🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_111
لباس برداشتم و وارد حموم شدم.
دوش چند دقیقه ای گرفتم و بعد از خشک کردن بدنم با حوله و پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم.
حوله کلاهیمو برداشتم و موهامو بردم توش کامل.
از خودم که مطمئن شدم از اتاق رفتم بیرون.
از پله ها رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم.
آترین نبود.
کیک و آبمیوه ای خوردم و بعد از زدن مسواک خواستم برم بالا که آترین صدام زد.
رفتم کنارش توی سالن روی مبل نشستم.
به قیافه منتظرش نگاه کردم.
_الان این نگاهت یعنی باید راجب امیر توضیح بدم؟
آترین : خودت چی فکر میکنی؟
_خب ببین چیزی بین من و امیر نیست.
باهم رفیقیم و هرزگاهی همو میبینیم،
گاهی هم با هم صحبت میکنیم.
همین!
آترین : مطمئنی همش همینه؟
_چطور مگه؟
آترین : چشمای امیر و نگاهش به تو، نمیگه که فقط رفیقید.
_از نظر من امیر یه رفیق خیلی خوبه، با مرام و با معرفته و هوامو کلی داره.
همش همین!
چندبار هم خواستم باهاش صحبت کنم اتفاقات عجیب افتاده نشده.
قطعا قرار بعدی باهاش صحبت میکنم.
آترین : امیدوارم هر چه زودتر صحبت کنی و این موضوع تموم شه.
اصلا خوشم نمیاد با یه پسر بیشتر از درس و دوستی عادی در ارتباط باشی!
_وا یعنی چی؟
یعنی من حق ندارم رفیق پسر داشته باشم، برم بیرون و خوش باشم؟
آترین داری محدودم میکنی؟
نمیدونم چرا یهو آترین عصبی شد.
از روی مبل بلند شد و رو به روم ایستاد.
با عصبانیت گفت :
نه محدودت نمیکنم، اما فکر میکنم اونقدری حق دارم که توی زندگیت نظر بدم یا یه چیزی رو بخوام ازت نه؟
_چرا داد میزنی؟
اره حق داری اصلا تو صاحب کل زندگی منی!
آترین عصبی تر از قبل داد زد . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸