مشاوره یعنی می خواهید تلاش کنید تا این مسئله حل بشه پس حالا که اولین قدم رو برداشتید همراه ما تا آخر این مسیر بیاید انشاالله درست میشه.
با همون استرس گفت: الان من باید چکار کنم؟ نمیشه که هر دو تاشونا دوست داشته باشم آخه احساس میکنم اینجوری نامردیه! قلب آدم باید فقط برای یکی باشه ولی من بین دو راهی گیر کردم، دو راهی عشق... بعد هم اشکش از گوشه ی چشمم جاری شد
همونطور که اشاره به دستمال کاغذی میکردم گفتم: آدم معمولا وقتی بین دو راهی قرار میگیره تنها راهش اینه که انتخاب کنه تا بتونه وارد یه مسیر بشه و از سردرگمی بیرون بیاد!
سرش رو آورد بالا و گفت: خوب من نمیتونم بین دانیال که چندین سال باهاش زندگی میکنم با مبین که یک سال با هم حرف میزنیم یکی رو انتخاب کنم اصلا به خاطر همین اومدم پیش شما...
لبخندی زدم و گفتم: خوب درست اومدید اما برای اینکه بتونید درست انتخاب کنید باید تمام کارهایی که میگم رو انجام بدید قبوله!
گفت: من واقعا از این وضعیت خسته ام سعی خودم رو میکنم ولی از الان نگران حذف شدن هر کدومشون هستم؟
نگاهش کردم و گفتم: ببینید این نگرانی شما الان طبیعیه اما مطمئن باشید وقتی با اطمینان و خیال راحت انتخاب درستی داشته باشید از اینکه وارد مسیر درست شدید نگران نخواهید بود.
برگه ای را به سمتش دادم و گفتم: حالا اولین قدم اینه که تا دفعه ی بعد این برگه را کامل برای من پر کنید حواستون باشه به همه ی رفتارها دقیق فکر کنید و بنویسید این برگه مثل یه ترازو به دوقسمت تقسیم شده هر کفه ی این ترازو بالاتر بره شناخت مسیر رو برای شما راحتتر میکنه.
یک قسمت شما باید هر خوبی یا بدی، با تاکید میگم دقت کنید هر چی که فکر می کنید خوبی یا بدی حساب میشه از یه تلفن زدن تا خرید خونه تا جمله ای که مثلا خانم چیزی نیاز نداری هم جز این قسمت می نویسید. یک طرف خوبی ها و بدی های همسرتون، طرف دیگه هم خوبی ها و بدی های فرد ناشناس مجازی.
با تعجب نگاهی به برگه کرد و نگاهی به من! بعد گفت: یعنی این برگه مشکل من رو حل میکنه؟! لبخندی زدم و گفتم: نه این برگه مشکلی رو حل نمیکنه اما میتونه در شناسایی مشکل خیلی بهمون کمک کنه! برای حل کردن یه مسئله اول باید مشکل رو پیدا کرد تا بعد براش بشه نسخه پیچید و حلش کرد.
با عجله گفت: خوب من همین الان بهتون میگم هر کدومشون چه ویژگی های خوب یا بدی دارن واقعا نیازی به این برگه نیستاااا!
نفس عمیقی کشیدم و با همون لبخند از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت تخته ی وایت برد، ماژیکی رو برداشتم و بعد یه محور روی تخته کشیدم که از عدد صفر تا صد روش نشون داده میشد ادامه دادم به نظر شما همسرتون از نظر بدی چه عددی روی این محور میگیره؟
نگاهم کرد و کمی ابروهاش بهم گره زد و گفت: شاید هشتاد و پنج!
جلوی عدد هشتاد و پنج علامتی زدم و بعد پرسیدم: به نظر شما بدترین آدم روی کره ی زمین کیه! متعجبانه گفت: بدترین آدم روی زمین شاید شمر!
گفتم: خوب چه عددی بهش میدی؟
گفت: خوب صد دیگه!
لبخندی زدم و روی محور عدد صد رو علامت زدم گفتم یعنی تفاوت همسر شما با شمر ملعون فقط پانزده امتیاز! یعنی آقا دانیال اینقدر بده!
خودشم خندش گرفت گفت: نه خدایش دیگه در این حدم نیست! دانیال رو بذارید شصت و پنج!
گفتم: خوب شما بعد از شمر به هیتلر از نظر بد بودن چه عددی میدی؟
گفت: هیتلر! نمیدونم شاید هشتاد یا نود...
گفتم: خوب یعنی آقا دانیال فقط بیست عدد از نظر بدی با هیتلری که بیش از چندین هزار آدم کشته تفاوت داره؟
لبهاش رو گزید و گفت: آخه نه! نه! به بدی هیتلرم نیست درسته یه عیبهایی داره اما این مدلی نیست آزار جمعی نداره! دانیال رو بذارید روی عدد چهل و پنج...
گفتم: ببینید تفاوت فکر کردن و نوشتن چقدر زیاده!!!
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه💖
قسمت سوم
سری تکون داد و گفت: درسته!
گفتم: پس برگه رو با دقت پر کنید چون خیلی اهمیت داره و نکته ی مهم اینکه اجازه ندی ذهنت متوقف بشه روی چند تا ویژگی کلی! هر چیزی که به نظرتون خوب یا بد هست رو با ریز جزئیات بنویسید!
از تمامجذابیت های ذهنی که هر کدومشون برات دارن و همینطور ویژگی های غیر قابل تحمل!
سعی کن از بارش فکری استفاده کنی...
نگاهم کرد و گفت: بارش فکری یعنی چی؟
گفتم: یعنی اینکه اجازه بدی هر چیزی که به ذهنت اومد رو بنویسی حتی چیزهای خنده دار یا حتی چیزهایی که فکر می کنی خیلی مهم نیستن و شاید مسخره به نظر بیان به این نوع نوشتن میگن بارش فکری یعنی برای ذهنت مانع درست نکنی که بعضی چیزها رو ننویسی!
این روش برای خیلی از مسائل زندگی کاربرد داره خیلی کمک کننده است تا انسان راحتتر مشکلش رو یا حتی گاهی راه حل رو شناسایی کنه!
بعد هم با توضیح دادن یک سری نکات از در اتاق رفت بیرون...
خانم امیری اومد داخل و گفت: خانم دکتر دوستتون ده دقیقه ای هست تشریف آوردن بگم بیان داخل؟
گفتم: آره حتما
مریم با دیدنم چادرش رو کمی جمع و جور کرد و خیلی مودب نشست روی صندلی، پاهاش رو جفت کرده بود، احساس کردم خیلی یه جوری نشسته!
گفتم: مریم چرا اینجوری نشستی؟! راحت باش!
نگاهم کرد و خیلی رسمی اما سوالی گفت: خانم دکتر مگه شما نشنیدین؟!
گفتم: چیو!!!
گفت: بزرگان ما میگن جلوی دو گروه هم مودب بشینید هم ذکر یا ستار العیوب از دهنتون نیفته!
متعجب داشتم نگاهش میکردم...
خیلی جدی ادامه داد: یکی جلوی عرفا چون چشم برزخی دارن و میدونن شما چکاره ای، یکی هم جلوی روانشناس ها چون از رفتارت می فهمن چکاره ای! دیگه منم جانب احتیاط رو پیش گرفتم رایحه خانم خصوصا اینکه داخل فضای مطب هم هستیم...
چشم هام رو ریز کردم و با خنده گفتم: دختره ی مجنون! ببین مریم تو هر کارم کنی هویتت فاش شده است خیلی خودت رو اذیت نکن!
لبخندی زد و گفت: چه خبر حالا خانم دکتر؟ اوضاع و احوالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر...
یکدفعه مریم گفت: یا خدااااااا عمق این تنفس حکایت از طوفان شدید در اعماق دل داره! چیزی شده رایحه؟
خندم گرفت و گفتم: تو هم روانشناس خوبی میشیاااا...
گفت: نفرمایید تاثیر همنشینی با دوستان مشاور هست وگرنه من همان خاکم که بودم...
گفتم: نگو اینجوری مریم....
چیز خاصی نیست حقیقتا این چند وقت خیلی نوع مراجعه کنندهام متفاوت شده همش حرف از فضای مجازیه، حرف از رابطه است ذهنم درگیر شده...
چشمهاش رو درشت کرد و با حالت دستش بهم اشاره کرد و گفت: پس بگو چرا مثل مرغابی پر کنده شدی! خانم دکتر زشته! شما دکتری! چرا به اصول مشاوره ای پایبند نیستی به قول خودت باید مرغابی باشی دیگه! وقتی میری زیر آب مشکلات مردم باید وقتی اومدی بیرون بخاطر پرهای چرب خیس نباشی!
بعد با خنده گفت : فکر کنم رایحه چربی پرهای ذهنت اومده پایین!
همینجوری که داشتم نگاهش میکردم!
گفتم: مریم خانم اول اینکه درسته اصل مرغابی یه اصل مهم در مشاوره است! اما عزیزم منم انسانم نمی تونم که واقعا مرغابی باشم بالاخره این همه تغییر در مراجعه کننده هام ذهنم رو مشغول کرده ، دنبال راهکارم یعنی واقعا نمیشه کاری کرد؟!
قیافه اش جدی شد و سرش رو با تاکید تکون داد گفت: آره متاسفانه درست میگی ولی به قول خودت نمیشه که نداریم! اصلا نظرت چیه یه حرکتی بزنیم یه کاری کنیم نمیدونم چی؟!
ولی خوب بهش فکر کنیم...
انگار یکدفعه چیزی در ذهنم جرقه زد و گفتم: آره مریم میشه! میشه یه کارایی کرد! فقط اینکه سه شنبه یه جلسه بذاریم بیشتر در این مورد فکر کنیم تا با یه برنامه ریزی دقیق بریم جلو...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه💖
قسمت چهارم
راستی مریم به ثریا هم بگو حتما برای جلسه بیاد
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: ثریا!!! مطمئنی؟؟!
سرم با تایید تکون دادم و گفتم: آره تجربه هاش حتما به درد میخوره...
مردد گفت: باشه بالاخره تو بهتر بچه ها رو میشناسی...
پس رایحه اگه قراره سه شنبه همدیگه رو ببینیم من دیگه مزاحمت نشم برم که تو هم به کارت برسی...
گفتم: بودی حالا یه چای، نسکافه ای در خدمت بودیم!
با لبخند بلند شد و گفت: انشاالله یه وقت دیگه! فقط مواظب پرهات باشیاااا، برای پرواز بهشون نیاز داری خانم دکتر!
لبخندی زدم و خداحافظی کردیم...
بعد از رفتن مریم سری به پرونده های هفته ی گذشته زدم تا دوباره بررسیشون کنم...
پرونده ۲۴/ب
سلام خانم دکتر من لیلا دختر ۱۷ ساله ام از ۱۵ سالگی وارد فضای مجازی شدم.و با پسرها دوست شدم اما تمام این دوستی ها بصورت مجازی بوده و تابحال از نزدیک پسری رو ملاقات نکردم چندبار خواستم دیگه ترک کنم این کارو اما نشد نتونستم...
درحال حاضر با پسری در ارتباطم.بازهم مجازی.اما مامانمم مدتیه تاکید به ازدواج کردن من دارن و…. مدام با حرف زدن راجع به ازدواج کردن من عذابم میدن چون من قبلا هم که با تعدادی جنس مخالف ارتباط داشتم و الان هم با یه نفر در رابطه ام.من دیگه نمی کشم دارم دیونه میشم! توی تمام این دوستی هامم عکسم رو برای طرف مقابل فرستادم…
توروخدا کمکم کنید. من چیکار کنم؟
همش نگرانم می ترسم آتیش اون دوستی های قبلیم دامن گیرم بشه؟؟
پرونده ۲۵/لام_ج
نفیسه متاهل ۳۴ ساله هستم که حدود یک ساله با یه اقای متاهل از طریق مجازی رابطه ی دوستی دارم
اوایل شاید برام شبیه یه شوخی و یا وقت گذرونی بود اما با گذشت زمان نسبت بهش احساس وابستگی پیدا کردم
کم کم رابطه ی ما از یه چت و رد و بدل کردن عکس فراتر رفت تا اینکه همدیگرو ملاقات کردیم
بعد از ملاقات دیگه وابستگی نبود من بهش دلبسته شدم...
هر روز با همسرم مقایسش میکردم و هر بار توی این قیاس اون برنده بود
تا جایی که از زندگیم سرد شدم...
الان چند روزه به خاطر حفظ زندگیم و همسرم و بچم تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم
تلگرام و واتساپ رو دلیت زدم و شماره هایی که ازش داشتم مسدود کردم
اما انگار یه حال شبیه دیوونگی و یا شاید افسردگی داره منو کلافه میکنه
پرخاشگر شدم و با کوچکترین اتفاقی شروع به داد و هوار میکنم!
اینقدر تو این مدت ازش محبت و خوبی دیدم که هر لحظه فکر کردن بهشون منو ترغیب میکنه برگردم سمتش اما از طرفی میخوام سر تصمیمم بمونم
لطفا راهنماییم کنین خانم دکتر توی شرایط خیلی بدی هستم...
پرونده۲۶/الف_ث
سلام مهسا دختری 20 ساله هستم حدود 4 ماهه که با آقایی دوست شدم از طریق اینستاگرام این آقا29سالشه اوایل منو خیلی دوستم داشت و زود زود دلتنگ من میشد و همیشه دوست داشت باهام حرف بزنه پیام بده و زنگ بزنه اما الان در حال حاضر مثل قبل نیست و میگه کارش زیاده شده و حتی واسه خودش وقت نداره البته من خودم سر یه موضوعی باهاش قطع ارتباط کردم و بعد از 13 روز دوباره خودم برگشتم و ایشون هم قبول کرد که باهم باشیم بعد از همین جدایی و برگشتن احساس میکنم که مثل قبل نیست و من مثل قبل جز اولویت هاش نیستم؟
به نظر شما یعنی اشتباه کردم!
پرونده۲۷/ش
سلام وقت بخیر ستایش17 ساله هستم که با پسری همسن خودم در فضای مجازی آشنا شدم که از استانی هست که با من کیلومتر ها فاصله داره اما میگه عاشقتم و دوست دارم منم دوستش دارم و حتی از خواستگاری اومدن هم صحبت میکنه قبل از من با دختری بوده و به قول خودش اون رابطه اشتباه بوده میگه تا 5 سال دیگه نمیتونه بیادخواستگاریم اما میگه هیچ موقع تنهات نمیزارم، من خودم اهل دوستی نبودم و الانم متعجبم که ارتباط مجازی برقرار کردم اما عاشق شدم و از خانواده کاملا حسااااس برخوردارم که کاملا مخالف دوستی هستن و اگه متوجه بشن گوشیم رو ازم میگیرن اما من واقعا دوسش دارم الان ترسم ازاینه که عشقش واقعی نباشه و من ضربه بدی بخورم
به نظرتون چیکار کنم؟
لطفا کمکم کنین از طرفی ترس نرسیدن رو دارم از طرف دیگه ترس رسیدن و ازدواج ناموفق رو دارم سردرگمم شدید خواهشا کمکم کنین....
نفس عمیقم رها میشه داخل فضای اتاق و با خودم میگم: مریم جان نیستی ببینی با این وضعیت پری هم برا آدم می مونه یا نه! هر چند که...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه💖
قسمت پنجم
هر چند که برای هر چیزی راه حلی هست...
داشتم فکر میکردم که چکار میشه کرد برای این وضعیت که خانم امیری در اتاق رو زد و اومد داخل گفت: ببخشید خانم دکتر خانمی اومدن نوبت هم از قبل نداشتن خیلی اصرار دارن شما رو ببینن، من گفتم نمیشه ولی همینجوری ایستادن چکار کنم؟!
نگاهی به پرونده های باز روی میزم کردم نگاهی به ساعت با اینکه معمولا اصلا چنین روالی نداشتم اما گفتم بگید فرم رو پر کنن اگر وقت شد بیان داخل اگر هم نه یه نوبت براشون رزرو کنید...
خانم امیری رفت بیرون و در رو بست. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که سر و صدای داخل سالن توجهم رو جلب کرد بلند شدم و در باز کردم خانم جوانی که به پهنای صورت اشک می ریخت داشت داد و بیداد میکرد که من همین الان باید با خانم دکتر صحبت کنم...
گفتم: خانم عزیز فرم رو پر کنید بعد بفرمایید داخل! اومد جلوی و با همون حالت مضطرب گفت: خانم دکتر خواهش میکنم اجازه بدید من براتون توضیح بدم بعد هر چی خواستید من می نویسم....
خانم امیری اومد جلوش ایستاد که بگه نمیشه که با اشاره ی دستم اجازه دادم بیاد داخل...
نشست روی صندلی مثل ابر بهار اشک می ریخت...
چند لحظه ای صبر کردم و گفتم: چی شما را اینقدر اذیت کرده...
با هق، هق گفت: خانم دکتر دخترم... دخترم... داره از دستم میره... تازه فهمیدم با یه پسر رابطه دارن البته به شکل چت نه چیز بیشتر!
خانم دکتر اسمش پسره یه مرده سی و سه ساله است و دختر بیچاره ی من فقط پانزده سالشه!
بعد دوباره هق هق گریه و با بغض ادامه داد: نمیدونم مردیکه ی ... چی بهش گفته که دخترم جلوم و ایستاده میگه اگه نذارید من باهاش ازدواج کنم خودم رو میکشم!
این چند روز چند جا مشاوره رفتم اما متاسفانه بعضی مشاوره ها به جای اینکه راه درست رو نشون بدن درست هولت میدن توی چاه! البته جسارت به شما نشه ولی فکر کنید به من میگن بذار با هم رابطه داشته باشن! دوره زمونه عوض شده سنتی فکر نکنید!
خانم دکتر من خودم یه آدم تحصیل کرده ام شوهرم تحصیل کرده است میدونیم دوره زمونه عوض شده ولی والله عقلم چیز خوبیه! یعنی ما دو دستی بچه مون رو بندازیم تو دهن شیر که زمونه عوض شده!
حالا اون نمیفهمه!
ما چی! ما که پدر و مادرشیم!
دارم دیونه میشم خانم دکتر...
گفتم: خوب کمی آروم باشید اصلا نگران نباشید انشاالله با صبر و راهکارهایی که میگم مشکلتون حل میشه...
چند تا سوال که باید جوابش رو بدونم تا بهتر بشه این گره رو باز کرد اول اینکه شروع این رابطه از کجا و از چه زمانی بوده؟
لبش رو گزید و سرش رو با حرص تکون داد و گفت: بهش قول داده بودیم شاگرد اول بشه براش گوشی موبایل بخریم بعد دستش رو زد روی دستش و گفت: کاش هیچ وقت شاگرد اول نمی شد... کاش دستم می شکست گوشی براش نمی خریدم که امروز اینطور گرفتار نشه...
میدونم شروع رابطشون از فضای مجازی بوده ولی اینکه دقیقا از کی نمیدونم؟ هر چند که سارا چند ماهی هست رفتارهاش عوض شده بود....
نگاهش کردم و گفتم: اینکه گوشی براش خریدید خودتون رو سرزنش نکنید ولی برای اینکه طرز استفاده صحیح و خطراتش رو بهش نگفتید قابل تامل! که در هر صورت الان باید کمکش کرد که دچار تجربه ی تلخی نشه و مهم ترین قسمت این کار هم با شخص شماست که مادرش هستید...
مستأصل گفت: بخدا بهش گفتم به هر زبونی که فکر کنید گفتم این کار عاقبت نداره آخرش از همین حالا معلومه!
گفتم: نه! این که من میگم به شما بستگی داره منظورم این نبود که بهش بگید آخرش چی میشه! چون مطمئن باشید دخترتون به اندازه ی شما هم شنیده که آخر این روابط چی میشه منتها چون ندیده و باور نداره فکر میکنه رابطه ی خودشون فرق میکنه!
اولین کار اینه که نسبت به شخص شما اعتماد پیدا کنه و برای این قضیه شما باید کمی صبوری و تحمل داشته باشید! با شرایط فعلی هم، راه حل اینه که به دخترتون با اطمینان بگید این فرد رو به عنوان خواستگار می پذیرید که بیاد خواستگاری...
با دست محکم زد به صورتش و گفت: خاک بر سرم مرد سی و سه ساله بیاد خواستگاری بچم!
گفتم: خانم محترم شما اجازه بدین من آخرش رو بگم! لبش رو گزید و گفت: ببخشید بفرمایید
ادامه دادم: طی مشاوره هایی که شخصا داشتم اگر شما درست عمل کنید و احساساتی نشید معمولا اینجوری دخترتون بهتون اعتماد میکنه. منتها وقتی به چنین افرادی گفته میشه بیاید خواستگاری چون اکثرا نیتشون از قبل مشخصه امکان نداره زیر بار برن و نهایتا به یه بهانه ای وقت می خرن...
نگاهم کرد و گفت: شانس من بیچاره باشه قبول میکنه بیاد خواستگاری اون موقع چی...
تازه اگه اینجوری بشه به باباش چی بگم...
نمیخوام بی حرمتی بشه...
من نگرانم! نگران...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷🪷