🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_4
_تو انگار فراموش کردی هیچ علاقه ای به ازدواج باهات نداشتم نه؟ فراموش کردی ۱۰ ۱۲ سال تفاوت سنیمون رو؟ فراموش کردی عوضی بود...
با درد گوشم برق از سرم پرید و حرفم نصفه موند، دستمو روی گونم گذاشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. اشک تو چشمام جمع شد. خدایا من با کی قرار بود ازدواج کنم؟
مطمئن بودم کبود میشه و حدااقل یه روز جاش میمونه شاید یه دلیل میشد برای فرار از ازدواج با این آدم
علی رضا : هی هیچی بهت نمیگم پررو میشی فکر کردی خبریه؟ بیچاره باید از خدات باشه اومدم گرفتمت
_نه زشتم، نه سن بالا، نه عیب و ایرادی دارم چرا باید از خدام باشه ها؟ چرا باید خوشحال باشم آدم نامردی ...
با تو گوشی دومی که خوردم کلا دهنم بسته شد. عوضی نامرد
علی رضا : دهنتو ببند تا بیشتر از این نرفتی رو مخم. دختره خر کی بهتر از من گیرت میاد ها؟ پول ندارم؟ قیافه ندارم؟ مذهبی و باب دل خانوادت نیستم؟ لیاقت نداری
دیگه جوابشو ندادم حرف زدن با این آدم مصادف بود با تو گوشی خوردن مجددم
هنوز محرمش هم نشده بودم دوتا تو گوشی خوردم معلوم نیست زنش بشم چه بلائی میخواد سرم بیاره
خدایا تو کمکم کن راهی پیش روم بزار...
بلاخره رسیدیم. چونکه صاحب اون آزمایشگاه دوست خانوادگیشون بود قرار شد یک ساعت بعد برگردیم و جواب آزمایش رو بگیریم.
بعد از خون دادن خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و اگر دستای نحس علی رضا نبود با مخ رو زمین فرود میومدم.
لجبازی نکردم و گذاشتم کمکم کنه. با کمکش از آزمایشگاه خارج شدیم و توی ماشین نشستم. اونم نشست و راه افتاد. سرم گیج بود چشامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که با صداش چشامو باز کردم
جلو یه کافه نگه داشته بود هه!!!
خودم پیاده شدم و نذاشتم کمکم کنه، وارد کافه شدیم و یه گوشه نشستیم. گارسون که اومد خودش سفارش صبحانه مخصوص کافه رو داد.
تا وقتی صبحانه برسه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد انگار اون هم مایل به صحبت کردن با من نبود و چقدر خوشحال بودم از این بابت
گارسون که اومد چند تا ظرف روی میز گذاشت
تموم که شد نگاهی به میز کردم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
♡
Tʜᴇʀᴇ ᴡɪʟʟ ʙᴇ sᴜɴɴʏ ᴅᴀʏs; Tᴏ ᴍᴀᴋᴇ ᴜᴘ ғᴏʀ ᴀʟʟ ʏᴏᴜʀ ᴅᴀʀᴋ ᴏɴᴇs
روزهاے آفتابے هم پیش رو هستن
براے جبران تمومـ روزهاے تیره و تاریڪت
♡
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_5
املت تک نفره، کره و مربا، نون تست گرم، دو لیوان آب پرتغال، یه پنیر کوچولو، نون سنگک داغ.
میز پر بود و من نمیدونستم از کدوم شروع کنم ولی املته بد چشمک میزد.
یه تیکه نون برداشتم و تا دستم بردم به سمت املت دستم با دست علی رضا برخورد کرد.
خواستم دستم رو عقب بکشم که نذاشت و دستمو گرفت.
با حرص نگاهش کردم که گفت :
_ببخشید زدمت حرفات خیلی خیلی بد و پر از کینه بود دست خودم نبود
بی حرف فقط نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و گفت :
_خوب بخور نوش جونت خانوم
بعد از زدن این حرف دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. صبحانه رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از تموم شدنش علی رضا رفت حساب کرد و اومد.
خواست دستم رو بگیره که عقب کشیدم و جلو تر از اون به سمت در کافه رفتم. خودشو بهم رسوند و گفت :
_آخه تابان چرا داری انقدر منو اذیت میکنی؟ تمام افرادی که اینجا کار میکنن منو میشناسن و میدونن تو داری خانومم میشی تروخدا مراعات کن
بی حرف از در کافه زدم بیرون و دستم رو روی دستگیره در ماشین گذاشتم.
اومد کنارم و خودشو کامل چسبوند بهم که سریع کشیدم عقب و فاصله گرفتم.
علی رضا : من دوستت دارم تو خوشگلی نازی ظریفی بی نهایت تو دل برو و تو چشمی ولی خیلی داری باهام بد تا میکنی مواظب باش همیشه انقدر خوب نیستم
بعد زدن این حرف به طرف صندلی راننده رفت که دهن کجی کردم.
علی رضا : تابان دارم میبینم نکن بچه جون
خخ اصلا برام مهم نبود. درو باز کرد نشستیم و به طرف آزمایشگاه روند. تا رسیدیم به آزمایشگاه یک ساعت و نیمی گذشته بود.
باهم پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم به طرف دوست علی رضا برای گرفتن جواب رفتیم.
جایی که آخرین امید من بود برا رهایی از این مرد دیوانه
به دوستش رسیدیم و علی رضا بعد یکم حرف متفرقه گفت :
_جواب آزمایش خون ما چی شد؟
چشم دوخته بودم به دهن دوستش و از خدا کمک میخواستم که با شنیدن صداش . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
➖⃟♥️••𝗧𝗛𝗘 𝗠𝗢𝗥𝗘 𝗜𝗡𝗗𝗜𝗙𝗙𝗘𝗥𝗘𝗡𝗧
ᴛʜᴇ ᴍᴏʀᴇ ɪɴᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ
ᴛʜᴇ ᴇᴀsɪᴇʀ ʏᴏᴜ ʟɪᴠᴇ
« کمتر اهمیت بدی، بهتر زندگی میکنی...! »
-
➖⃟♥️••𝗜 𝗦𝗘𝗘 𝗠𝗔𝗡𝗬
ɪ sᴇᴇ ᴍᴀɴʏ sᴛʀᴀɴɢᴇʀs ᴡʜᴏ ᴡᴇʀᴇ
ᴍʏ ғʀɪᴇɴᴅ..!
« غَریبه های زیادٓی میبینَم ك رِفیق ترینم بودَن! »
-
➖⃟♥️••𝗜 𝗣𝗥𝗘𝗙𝗘𝗥 𝗧𝗛𝗘 𝗙𝗨𝗧𝗨𝗥𝗘
ᴅʀᴇᴀᴍs ᴛᴏ ᴏʟᴅ sᴛᴏʀɪᴇs..!
من رویاهای آینده رو
به داستان های گذشته ترجیح میدم...!
-
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_6
_آقااااا مبارکه مبارکه علی رضا اولین شیرینی رو باید به من بدی که این خبر خوب رو بهت دادم!
با شنیدن صداش حس کردم زیر پاهام خالی شد و بعد نفهمیدم چی شد.
با سوزش دستم چشامو باز کردم و بعد از چند بار پلک زدن متوجه شدم توی درمانگاه هستیم.
علی رضا بالای سرم بود و پرستار سرم رو از دستم در آورده بود.
گنگ نگاهش کردم که خودش گفت :
_وسط آزمایشگاه یهو دست گرفتی به سرت و داشتی میوفتادی که گرفتمت، آوردمت درمانگاه دکتره گفت دو دلیل داره سرگیجه و بیهوش شدنت
_چی؟
علی رضا : تو که کم خون بودی چرا نگفتی؟ دختر خوب اگر می گفتی لااقل میبردمت یه جایی پیدا میکردم جیگر میگرفتم خدا رحم کرد چیزیت نشد
تعجب کردم از لحن نگران و سرزنش کننده اش. نه به دو ساعت پیش که دوبار زد تو گوشم و نه به الان که اینطور نگران بهم نگاه میکنه و حرف میزنه!
چرا حس میکنم اختلال روانی داره؟! عجبا
_دلیل دوم؟
علی رضا : دکتره گفت بهت شوک وارد شده حالا اینکه چه موضوعیه که اینطوری ریختی بهم نمیدونم و خودت باید بهم بگی
_عه جدی؟ میخوای بدونی؟ اگر بگم سیلی سوم رو نمیخورم؟
علی رضا دستم رو گرفت جون نداشتم دستمو در بیارم :
_من معذرت میخوام ببخشید خاااانوم دیگه تکرار نمیشه بهت قول میدم خوبه؟
_شوکه شدم چون تنها امیدم برای ازدواج نکردن باهات این بود که خونمون بهم نخوره شوکه شدم چون فهمیدم و با چشم دیدم آینده تباه شده ام رو!
بعد از زدن این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرون و روم رو کردم اونور. هیچ صدایی ازش نیومد هیچی.
چند دقیقه گذشت که پرستار اومد نسخه ای به علی رضا داد اونم بی هیچ حرفی رفت داروها رو گرفت و برگشت.
با کمک خودش از تخت پایین اومدم و تو ماشین نشستم. شروع کرد به رانندگی؛ تو راه قنادی ایستاد و دو جعبه بزرگ شیرینی خرید.
وقتی رسیدیم جلو در خونه با هم با جعبه شیرینی وارد خونه شدیم که صدای کل زدنای مامانم شد سوهان روحم.
بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و اجازه هیچ حرفی ندادم.
لباسامو در آوردم که صدای مامان اومد :
_باشه پسرم با پدرت هماهنگ میکنیم برای امشب که صیغه محرمیتی بینتون خونده بشه و همین امشب تاریخ مراسم عقد رو به امید خدا مشخص میکنیم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
#Bio
🦋 ⃟●━━─ ᴮᴱ ᵂᴴᴬᵀ ᵞᴼᵁ ᴬᴿᴱ ── ⇆
« همان باشید که هستید..! »
Empty message𖤐⃟♥️•• 𝙒𝙃𝙊 𝙆𝙉𝙊𝙒𝙎 𝙔𝙊𝙐𝙍 𝙒𝙊𝙍𝙏𝙃 𝙇𝙄𝙆𝙀 𝙈𝙀
ڪي مثلِ من قدرتو ميدونه !
⠀
⠀⠀⠀𝗘𝗡𝗘𝗠𝗜𝗘𝗦 𝗔𝗥𝗘 𝗠𝗢𝗥𝗘
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀ ʜᴏɴᴇsᴛ ᴛʜᴀɴ ғʀɪᴇɴᴅs..!⠀
« تو دُشمنامون صداقت بیشتره تا رفیقامون..! »
⠀