🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_102
بی هیچ حرفی بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای بقیه رفتم بالا.
وارد اتاق شدم.
شوکه بودم. امیر چطور تونست جلوی ابن همه آدم منو ببوسه؟
اونم آدمهایی که نمیدونن چیزی بین ما هست!
عصبی لباس و کفش رو در آوردم.
ست نقره ام رو هم انداختم رو میز.
حوله برداشتم و خودمو پرت کردم تو حموم.
انقدر حرصی بودم که فقط دلم میخواست یه جوری این حرصو خالی کنم.
حرصمو با شامپو زدن به موهام و لیف کشیدن به بدنم خالی کردم.
نزدیک یک ساعت توی حموم بودم.
وقتی که حس کردم تمیز شدم و دیگه حرصی نمونده!
خودمو شستم و با پیچیدن حوله دور خودم از حموم خارج شدم.
وارد اتاق شدم. سریع بدنمو خشک کردم و لباس تو خونه ای پوشیدم.
آب موهامو با حوله گرفتم و تند تند شروع به شونه کردن شدم.
موهام که صاف شد در حد ۵ دقیقه سشوار گرفتم روش.
از خودم و قیافه ام که راضی شدم،
رفتم روی تخت و بدون اینکه به چیزی فکر کنم یا کاری بکنم،
چشمامو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
یک هفته از مهمونی گذشت.
تو این یک هفته با امیر آشتی کردم، و آترین علاوه بر انجام کار های خودش دنبال کارهای دانشگاه من بود.
یه بار هم به مامان زنگ زدم و بهش این خبر خوب رو دادم.
فقط نگفتم کدوم دانشگاه و چجوری!
خیلی خوشحال شد و ذوق کرد.
میگفت دخترم به جاهای خوبی رسیده.
میگفت میتونه حالا تو روی همه بایسته و بگه اگر دخترم از دست شما فرار کرد الان بهترین خونه و زندگی داره.
امروز قرار بود آترین منو ببره دانشگاه تا چند تا کارهای باقی مونده و امضا هایی که باید بزنم رو انجام بدم.
قبل رفتن به امیر خبر دادم و بعد پوشیدن لباس مناسب،
منتظر آترین شدم.
آترین که تک بوق زد از در خارج شدم و بعد از قفل کردن در به طرف ماشین رفتم . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸