🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_103
سوار شدم و آترین به طرف دانشگاه روند.
تقریبا تا ظهر گیر دانشگاه و آخرین کارا بودیم.
وقتی ثبت نام شدم و بهم تبریک گفتن،
نفس عمیقی کشیدم و همونجا روی صندلی ولو شدم.
یکم که جون گرفتم همراه آترین از دانشگاه خارج شدیم.
رفتیم رستوران و ناهار خوردیم.
بعد از ناهار با تلفن عمومی به مامان زنگ زدم و بهش اطلاع دادم.
کلی خوش حال شد و انرژی خوبشو به منم منتقل کرد.
با آترین برگشتیم خونه.
انقدر خسته بودیم که بی هیچ حرفی هر کدوم وارد اتاقمون شدیم و خوابیدیم.
از خواب که بیدار شدم هوا تاریک بود.
به گوشیم نگاه کردم.
امیر زنگ زده بود.
بهش زنگ زدم و بعد از حرف زدن و گفتن ماجرا قطع کردم.
دوش گرفتم و با پوشیدن لباس مناسب و خشک کردن موهام از اتاق خارج شدم.
رفتم پایین، هر چی آترین رو صدا زدم نبود.
احتمالا رفته استدیو.
شام درست کردم و به آترین زنگ زدم.
آترین : جانم تابان؟
_سلام خوبی؟ کی برمیگردی؟
شام درست کردم.
آترین : تابان خیلی گیرم.
شامتو بخور برا منم بزار.
برگشتم میخورم.
_بزارم توی یخچال یا روی گاز؟
آترین : نه بزار رو گاز ولی معلوم نیست کی برگردم.
باشه ای گفتم و خدافظی کردم.
شامم رو خوردم و بعد از زدن مسواک رفتم بالا.
کمی با گوشی بازی کردم و آهنگ گوش کردم.
روی تخت این پهلو و اون پهلو شدم.
بیتابانه منتظر روزی بودم که دانشگاه باز میشد.
با رفتن به دانشگاه زندگی از این رو به اون رو میشد.
با فکر به دانشگاه خوابم رفت . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸