eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.8هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 یک ماه به سرعت برق و باد گذشت. تو این یک ماه به حدی درگیر درس و دانشگاه شده بودم که همه چیز یادم رفته بود. فراموش کردم تنهام. فراموش کردم خانواده ای ندارم. فراموش کردم تنها کسی که کنارمه بعد از خدا، آترینه‌. فراموش کردم غصه و ناراحتی دارم. جز دو بار نتونستم امیر رو ببینم. اوایل دانشگاه بود و هنوز عادت نکرده بودم. آترین هم درگیر آلبوم جدید بود و زیاد کاری به کار هم نداشتیم. فردا تعطیل بود و با امیر قرار داشتم. قبل از خواب به آترین گفتم میخوام برم بیرون و معلوم نیست تا چه ساعتی برمیگردم. انقدری اعتمادش نسبت بهم زیاد شده بود که نگفت ساعت ۸ و ۹ خونه باش. فقط گفت مواظب خودت باش و تا دیر وقت بیرون نمون. حتی نپرسید با کی میری، کجا میری! ساعت ۶ عصر با امیر قرار داشتم. بهم آدرس یه کافه داد و گفت نمیتونه بیاد دنبالم. رفتم حموم و کارام رو کردم. تیپ فردامو آماده کردم و وقتی از همه چیز خیالم راحت شد، بدون هیچ فکر و خیالی خوابیدم. تو عالم خواب بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. به سختی دستمو حرکت دادم و بدون باز کردن چشمم گوشی رو پیدا کردم. وصل کردم و منتظر شدم تا فرد پشت خط صحبت کنه. با شنیدن الو گفتن امیر از جا پریدم. _الو؟ امیر : سلام خانم خوبی؟ خواب بودی عزیزم؟ _سلام امیر جان ممنون تو خوبی؟ نه نه بیدارم! جانم چیزی شده؟ امیر : نه گلم زنگ زدم بهت بگم فلور میاد دنبالت. _فلور؟ برای چی؟ مگه قراره اونم باشه؟ امیر : آره عزیزم چون میدونم خیلی باهاش صمیمی شدی حدس زدم از اینکه باهامون باشه خوشحال میشی. دوست نداری؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸