eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 سوار شدم و آترین به طرف دانشگاه روند. تقریبا تا ظهر گیر دانشگاه و آخرین کارا بودیم. وقتی ثبت نام شدم و بهم تبریک گفتن، نفس عمیقی کشیدم و همونجا روی صندلی ولو شدم. یکم که جون گرفتم همراه آترین از دانشگاه خارج شدیم. رفتیم رستوران و ناهار خوردیم. بعد از ناهار با تلفن عمومی به مامان زنگ زدم و بهش اطلاع دادم. کلی خوش حال شد و انرژی خوبشو به منم منتقل کرد. با آترین برگشتیم خونه. انقدر خسته بودیم که بی هیچ حرفی هر کدوم وارد اتاقمون شدیم و خوابیدیم. از خواب که بیدار شدم هوا تاریک بود. به گوشیم‌ نگاه کردم. امیر زنگ زده بود. بهش زنگ زدم و بعد از حرف زدن و گفتن ماجرا قطع کردم. دوش گرفتم و با پوشیدن لباس مناسب و خشک کردن موهام از اتاق خارج شدم. رفتم پایین، هر چی آترین رو صدا زدم نبود. احتمالا رفته استدیو. شام درست کردم و به آترین زنگ زدم. آترین : جانم تابان؟ _سلام خوبی؟ کی برمیگردی؟ شام درست کردم. آترین : تابان خیلی گیرم. شامتو بخور برا منم بزار. برگشتم میخورم. _بزارم توی یخچال یا روی گاز؟ آترین : نه بزار رو گاز ولی معلوم نیست کی برگردم. باشه ای گفتم و خدافظی کردم. شامم رو خوردم و بعد از زدن مسواک رفتم بالا. کمی با گوشی بازی کردم و آهنگ گوش کردم. روی تخت این پهلو و اون پهلو شدم. بیتابانه منتظر روزی بودم که دانشگاه باز میشد. با رفتن به دانشگاه زندگی از این رو به اون رو میشد. با فکر به دانشگاه خوابم رفت . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸