هدایت شده از سلمان ری
@salmanerey🇮🇷
۱۳۹۳
👤زُهري در شبی تاریک و سرد،
امام سجاد (ع) را دید که گندم و هیزم بر دوش گرفته و می رود.
به امام (ع) گفت:
پسر پیامبر! این چیست؟ به کجا می برید؟
🌴حضرت فرمود:
« من مسافرم. این توشه سفر من است. آن را می برم در جاي محفوظی بگذارم تا هنگام مسافرت #دست_خالی و بی توشه نباشم.»
👤زهری گفت:
این غلام من است. اجازه بفرمایید او این بار را بر دوش گیرد و هر جا
می خواهید، ببرد.
🌴امام فرمود:
«بگذار خودم بار خود را ببرم. تو راه خود را بگیر و برو! با من کاري نداشته باش!»
📆چند روز گذشت
و زهری بار دیگر امام سجاد (ع) را دید و به ایشان گفت:
من از آن سفري که آن شب درباره اش سخن گفتید،
اثري ندیدم!
امام فرمود:
« #سفر_آخرت_را_میگفتم.
براي آن آماده می شدم.
آمادگی براي #مرگ
با دوري از کارهای #حرام
و
#انجام_کار_خیر حاصل می شود.»🍃
📚 وسائل الشیعة , جلد۹ , صفحه۴۰۱