🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
#پارت_105
یک ماه به سرعت برق و باد گذشت.
تو این یک ماه به حدی درگیر درس و دانشگاه شده بودم که همه چیز یادم رفته بود.
فراموش کردم تنهام.
فراموش کردم خانواده ای ندارم.
فراموش کردم تنها کسی که کنارمه بعد از خدا، آترینه.
فراموش کردم غصه و ناراحتی دارم.
جز دو بار نتونستم امیر رو ببینم.
اوایل دانشگاه بود و هنوز عادت نکرده بودم.
آترین هم درگیر آلبوم جدید بود و زیاد کاری به کار هم نداشتیم.
فردا تعطیل بود و با امیر قرار داشتم.
قبل از خواب به آترین گفتم میخوام برم بیرون و معلوم نیست تا چه ساعتی برمیگردم.
انقدری اعتمادش نسبت بهم زیاد شده بود که نگفت ساعت ۸ و ۹ خونه باش.
فقط گفت مواظب خودت باش و تا دیر وقت بیرون نمون.
حتی نپرسید با کی میری، کجا میری!
ساعت ۶ عصر با امیر قرار داشتم.
بهم آدرس یه کافه داد و گفت نمیتونه بیاد دنبالم.
رفتم حموم و کارام رو کردم.
تیپ فردامو آماده کردم و وقتی از همه چیز خیالم راحت شد،
بدون هیچ فکر و خیالی خوابیدم.
تو عالم خواب بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
به سختی دستمو حرکت دادم و بدون باز کردن چشمم گوشی رو پیدا کردم.
وصل کردم و منتظر شدم تا فرد پشت خط صحبت کنه.
با شنیدن الو گفتن امیر از جا پریدم.
_الو؟
امیر : سلام خانم خوبی؟
خواب بودی عزیزم؟
_سلام امیر جان ممنون تو خوبی؟
نه نه بیدارم! جانم چیزی شده؟
امیر : نه گلم زنگ زدم بهت بگم فلور میاد دنبالت.
_فلور؟ برای چی؟ مگه قراره اونم باشه؟
امیر : آره عزیزم چون میدونم خیلی باهاش صمیمی شدی حدس زدم از اینکه باهامون باشه خوشحال میشی.
دوست نداری؟ . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸