eitaa logo
♡ مـــاهِ مــن ♡
3.7هزار دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
4 فایل
♡﷽♡ جانِ من است او، هی مزنیدش....♥️ آنِ من است او، هی مبریدش....♥️ جمعه ها پارت نداریم💥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 هول شده گفتم : نه نه، اتفاقا خوشحال شدم‌. پس من با فلور بهت میپیوندم. خدافظی کردیم و وقتی قطع کردیم با حرص گوشی رو پرت کردم. از جا بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۲ بود و اصلا عجیب نبود انقدر خوابیدنم. این مدت تایم استراحت و خواب زیادی نداشتم. میخواستم امروز به امیر راجب حسم بگم ولی با اومدن فلور نمیشه. از اتاق خارج شدم و رفتم پایین که دیدم ظرف غذا روی میزه. خوشحال دست و صورتم رو شستم و شروع به خوردن ناهار کردم. بعد از خوردن، ظرف پلاستیکی رو انداختم توی سطل و بعد از مرتب کردن آشپزخونه رفتم بالا. دوش کوتاهی گرفتم و بعد از حموم شروع کردم به آماده شدن. بلوز تنگ قرمز رنگی پوشیدم و گردنبند خود بلوز رو که به رنگ طلایی بود توی گردنم انداختم. شلوار لی ۸۰ دودی رنگم رو پام کردم. پابند طرح پروانه دور پای راستم بستم و بعد از مطمئن شدن از آرایش و تیپم، به ساعت نگاه کردم. ساعت ۵ بود و قرار بود ۵:۱۵ فلور بیاد دنبالم. کفش دودی رنگم رو پام کردم و کیف ستش رو توی دستم گرفتم. بعد از برداشتن تمام وسایل مورد نیازم، ساعت و گوشواره و انگشتر رو بستم. از اتاق خارج شدم و درش رو بستم. رفتم پایین و در سالن رو قفل کردم‌. چند دقیقه که گذشت با شنیدن صدای بوق ماشین از حیاط رفتم بیرون. درو قفل کردم و سوار ماشین فلور شدم. بعد از سلام احوال پرسی شروع به حرف زدن کردیم. فاصله خونه تا مکانی که امیر گفته بود تقریبا نیم ساعتی میشد. بلاخره رسیدیم. چون زود رسیده بودیم پیاده نشدیم. فلور گفت : تابان واقعا امیر رو دوست داری؟ _راستش نمیدونم. ازش خوشم میاد و به دلم میشینه ولی برای ازدواج و یه عمر زندگی فکر نمیکنم مناسب هم باشیم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸