زندگی ساختنی است، نه ماندنی، بمان برای ساختن، نساز برای ماندن💛
•@mahee_man
شاهین و شاخه بریده
پادشاهی دو شاهین کوچک بهعنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت: یکی از شاهینها تربیتشده و آمادهی شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آنیکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند؛ اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همهی مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند: اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم و شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
نتیجهی اخلاقی:
در زندگی هر یک از ما نیز باید کشاورزی بیاید و شاخهی زیر پایمان را قطع کند تا بفهمیم که بالی برای پرواز و ترقی و پیشرفت داریم.
..
ʙᴇ ʜᴀᴘᴘʏ, ᴇᴠᴇɴ ᴀʟʟ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ ᴀʀᴇ ɪɴ ғʀᴏɴᴛ ᴏғ ʏᴏᴜ.
خوشحال باش حتي اگه كل دنيا مقابلت باشن.
@mahee_man
Be like a sunflower; rise, shine and hold your head up!
مثل یه گل آفتاب گردون باش؛ بلند شو، بدرخش و سرتو بالا بگیر!
@mahee_man
𖤐⃟🕊•• 𝑫𝒐 𝒏𝒐𝒕 𝒍𝒆𝒕 𝒕𝒉𝒓𝒆𝒆 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔 𝒄𝒐𝒏𝒕𝒓𝒐𝒍 𝒚𝒐𝒖, 𝒎𝒐𝒏𝒆𝒚, 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒕𝒉𝒆 𝒑𝒂𝒔𝒕
هرگز اجازه نده سه چیز ڪنترلت ڪنه
پول ، آدم ها و گذشته . .
@mahee_man
If you want me in your life, prove it.
اگر منو تو زندگیت میخوای، ثابتش کن.
@mahee_man
سليمان و مورچه
روزي حضرت سليمان مورچهاي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاکهاي پايين کوه بود.
از او پرسيد: چرا اينهمه سختي را متحمل ميشوي؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او ميخواهم اين کوه را جابجا کنم.
حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نميتواني اين کار را انجام بدهي.
مورچه گفت: تمام سعيام را ميکنم.
حضرت سليمان که بسيار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدايي را شکر ميگويم که درراه عشق، پيامبري را به خدمت موري درميآورد.
.
•
𝓜𝔂 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝓲𝓼 𝓵𝓲𝓴𝓮 𝓭𝓮𝓪𝓽𝓱
𝓷𝓮𝓿𝓮𝓻 𝓱𝓪𝓹𝓹𝓮𝓷𝓼 𝓽𝔀𝓲𝓬𝓮◌💍◌
عشق من مثل مرگه
هیچوقت دوبار اتفاق نمیفته◌💛◌
•
@mahee_man
God is bigger than anything you will fave tomorrow.
خدا از هرچيزى كه فردا با آن روبرو خواهى شد بزرگتر است.
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_112
آترین عصبی تر از قبل داد زد :
تابان من دوست ندارم هیچ پسری بهت نزدیک بشه.
من دلم نمیخواد کسی بهت ضربه بزنه، نمیخوام اذیت بشی.
متاسفانه تو خیلی بچه ای و این حس های منو نمیتونی درک کنی.
شب خوش.
بعد از زدن این حرف با عصبانیت رفت به طرف اتاقش.
شوکه بودم.
از رفتارش و الکی عصبی شدنش.
نیاز به عصبی شدن و داد زدن نبود.
من خودم قصد داشتم امیر رو بذارم کنار اما این رفتار آترین!
رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
تو یه لحظه با این رفتارش تمام حس های خوب و حال خوبم رو پروند.
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم گریه نکنم.
در همین حین صدای ویبره گوشیم بلند شد.
نگاه کردم امیر بود.
صدامو صاف کردم و جواب دادم :
الو؟
امیر : سلام خانم خانما خوبی عزیزم؟
تولدت مبارک!
انشالله سال دیگه این موقع بیشتر از همیشه به آرزو و هدفات نزدیک شده باشی.
_ممنونم امیر جان.
بابت همه چیز ممنون واقعا سوپرایز شدم.
بی نهایت حالم خوب شد و ذوق کردم.
امیر : قابل شمارو نداره عزیزم.
بیشتر از اینا باید برات انجام میدادم.
خب خوبی؟
_نه بابا این حرفو نزن همه چیز عالی بود.
ممنون تو خوبی؟
امیر : تشکر، دلم یهو هواتو کرد گفتم زنگ بزنم جویای احوالت بشم و اینکه!
آترین چیزی نگفت؟
کمی من من کردم و به سختی گفتم :
خب ... راستش ... زیاد مهم نیست.
حقیقتا امیر چند وقتیه میخوام ببینمت باهات راجب یه موضوعی صحبت کنم ولی هر دفعه میبینمت نمیشه.
میخواستم اگر امکانش هست قرار بعدی یه جای خلوت و فقط خودمون دوتا باشیم.
امیر : موضوع چیه خانم؟
_باید رو در رو باهات صحبت کنم اینطوری نمیشه.
اگر امکانش باشه تا دو سه روز آینده اوکی کنی بریم بیرون.
امیر : یکم نگرانم کردی.
باشه عزیزم هر موقع بخوای میریم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𝗠𝗬 𝗠𝗔𝗗𝗡𝗘𝗦𝗦
ᴅᴏᴇs ɴᴏᴛ ʀᴇʟᴀᴛᴇ ᴛᴏ ᴏᴛʜᴇʀs...
دیوانِگے ما بِه ڪِسے رَبطے نَدارد . . .♡
@mahee_man
نه آن بٓاش ڪه از تو سیر شَوَند ،نَه آن بٰاش ڪهِ بَر تو شیر شوَند ..!!!👌
•@mahee_man
Write it on your heart that every day is the best day in the year.
در قلب خود بنویسید که هر روز بهترین روز سال است.
@mahee_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه بی نظیر
🌸ان شاءالله امروز
🌷دسته دسته خوشبختی
🌸سبد سبد سلامتی
🌷قطار قطار خیرو برکت
🌸و نفس نفس
🌷عطر و یاد خدا
🌸در زندگیتون جاری باشه
🌷و زیباترین روز و بهترین
🌸ساعتها روپیش رو داشته باشید
🅿️
@mahee_man
مرد نجار و خواب شبانه
پادشاهي نجاري را محکومبه مرگ کرد. وقتي او باخبر شد آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت: اي نجار مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار.
کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. بيدار نشد تا وقتيکه صداي در توسط سربازان را شنيد. چهرهاش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم.
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو ميخواهيم تابوتي برايش بسازي.
چهرهي نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت.
همسرش لبخندي زد و گفت: اي نجار مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي (گشايش) بسيارند.
نتيجهي اخلاقي:
فکر زيادي بنده را خسته ميکند، درحاليکه خداوند تبارکوتعالي مالک و تدبير کنندهي کارهاست.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_113
_خب پس، فردا ساعت ۷ عصر کافه ... میبینمت.
امیر : خودت میخوای بیای یعنی؟
نیام دنبالت؟
_نه خودم میام، میبینمت فعلا.
خدافظی کرد و گوشیو قطع کردم.
فردا باید این رابطه رو تموم میکردم.
یا تبدیل بشه به رفاقت یا کلا همه چیز تموم.
داد زدن و عصبی شدن آترین رو که یادم اومد دوباره اشک توی چشمام جمع شد.
سعی کردم بها ندم و موفق هم شدم.
چشمامو بستم و خوابم برد.
توی کافه نشسته بودم، تقریبا ۵ دقیقه زودتر اومده بودم.
امیر خیلی آن تایم بود و مطمئن بودم راس ساعت ۷ میرسه.
به ساعت نگاه کردم یک دقیقه به ۷ بود.
چشممو به در ورودی دوختم که در باز شد و امیر اومد داخل.
کمی چشم چرخوند، با بالا بردن دستم بلاخره منو دید.
با قدم های بلند و صاف اومد به طرفم.
این بشر زیادی جذاب بود.
ولی!
همین که رسید بلند شدم و سلام علیک کردیم.
هر دو باهم نشستیم.
چند دقیقه بعد گارسون اومد سفارشمون رو گرفت.
امیر داشت از هر دری حرف میزد و من با کمال میل گوش میکردم.
سفارشامون که اومو امیر حرفاشو تموم کرد و اشاره کرد بخورم.
کمی از شیکمو خوردم و زل زدم به امیر.
بلاخره لب باز کردم و گفتم :
امیر جان باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم!
امیر : جانم عزیزم؟ برای همین اینجا هستم که هر چیزی دوست داری رو بگی!
بدون هیچ تعارف و مشکلی.
_خب راستش، میدونی!
من کلا یه نفرو تو این دنیا دارم، اونم همه کس و کارمه و یه جورایی میشه گفت نباشه نیستم.
شده مادرم، پدرم، برادرم، رفیقم و و و ...
اگر این فرد نباشه من نابود میشم.
کسیه که منو به اینجا رسوند و باعث شد از یه ازدواج اجباری با آدمی که دم از دین و ایمان میزد راحت شم.
باعث شد بدبخت تر از اونی که بودم نشم و . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
اونی که دوستت داره ثابت میکنه.
با رفتارش نشون میده چقد دوستت داره..
میخندونتت..
واسه بودن با تو بهونه نمیاره..
همیشه واست وقت داره.
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند.
مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد.
برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند.
اما مرد شیاد نپذیرفت.
بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از این ها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
شرح حکایت:
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم.
همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان، فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.
.
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_114
_من از خونه ام، شهرم، کشورم فرار کردم.
کلی درس خوندم و به خودم سختی دادم تا بتونم یه درصد از لطف آترین رو با خوشحال کردنش جبران کنم.
دلم نمیخواد این آدم رو از دست بدم یا اینکه ناراحتش کنم.
امیر رابطه ما امروز، اینجا تموم میشه.
من اصلا وقت ندارم که بخوام تو یا رابطه باشم.
انقدر درس دارم و سرم شلوغه که به رابطه و دوست داشتن نمیرسم.
به خصوص که دارم دنبال کار هم میگردم.
بلاخره تموم شد.
یه نفس حرف زده بودم و حس میکردم نفس ندارم.
از گارسون درخواست آب کردم.
آب رو که آورد سر کشیدم و با نفسی تازه به امیر نگاه کردم.
امیر : من نمیتونم مجبورت کنم تو این رابطه بمونی،
نمیتونم مجبورت کنم با من باشی فقط!
امیدوارم در آینده پشیمون نشی چون من بیشتر از یه بار به طرف فرصت نمیدم.
چیزی نگفتم که ادامه داد :
سریع بخور بریم که کلی کار دارم خونه.
،
فکرشو نمیکردم امیر به همین راحتی کنار بیاد و بیخیال شه.
خوشحال بودم.
سریع خوردنیمو تموم کردم و باهم بلند شدیم.
امیر حساب کرد و از کافه خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به خونه هیچ کدوم کلامی به زبون نیاوردیم.
وقتی رسیدیم چرخیدم طرفش و گفتم :
بابت همه چیز ازت ممنونم.
این مدت که با تو بودم هر دفعه باهات صحبت کردم یا اومدم بیرون از ته دل خندیدم.
کنارت حالم خیلی خوب بود و هست.
امیدوارم منو ببخشی و با کسی اوکی بشی که خیلی خیلی دوست داشته باشه.
بازم ممنونم.
موفق باشی!
دستمو روی دستگیره گذاشتم که درو باز کنم نذاشت و منو کشید طرف خودش.
توی بغلش نگهم داشت.
حرفی نمیتونستم بزنم، گذاشتم شب آخر حدااقل چیزی به دلش نمونه.
از توی بغلش که درم آورد . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
𖤐⃟🤍••Appreciate those who don't give up on you
قدر دان ڪساني باش ڪه هرگز تو را ترک نڪردند
@mahee_man
و در پس تمام سختی ها خدایی هست که در آسانی ها فراموشش کرده ایم♥️🕊
•@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_115
زل زد توی چشمام.
خجالت کشیدم خواستم سرمو بندازم پایین
فقط چشمامو بستم.
دوباره نگاهی به چشمام انداخت و گفت :
میتونی همه جوره روی من حساب کنی تابان.
قول میدم هواتو داشته باشم و مواظب باشم.
فقط موفق و خوشبخت شو عزیزم!
برو به سلامت.
خدافظی کردم و با حال خوب از ماشین پیاده شدم.
حالم خیلی خیلی خوب بود.
اینکه انقدر راحت کنار اومد و بهم گفت هوامو داره حالمو خوب کرد.
درو باز کردم و رفتم توی خونه.
چراغا خاموش بود و نشون میداد آترین خونه نیست.
کارامو کردم و وسایل فردا دانشگاه رو جمع کردم.
ساعتای ۹ بود که زنگ زدم به آترین.
وقتی جواب نداد حس بدی پیدا کردم.
دیر شده بود و هنوز برنگشته بود، تلفن عم جواب نداد.
نگران شدم و دوباره و سه باره تماس گرفتم ولی جواب نداد.
سعی کردم خودمو سرگرم کنم ولی نشد.
سریع زنگ زدم به فلور و خواستم تا از مری و مایکل سراغ آترین رو بگیره.
۵ دقیقه بعد از تماسم با فلور، زنگ زد و گفت :
نگران نباش تابان، آترین و مری باهم بیرونن!
حس کردم کل خونه روی سرم آوار شد.
نذاشتم فلور بفهمه و خدافظی کردم.
بیرون رفتن آترین با مری، جواب نداد تلفن، اینا یعنی چی؟
من رفتم با امیر کات کردم به خاطر آترین اونوقت اون،
با مری رفته بیرون و جوابمو نمیده!
حسابی حرصی بودم.
با حرص و ناراحتی مسواک زدم و رفتم بالا.
انقدر روی تخت تکون خوردم، این پهلو اون پهلو شدم،
تا بلاخره!
خوابم برد.
یک هفته از جدایی من و امیر و ماجرای آترین میگذشت.
تو این یک هفته اصلا و اصلا یه آترین محل نذاشتم.
صبح میرفتم دانشگاه و عصر دنبال کار می گشتم.
دلم نمیخواست دیگه سربار آترین باشم یا خرجیمو بده.
کار مرتبط با رشته ام میخواستم و متاسفانه هنوز پیدا نکرده بودم.
اکثرا میگفتن این چندتا کتاب رو تموم کن و بیا . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
➰ #ترجمه
مردی که عاشقت باشه،
هرگز دست از جنگیدن برای تو برنمیداره!
@mahee_man
We live in a generation where people ignore each other, to get each other's attention.
تو نسلی زندگی میکنیم که آدما برای جلب توجه یکدیگر، همدیگهرو نادیده میگیرن.
@mahee_man
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_116
تصمیم گرفتم به شغل که حتی مرتبط به کارم هم نبود داشته باشم.
در حدی که یه حقوق ماهانه داشته باشم و بتونم هر چیزی دلم میخواد برای خودم بخرم.
دلم میخواست کارتی که آترین بهم داده رو بهش پس بدم و وقتی ازم می پرسه چرا؟
با غرور بگم مرسی خودم دارم!
ولی!
حالا حالاها چنین اتفاقی نمیافتاد.
تو این یه هفته آترین بعد از دیدن یکی دوبار کم محل کردنش دیگه اصلا سراغم نیومد.
حتی پیگیر نشد دلیل رفتار و حال بدم رو بدونه.
منم سعی کردم راجبش بی اهمیت بشم و انگار موفق بودم.
سه تا کار مناسب پیدا کردم و زنگ زدم.
یکیشون که وقتی شرایطم رو شنید کلا نپذیرفت.
یکی دیگه گفت بیا برای مصاحبه و آخری که کار توی یه مغازه بود وقتی فهمید دانشجو هستم گفت مناسب این کار نیستم و حتی دنبال چنین کاری نگردم.
اون که قرار شد برم مصاحبه یه کافه نزدیکای خودمون بود.
سالندار کم داشت و قرار بود برم مصاحبه که ببینه به درد سالندار بودن میخورم یا نه.
ساعت ۶ بود که برگشتم خونه.
هول هولکی لباسامو عوض کردم و آماده شدم.
سریع تاکسی گرفتم و رفتم به طرف اون کافه.
راس ساعت ۶:۳۰ که تایم داده بود رسیدم.
وارد شدم.
یه کافه بی نهایت دنج و جذاب،
نه خلوت نه شلوغ!
افرادی که توی کافه بودن از ظاهر و تیپاشون معلوم بود یکی از اون یکی پولدار تر هستن.
با راهنمایی یکی از کارکنا وارد دفتر مدیر شدم.
درو بستم و بعد از سلام کردن با اشاره دستش روی صندلی نشستم.
اسم و سن و مقطع تحصیلمو پرسید.
راجب خانواده ام که پرسید فقط به یه جمله بسنده کردم :
خانواده ام ایرانن و اینجا با یه هم خونه زندگی میکنم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸