🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_5
املت تک نفره، کره و مربا، نون تست گرم، دو لیوان آب پرتغال، یه پنیر کوچولو، نون سنگک داغ.
میز پر بود و من نمیدونستم از کدوم شروع کنم ولی املته بد چشمک میزد.
یه تیکه نون برداشتم و تا دستم بردم به سمت املت دستم با دست علی رضا برخورد کرد.
خواستم دستم رو عقب بکشم که نذاشت و دستمو گرفت.
با حرص نگاهش کردم که گفت :
_ببخشید زدمت حرفات خیلی خیلی بد و پر از کینه بود دست خودم نبود
بی حرف فقط نگاهش کردم که دستم رو ول کرد و گفت :
_خوب بخور نوش جونت خانوم
بعد از زدن این حرف دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. صبحانه رو در سکوت مطلق خوردیم و بعد از تموم شدنش علی رضا رفت حساب کرد و اومد.
خواست دستم رو بگیره که عقب کشیدم و جلو تر از اون به سمت در کافه رفتم. خودشو بهم رسوند و گفت :
_آخه تابان چرا داری انقدر منو اذیت میکنی؟ تمام افرادی که اینجا کار میکنن منو میشناسن و میدونن تو داری خانومم میشی تروخدا مراعات کن
بی حرف از در کافه زدم بیرون و دستم رو روی دستگیره در ماشین گذاشتم.
اومد کنارم و خودشو کامل چسبوند بهم که سریع کشیدم عقب و فاصله گرفتم.
علی رضا : من دوستت دارم تو خوشگلی نازی ظریفی بی نهایت تو دل برو و تو چشمی ولی خیلی داری باهام بد تا میکنی مواظب باش همیشه انقدر خوب نیستم
بعد زدن این حرف به طرف صندلی راننده رفت که دهن کجی کردم.
علی رضا : تابان دارم میبینم نکن بچه جون
خخ اصلا برام مهم نبود. درو باز کرد نشستیم و به طرف آزمایشگاه روند. تا رسیدیم به آزمایشگاه یک ساعت و نیمی گذشته بود.
باهم پیاده شدیم و وارد آزمایشگاه شدیم به طرف دوست علی رضا برای گرفتن جواب رفتیم.
جایی که آخرین امید من بود برا رهایی از این مرد دیوانه
به دوستش رسیدیم و علی رضا بعد یکم حرف متفرقه گفت :
_جواب آزمایش خون ما چی شد؟
چشم دوخته بودم به دهن دوستش و از خدا کمک میخواستم که با شنیدن صداش . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸